Ooma
پرسش (1403/03/04):

احساس بی ارزشی از طرف همسر

سلام امیدوارم همه حال دلشون خوب باشه
من تقریبا ۵ماهه زایمان کردم هم دانشجوم هم خانه دار از وقتی زایمان کردم تقریبا هر روزش یا مهمان داشتیم یا دور زردی و کارای بچه بودم ۲۰ روز بعدشم امتحانام شروع شدن تا یک ماه درگیر بودم بعدش شوهرم مریض شد ی هفته دور اون بودم تا پسرم مریض شد یک هفته بیمارستان بود بعدش خونه تکونی عید بعدش کاراموز های سخت بیمارستان
احساس میکنم همش رو ی دویدن تند تند افتادم دلم ی استراحت طولانی میخواد یکم برای خودم باشم وقتی هم میگم خسته شدم شوهرم میگه مگه کوه کندی یعنی قشنگ میره رو اعصابم اولاش خیلی همسرمو دوست داشتم الان ازش بیزارم حتی شبا زود میرم میخوابم که ی موقعه نیاد سمتم
از خودمم متنفرم خیلی چاق شدم
دلم میخواد با یکی حرف بزنم شوهرم ادم ساکتیه طوری که ی هفته هم باهاش حرف نزنی اصلا براش مهم نیست
خانمای که زایمان کردین شماهاهم همیطوری شدید

کاملا طبیعیه که این حسا بیاد سراغت .به مرور زمان همه چیز برمیگرده به روال قبل .صبور باش
خدا کنه خودم که خیلی خسته شدم از همه چی بعضی موقعها به سرم میزنه طلاق بگیرم راحت بشم تو خونه بابام خیلی خوب بود همچی
شما چون تازه بچه دار شدی وارد یه دنیای جدیدی از زندگی شدی عزیزم ‌
کم‌کم شرایط جدید رو‌میپذیری
به خاطر شرایطت هست عزیزم نتونستی یه کم به خودت زمان بدی استراحت داشته باشی همه چی پشت هم اتفاق افتاد تو هم میخواستی از پس همش بربیای الان کم آوردی طبیعیه . به مرور آروم تر میشی و حالت رو به راه تر میشه . اینم بگم این همون شوهره منتها چون همیشه یه جور دیده تو رو الان هم فکر می‌کنه باید همیشه همون آدم سابق باشی . یکم به خودت زمان بده برو هر جا که ارومت می‌کنه مثلاً پیش دوستی خونه مامانی جایی که یکم روحیه تغییر کنه . ایشالا بهتر میشی
طبیعیه عزیزم
دوران جدید رو با چالش‌های زیادی شروع کردی و ی خرده برات شوک بوده
نگران نباش و برا خودت وقت بزار ب خودت برس بیرون برو ک خدای نکرده افسردگی بعد زایمان نگیری قوی باش خیلی زود همه چیز درست میشه ب ی روال خوب میرسی
اره نگران نباش اصلا تنها نیستی من که از خودم و زندگی و شوهر و بچه و پدر و مادرم متنفرم
من اصلا آدم نیستم مدام نگران بچه ان همه
همش میگن شیرش بده بخوابونش جاشو عوض کن انگار خودم نمی‌فهمم هرچیم میگم خودم مراقبم و حواسم هست فکر میکنن کم میذارم سه روزه فک کنم رو هم یه وعده غذای درست هم نخوردم وسط غذا میگن بیا بچه رو بگیر شیر بده حس میکنم دارم تحلیل میرم و هیشکی نمیبینه
با شوهرت حرف بزن ن غر ها از خستگی هات بگو از اینکه بیشتر نیاز داری به حمایتش بگو حساس تر شدم دلم میخواد بهم توجه کنی حتی اگه اون تغییر نکنه تو خودت آروم میشی که حداقل خاسته هاتو بهش گفتی .
