خانما به پهنای اسمون دلم گرفته

سلام خانما امروز یه اتفاقی افتاد اینقدر دلم سوخته و شکسته امروز قرار بود بریم باغ پدر شوهرم صبح با مامانم بیرون بودیم به مامانم گفتم مامان شماهم تنها نباشید بیاید شوهرم هیچی نگفت که حتی تعارف بزنه بگه بیاید شما هم منم لج کردم گفتم نمیام با اینکه میدونست مامانم اصلا نمیاد هیچی نگفت سریع پیادش کرد گفت بریم باغ دیر شده با شوهرم دعوا کردم گفتم چرا هیچی نگفتی شروع کرد به فحش دادن و حل دادن من رفت مامانش را اورد اونم شروع کرد به چرت و پرت گقتن و قسم روح بابام را خوردند که بیا مجبور شدم رفتم وقتی رسیدیم پدرشوهرم اونجا بود من رفتم اون طرف و برگشتم شنیدم مادر شوهرم داشت به پدرشوهرم میگفت اره دعواشون شد دختره پرو میگه پسرتو خوب ادب نکردی منم گفتم زهرا(مامانم) تورو ادب نکرده همینطوری که بودم راهم را گرفتم برگشتم اینقدر بغض کردم اینقدر ناراحت شدم همیشه همه حرفا را بدون اینکه بفهمه میزنه همه فامیل به خاطر زبونش باهاش قهرند اینقدر الان ناراحتم به نظرتون به روم بیارم بهشون بگم یا هیچی نگم اینم بگم خودش اصلا با پدرشوهرم دایم قهره باهم خیلی بد حرف میزنند اینم بگم من نمیخواستم بفهمند شوهرم بچه ننس رفته همه را گفته