اینایی هم که میگن برا خودت وقت بذار و به خودت برس و این حرفا دلشون خوشه ، برا خود وقت گذاشتن نیاز به داشتن یه فرد امن و کمکی داره که درکت کنه بگه برو دو ساعت به خودت برس که هرکسی نداره کنارش
همین سخته من همیشه تو زندگیم واقعا شاد بودم طوری که اگه ناراحتم بودم کسی نمیفهید الانم شوهرم نمیفهمه که منم ادمم خسته شدم از بی توجهی و بی محبتی هاش
باید چند بار جواب دندون شکن بدی که بفهمن کسی دلسوزتر از مادر نیست واسه بچش ‌ . هر کی گفت بگو من خودم از همه بیشتر دلسوز بچم هستم باید به خودمم برسم که بتونم از پس بچم بربیام
همین جملاتی که به تو میگن همه مامانا از سر محبت و دلسوزی توی تاپیک منم نوشتن با خوندنش حالت بهتر میشه مثل من ، میخوان دلداری بدن اما خب چه میشه کرد به نظر من که فقط باید تحمل کنیم تا بزرگ شن همین
هزار بار بهش گفتم اصلا فایده نداره دیگه منم حوصلشو ندارم بعدش هی میگه چته چته میگم هیچی حوصله ندارم میگه مگه چیکار کردی همه همیطورن
ای خواهر هرکار بگی کردم همه میگن برو بیرون برو مهمونی یا خونه مادر برو ولی من هربار رفتم حالم بدتر شد
تو مهمونی سی نفره همه سر سفره غذا میخوردن من رفتم تو اتاق نشسنم شیر دادم و جاشو عوض کردم گذاشتم رو پام خوابوندم اومدم دیدم سفره جمع شده تازه میگن نخوابید بچت؟؟؟
همین دیگه همیشه همه چی تموم بودی الان یکم خسته باشی انگار ازت انتظار ندارن . ولی تو اهمیت نده واقعا به خودت فکر کن چون کسی دلسوزی نمیکنه واسه آدم .
میگه همه خونه رو برات تمیز میکنم فقط باهام حرف نزن
خیلی کمکم میکنه ظرف شستن خونه داری ولی یکبار تا الان نیومده بگه بیاباهم حرف بزنیم محبتی چیزی
وقتی هم من بهش میگم میگه مگه ما چه حرفی باهم داریم
واقعا اصلا وقتی نمیمونه که بخوام برا خودم بزارم از دانشگاه بدو بدو باید بیام دور بچه از بیمارستان بیام دور غذا و خونه همش بدو بدو شبم از خستگی میفتم دیگه
سلام عزیزم طبیعیه منم شوهرم کم حرفه و قبل زایمانم هم ازاون مرد احساسیا نبود ک دم بدیقع حالموبپرسه بعدزایمان ایقد هم کارسرم ریخت تا ب الان ک ۱۹ماهشه واقعا بعضی وقتا اونقد اذیتم ک میگم کاش فقط یه ساعت واس خودم باشم
نرو جایی که اعصابتو بهم میریزن‌ . یا فقط فکر خودشون هستن . من اوایل که اومدم خونه خودم مادرشوهر مثلاً اومده بود کمک من باشه . خدا شاهده مثل مهمون باید جلوش غذا میذاشتم و میشستم و بچه داری میکردم تا آخر شب عین چی کار میکردم دیدم نمیشه دیگه به شوهرم گفتم مادرتو ببر خونشون این کار منو صد برابر کرده نخاستم کمکی . تو هم به خودت فکر کن اصلا اهمیت نده بهشون وقتی رفتارشون اینه
همش میگم کاش از اول اینطور نبودم
وقتی دوستام یا دخترای فامیل رو میبنم که اکثراشون فقط دنبال خوشگذرونی و بریز بپاشن و شوهراشون چطوری دورشون تاب میخورن اونوقت من اینطور اعصابم بهم میریزه
همون دیگه میمونم خونه سنگین ترم واقعا ، وقتی همه زحمت بچه رو دوشمه ، وقتی همش میخوان ایراد بگیرن ، چه خوش گذشتنی
اون درک نمیکنه شرایط تو رو فکر می‌کنه کمکت می‌کنه کافیه نمیدونه احتیاج به هم صحبت داری . به نظرم یه مدت بخاطر روحیه خودت هم شده به خودت فکر کن سرت به اندازه کافی شلوغ هست دیگه کمتر به شوهرت فکر کن که اعصابت بهم نریزه
با شوهرت حرف بزن عزیزم شاید بلد نیست چطور آرومت کنه انقدر حرف بزن تا بفهمه چاره ای نیست
منم تنها امیدم شوهرمه که کنارمه البته اونم هنوز یاد میگیره
واقعا دیگه از امشب تصمیم گرفتم فقط به خودم فکر کنم هرچی ازش دور تر بشم اعصابم اروم تر میشه انتظاریم ازش ندارم
منم واقعا وقت و انرژیشو ندارم چون دخترم ۹۰ درصد پیش خودمه تا شب که شوهرم بیاد بگیرش باید کارای شخصی واجبم رو کنم
حموم برم ناخن هامو بگیرم لباس بشورم و...
دیگه به تفریح و سرگرمی نمیرسه
ته تفریحم تو گوشی چرخیدن موقع شیر دادن و خوابیدن دخترمه
فایده نداره اصلا ادم کم حرفیه
فقط وقتی پیش فامیلاشه زبون باز میکنه
میدونی همیشه میگن اونی که خرج داره عرج داره . کسی که به خودش اهمیت بده و براش مهم باشه حالش بقیه هم یاد میگیرن احترام بذارن . منتها ما زنا دلسوزی میکنیم ولی اونا وظیفه میبینن
اکثر ما این دوره رو گذروندیم
میگذره
دقیقا . من حتی به شوهرم هم میگم ببین همه سختیش واسه کنه پس هی نگو اینو بده یا چرا حواست نیست خورد زمین یا فلان. میگم به خاطر اینکه خورد زمین حق نداری سر من داد بزنی بچه باید بخوره زمین . دیگه هیچی نمیگه . کلا نذار کسی امر و نهی کنه بهت واسه بچت
واقعا منم تو زندگیم به این جمله رسیدم
اوایل خوب بود خود خرم گفتم تو زندگی نباید زیاد ریخت و پاش کرد و از همچی زدم الانم رسیدم به اینجا
الان بهترین کار همینه که خودت به خودت فرصت بدی و خودتو آروم کنی نذار حال بد روت اثر بذاره یا منتظر باشی یکی حالتو خوب کنه . بچه داری و مشغله های زیاد کل وقت ادمو میگیره دیگه اگه حالت هم بخاد بد باشه که هییچ
من از پس شوهرم شاید بر بیام ولی خدا نکنه دوساعت برم خونه مادرم که یه کمکی بده یا دلم واشه، جمله معروفش اینه که بچت گشنه مونده، شیرت کمه شیر خشک پر کن شیشه بده، تا بچه میگه عه، وای بدو بدو برش دار ، بابا بخدا کمر ندارم دست ندارم بچس دیگه گاهی بی دلیل یه کم نق نق میکنه
بخدا امشب سر شام انقد مامانم و بابام گفتن وای پاشو بچه گشنشه در صورتی که قبل سفره شیرش داده بودم، وسط شام پاشدم اومدم خونه یعنی زهرمارم شد گفتم گوه بخورم دیگه از خونه برم بیرون
یعنی ادم برا بچه دومم همین حسارو تجربه میکنه؟یا چون دومیه و اشناس کمتره؟
صاحب سوال که گفتی از چاقی خودت بدت میاد خدایی این یدونه‌رو به خودت تحمیل نکن خودتو بابت اذیت نکن دیگه بقیه به انداره کافی دارن رو مخت میرن خودت خودتو دوست داشته باش
تا یکم بزرگتر بشه نرو بذار اعصابت راحتر باشه . خب آدم واقعا شیر جوش میده بچش از بس حرصش میدن ک. درسته از رو دلسوزی هست ولی یکم باید به مادر هم فکر کنن
خوب بچه رو برندار بگو بزارید زمین بچس الان باید بیوفته رو سینه دستو پا بزنه بگیرمش بغل که چی بزار کشو قوس بده خودشو
ینی اگه کسی سر اولی انقد اذیت شه دومی رو میاره؟ من که ترجیح میدم بمیرم ولی دومی نداشته باشم
نگا حالت خوب میشه این روزارو از یاد میبری
نمیدونم من خو بچه دوم ندارم ولی خیلی دلم میخاد بدونم بچه اول با دوم حسا یه جوره؟
ن به نظرم آدم تجریش بیشتر هست بعد چون مسئولیتت بیشتر هست اصلا بارداریت فرق می‌کنه چون نمیتونی مثل اولی استراحت کنی یا حتی بعدش هم چون دو تا میشن خستگی داری ولی از بس سرت شلوغه که به این چیزا فکر نمیکنی به نظرم 😂
فک میکنی اینکارو امتحان نکردم فقط میخوان حس ناکافی بودن بدن به مادر
اکثرا افسردگی بعد زایمان ناراحتی فشار بی خابی ازار و اذیت و داره
من در این مواقع فقط روی سگم میاد بالا🤗
منم به همین فکر میکنم و واقعا دلم میخاد بدونم اینطوره؟یا بازم ادم اونقد اذیت میشه
امروز اومد بالا قاشق پرت کردم تو سفره پاشدم با همسرم اومدم خونه
یه بار این کارو کردن با حالت قهر بزاری بری و بگی تا وقتی یاد نگرفتید انقد اذیتم نکنید وقتی خودم تازه زایمان کردم تمام حسا بدو دارم ترک نکردید نمیام بعضی وقتا باید تعاروف و با همه کنار گذاشت
میدونی من چون خودم دست تنها بودم خیلی اذیت شدم واقعا احتیاج داشتم به اینکه شبا حداقل یک ساعت نگهش داره شوهرم من بخابم یا مثلاً یکم دلداری بگیرم . من حتی سه دفعه رفتم زیر سرم از بی خوابی و افت فشار . ولی هیچ کی نفهمید الان همه تجویز میکنن دومی ولی هیچ کس نمیگه چی گذشت بهم
والا بچت بزرگه پنج ماهشه که چی همش بغلت باشه بچه باید دست و پا بندازه بازی کنه با دستاش با چیزی بازی کنه دست بگیره اینا برا رشدش نیازه هی بغل کنی شیر بدی خو نشد بزرگ کردن
دوتا بچه داری؟
ن دیگه یه دونه دارم . الان همه میگن دومی هم بیار . میگن تحربت بالا رفته دیگه همه چی بلدی و فلان
حالا من برعکس
میرم خونه مادر شوهر، بچ گریه شدید میکرد میگرفتن بغل ب زور
ک ن تو غذاتو بخور سیر بشی
بچ اس بایذ گریه کنه
وااای اشکش تمام لباسشو خیس میکرد منم بدو دنبال شون برا بچ
گفتم ای غذا نیس کوفته بهم
بچ گریه کنه تا من دو لقمه بیشتز غذا بخورم
منم برا دخترم تنها بودم البته انتخاب خودم بود کلا دوس دارم مستقل بودن و دوس ندارم رو کسی مشکلاتمو هوار کنم سخت بود ولی بچه داری اذیتم نمیکرد حسا بعدش اذیتم میکرد مخصوصا اینکه بچم شیر خشکی شد و حس میکردم مادر خوبی نیستم و اینا وگرنه از نظرم بچه داری سختی زیادی نداره حسای بعدش سخته
منم بهم میگن
ولی دور از جون همه غلط کنم بیارم
واقعا بچ دوم و سوم هیچ شادی نداره تا وقتی خودت روحیه بزرگ کردن نداشته باشی، خودت شاد نباشی، بچ دوم و سوم هم شاد نیستن
😂😂 وای عجب داستانی داری . بگو دیگه کفتن حواستون باشه ن اینجوری .
اها بچه با بچه هم فرق میکنه😂بچه دوم بخاطر اولی مظلوم مجبوره واقع بشه
😂😂واییی نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی
یعنی داغون میشدم
آره دقیقا اول باید ببینی خودت شرایطش رو داری بعد بذاری .
آره همیشه یکی مظلوم تره😂
من ک میدونم شرایط و ندارم و نخواهم داشت
فقط خدا خواسته بشع و گرنه با اختیار خودم ب هیچ وجه😅
بچه شما که خیلی کوچیکه ظلمه واقعا
ولی کلا اگه اجازه دخالت بدی تا آخرش دخالت میکنن دیگه . من خیلی خودم اذیت شدم جلو خونواده شوهرم ولی هیچ وقت نذاشتم تو کار تربیت بچم دخالت کنن
وووو خواهر من
من چون اولین نفر در طایفه شوهر سزارینی بودم همه میگفتن حرام کردی و گناه تا این حددددد ی روز پشیمون میشی ی روز دزد میاد سراغت و فلان
همو بخش زایشگاه میگفتن دومی دومی
شوهرمم تک پسره، الان خو اصرارشون ۱۰۰۰۰۰ برابر شده
ولی کو گوش شنوا
آره هنوز بچت هم کوچولوعه
😐فکر کنم خانوادش بالا خونه دادن اجاره
من دو ماهی ی بار شایذ برم چون شاغلم

در حد چند روز، پدرم درمیاد
همش دنباشون باشم ای غذا رو نده، شکلات نده، زمین سرده دمپایی پا کنید
...
اصن اصرار و هیچی میزاریم کنار بحث سزارین چیه بدبختی برا زایمانم میخان تصمیم بگیرن من دوس دارم تو تخم چشم این ادما نگا کنم بگمش گه خور منی؟
هعععععی
وای چه حرفیه آخه . بگو چه فرقی می‌کنه بچه از کجا در بیاد . گناه اونا کردن که این حرفو به یه مادر تازه زایمان کرده میزدن
فک کن
عمو همسر من میگف طبیعی بیار و فلان
اصن من آب میشدم از خجالت
آخه شوهرمم اجبار نمیکرد ب طبیعی یا سز
اینا چجور روشون میشد
الان کوچکه بچت . بذار یکم بزرگتر شد یادش بده بگو هر چی خواستی بخوری جایی اجازه بگیر از من . یا بگو فقط به حرف من گوش میکنی
حرف به جایی بود
تازه بعد ۴۰ روز زایمان رفتم خونه خانواده شوهرم،
همه میگفتن بالا نگاه میکنه چشمش کج میشع سرش چرا صافع چرا شیر خشکیه

ایقد اذیت شدم
وااای😂😂⁦🤦‍♀️⁩
🤣🤣چه عموی همسری
اصن عجیبه فرق بینشون و میدونست
این به درک
🤣🤣چطور روت شده به زن مردم این حرف و بزنی بعضی ادما خیلی بامزن
😂واقعا حرفه ها اخه به توچه
وقتی خودت خاستی زایمان کنی برا خودت تصمیم بگیر
بهش نه رو یاد دادم
الان ک بزرگتر شده دیگ کمتر محل ام میده
بخصوص وقتی تنقلات بهش تعارف کنن
اصلا رو در وایسی نکن به شوهرت همونجا بگو پاشو بریم خونه . نیومدم کسی رو بچم عیب بذاره . خدا سالم داده بنده خدا عیب میذاره
مگه خودشون زایمان نکردن؟مگه حال این روزارو تجربه نکردن چطور درک نمیکنن عروس یا دخترشونو خدا میدونه
اخرین باری ک رفتیم
ی لحظه رفتم دستم بشورم
دیدم بچ رو سیمان حیاط داغ داغ
بدون دمپایی رو ماسه ها هم بود
میگم دمپایی هاش کجان
میگ بچ سفت میکنه پاهاش محکم میشن
ایقد کرم نمال بهش بچ سسته و نازپروده میشه
عزیزم پاهاش نسوخت؟گناه داره که کف پاهاش تاول میزنه
من اگه یکی انقد رو مغزم بود صد درصد خفش میکردم😂
ولی خیلی خانواده خوبین خییییلی ایقد هوامو دارن، برا دختزم طلا میخرن و فلان
احتراممو هم دارن
ولی تو بحث بچ، هنوز نتونستم باهاشون کنار بیام
اینکه بچ گریه کنه، بدون دمپایی باشه، نمیدونم از غذای سفره حتی شده پیتزا و غذا پر چرب و چیل باشه بخوره، ...اینا رو مخ منن
بلندش کردم سریع
پاهاشو شستم
جلو خودشون باز کرم مالی کردم😅
من وسط همین اذیت شدنا به شدت احساس غریبی و بی خواهری میکردم، ساعتها تنهایی اشک میریختم که چرا خواهر ندارم. بعد عین سگ پشیمون بودم که چرا بچه دار شدم، همزمان میگفتم باااااید یه خواهر برا هانا بدنیا بیارم عین من تنها نباشه 😂 سرشار از احساسات افتضاح بودم
الان خو بحث جدیدشون، پوشک گرفتنه
یعنی فک کن، حدود ۷_۸ ماهش بود
میگفتن بزار باز، خراب کرد بشور
برو بنشون رو سنگ یادش بده
نگا یه خورده برا مزه اشکال نداره ماشالله یه سالشم هست
من یه جا خودم پابرهنه رفتن بچه ها خوبه براشون چون کف پا پر از حس هست
بزار بازی کنه بعد بشورش
من پا برهنه همه حیاطو بازی میکرد بعد میبردم بدنشو میشستم
الان برم ببینن پوشک میکنم
باز شروع میشه
حس میکنم شماهم یه خورده حساسی😂
😅😅😅
😂😂
بنظر من نه سر اولی کاملا بی تجربه ای سر دومی خیلی بیشتر لذت میبری برا من که اینجور بوده
😂😂باز بزار چه اشکال داره حساس نباش
خب بچ اولمه، دوس ندارم اذیت بشه🥲
اینکه با بدون کلاه، تو سرما بشینه رو موتور و من مخالف باشم هم میگن حساسی
من که سر دحترم خودمو دیوونه کردم انقد حساسیت به خرج دادم همه دودشم به چشم خودم رفت
خو میدونی چیه
اگ شلوار براش نبرم، خب مدام خیس میکنه
شلوارش تا خشک بشه مجبورم پوشک کنم
بچ خواهر شوهرم، اندازه دخترمه
میگن شلوارا اونا رو بپوشه
من بدم میاد خدایی🥲
اذیت نمیشه لذت میبره تازه سخت نگیر کلاه برا فصل سرما اگه بزاره خوبه ولی خیلی حساس نشو خودت اذیت میشی من نابود بودم نصف همون افسردگی بخاطر حساسیت خودم بود
اینطور همیشه اذیتی من هنوزم اذیتم هنوزم با کارام خودمو عذاب میدم
الان بخوایم خاطره بگیم همه مون یه دنیا خاطره و حس افتضاح تعریف میکنیم
صاحب تاپیک‌... میگذره... راحت تر میشه... درست میشه
😂😂درکت میکنم
بزرگتر میشه بهتر میشی
من بچه اولم سنم پایین بود و کاملا بی تجربه ولی خوب مامانم خیلی کمکم بود بچه اول یجوری میشه تجربه ی درسایی بهت میده سردومی کمتر اذیت میشی
ببین الان دختر من بهش بگم برو لباستو بشور، میبره زیر شیر، قاشق ذست میگیره خودش غذاشو میخوره، پارچع میگیره دستش کابینت تمیز میکنه، هر کاری بهش بگیم انجام میده، نه رو متوجه میشه
ولی بچ های خواهر شوهرم ک اندازه همین دخترمن، اصن هیچی متوجه نیستن
مدام پفک میخورن غذا ک هیچ نمیخورن
ی جاهایی حساسیت لازمع بنظرم
من فقط سر خوابش زیادی حساس شدم و تو سکوت خوابوندم ک بسی پشیمونم
عزیزم الان دیدم تازه فارق شدید تولد نوزادتون مبارک😍
اره ادم رو اولی خیلی بی تجربس مخصوصا اگه کسیم نباشه بگه چیکار بکن چیکار نکن
نه تربیت فرق داره
مثلا رو چیزای کوچیک ادم نباید زیاد حساس باشه
تغذیه بچه شوخی نیس دخترتونم هنوز خیلی کوچیکه بخاد بره سمت این چیزا
ولی ۹۰ درصد شون سخت گیری نیس🥲
منم دخترم فقط تو سکوت میخابه وقتی میرم خونه بابا خون همون کثیف میکنه تا بخابه یعنی نمیخابه نمیخابه جوری میشه که دیگه پاهاش توان نداره نگهش داره سرپا جوری میشه خودت میگه منو بخابونید😂
دقیقا😅😅
قربونت عزیزم ممنون❤️
اره دقیقا👌
❤😘
چقد شبیه دختر منه🤩
موتور که کلا خطرناکه با کلاه و بی کلاه نداره که من فوبیای موتور دارم تا حالا سوار نشدم نذاشتم همسرم حتی موتور بگیره تا جایی هم که امکانش هست دلم میخواد پسرمو از موتور دور نگهدارم
من عشق میکنم با موتور
دخترمم عاشق موتوره

ولی خب موتورمونو دزدیدن چند ماهی
مگر اینکه بریم خونه اقوام همسر، اونجا در حد ی بار سوار شه
صاحب تایپک
کلا بعد بچه دار شدن زندگی ۱۸۰ درجه فرق میکنه
اولویتا فرق میکنه
اون احساس مسئولیت که رو دوشته از زندگی سیرت میکنه حقیقتا
من پسرم غذا نخوره عذاب وجدان دارم
خواب کافی نداشته باشه عذاب وجدان دارم
یه تایمی نتونم درست وقت بزارم عذاب وجدان دارم
تو خواب غلت میخوره پا میشم نگاش میکنم ببینم مشکلی نباشه
دیگه بعد بچه دار شدن مال خودت نیستی🥲
خداحفظشون کنه ولی اونایی که چندتا چندتا میارن خیلی شیرزنن
دور از جونتون من انقد تصادف بچه های نوجوون با موتور دیدم چشمم ترسیده میگم کاش پسرم مثل باباش علاقه ای به موتور نداشته باشه
انشالله موتورتونم پیداشه
زنده باشه دخترت❤
یاد خودم افتادم.تاپیکای بعد زایمانم دقیقا حرفای شما رو زدم.
همش میگذره واقعا
الان از ترس همین اتفاقا، نمیزارم‌داداشام برن سمت موتور
ولی خب دخترم کم سوار میشه و مسیر کوتاه کوچه اس
دیگ پیدا نمیشه
چند ماهه گذشته
ممنونم از دعای خیرت❣️
همچنین دختر شما هم
بله خان جونم.دومی هم همینجور.شاید بدتر
عزیز دلم بچه داری ومادر شدن همینه دیگه...موهای مادرامون چجوری سفید شد ؟باور کن من الان یکساله جایی نتونستم برم.فقط در حد اینکه بچم مریض بشه ببرمش دکتر .هروقتم میرم خونه مامانم پشیمون برمی‌گردم .چون دخترم عادت نداره و فقط به خونه خودمون عادت داره و بی خواب میشه .عروسی دعوت شدیم بعداز یکسال رفتم .از اول تااخرش دخترم گریه میکرد چون‌کسیو نمی‌شناخت و صدای آهنگ موسیقی میترسید.از اول تااخرش توی اتاق پرو تالار تنها نشستم .شامم نخوردم .مادر بودن چالشهای زیادی داره .واینکه شماتنها نیستی .همه‌مااین تجربه کردیم . چه ظهر چه شب هیچوقت یه غذای درست نتونستم بخورم چون بچه نمیزاشت هولکی چندتا لقمه می‌تونستم بخورم صبحونه که دیگه اصلا ...یه حموم درست و حسابی به دلم مونده .باید صبر کنم شوهرم شب بیاد بچه رو بگیره تا بتونم یه دوش سرپایی پنج دقیقه ای بگیرم 😑
عزیزدلمممم درکت میکنم و واقعا بعد از بچه همه چیز آدم بهم میریزه و طول میکشه تا مثل قبل بشه ولی بین همه ی این درگیری‌هات برای خودت حتما تایم خالی کن
من تو طول هفته با ۴ تا بچه ب مرز جنون میرسم یه وقتایی تا شوهرم از سر کار میاد ماشینو برمیدارم میرم دور میزنم یکم حال و هوام عوض میشه
آخر هفته ها هم بچه ها رو میبره خونه مادرش تا من بتونم کمی نفس بکشم و کارای خودمو انجام بدم
خانما ک زایمان میکنن انگار شوهر هم همراه خانم افسردگی میگیره
تو احتیاج ب توجه و محبت داری ولی باید ناز آقا رو هم بکشی 😐😂
تو سخت ترین کارای دنیا رو هم ک داشته باشی وقتی ک واسه خودت وقت بذاری و کارایی ک دوست داری رو انجام بدی میتونی از پس اون کارا هم بر بیای 🙂
رابطه ی بین خودت و همسرت هم درست میشه عزیزم یکم زمان میبره
🤣🤣🤣
سلام عزیزانم مرسی از همه نظراتون
واقعا بنظرم ادم وقتی حرف میزنه با کسی آروم میشه حالا اگه شوهرادم باهاش حرف بزنه محبت کنه فکر نکنم کسی افسردگی بعد زایمان بگیره
و تصمیم گرفتم دیگه اصلا به شوهرم کاری نداشته باشم بیشتر برای خودم وقت بزارم
ایقد از قبل زایمان و بعد زایمان ازش بی محلی دیدم دیگه ازش سرد شدم
آفرین دختر قوی💕🤌
وای خدا چقدر مث منی من که داغون و کلافه ام همه روی مخم ان، واقعا میخوام تا دوسالش بشه هییییچ مراسم و مهمونی نرم اینطوری کمتر عذاب میکشم
من زایمان کردم، همسرم افسردگی بعد زایمان گرفته بود 😂
نه جدی، آقایون هم توی بارداری ‌و زایمان خانما دچار نوسان خلقی میشن. طبیعتاً دیگه هیچی مث قبل نیست، مسئولیت پدر شدن، هزینه ها و مشکلات اضافه میشه. دیگه خانما تا یه مدتی اون توجه قبل رو نسبت به شوهرا ندارن. خواب و خوراک شوهر کم میشه، وقتی ناراحتی و خستگیِ همسرشو ببینه خب قطعا روی اونم تاثیر داره...
در کل اومدن بچه، حالات و رفتار آقایون رو هم تحت الشعاع قرار میده
واسه من که اینطوری بود اما من درک کردم. و الان هر دوتامون حال بهتری داریم
دخترم ۲ ماهه که بود تب کرد و ۱۰ روز بستری شد و این موضوع شد کابوس همیشگی من...
حالا اینو میخواستم بگم، اینکه روزای اول که همسرم میومد دیدنمون خیییییلی ناراحت بود اما منو ناز میکرد دلداری میداد.
از روز ۴و۵ یه کم سر سنگین بود و خیلی غمگین بود.
روز ۷و۸ به بعد اصلا قهر بود انگار، با من و مامانم و مادر شوهرم بد برخورد کرد و خب رفتاری داشت که دقیقا اون ۲ نفرم فهمیدن و خیلی ناراحت شدن از دستش
منم یه عالمه تنهایی گریه کردم که من و بچه افتادیم گوشه بیمارستان، اون چشه؟ کلی تو دلم ناراحت بودم و از دستش عصبانی شدم‌...
بعدش فکر کردم خب ۱۰ روزه نه غذای درستی خورده، نه خواب درستی داشته، از سر کار خسته و کوفته رفته خونه گهواره خالی و سووووت و کور... همین الان گریه م گرفت تصورش کردم 😭
بعد اینکه حداقل من پیش بچه م هستم میبینم که داره خوب میشه اما اونکه نیست، نمیبینه، استرس و دلشوره داره
خلاصه دیدم بنده خدا خیلی گناه داره. حالا درسته که نباید خستگی منو با رفتارش چند برابر میکرد، اما منم نباید قهر کنم و گییییییر بدم و دعوا راه بندازم. دیگه مدارا کردم تا دخترم مرخص شد. هیچوقتم بهش نگفتم اون چه رفتار زشتی بود؟
مشخصه دیگه.‌‌.. خودش فهمیده بود رفتارش اشتباه بود.


حالا مخلص کلام اینکه 😂😂😂 ماها اکثراً انتظار داریم خیلی درک بشیم. اما خب مردا هم نیاز دارن
فهیمه جان چققققققدر شما با درک و شعور و خانوم و مهربونی، خوش ب سعادت خانواده ای ک تو عضوشی🥰
گاهی وقتا که حرفاتو میخونم با خودم میگم چرا من از این عقلای درست و حسابی ندارم😁
من اگه اون روز جای شما بودم از گریه و غصه میمردم همه عالم و آدمم متوجه ناراحتیم میشدن با شوهرمم سنگین و قهری برخورد میکردم🤔
آره منم موافقم ولی فکر کنم همسرشون هم قدردان ه حتما
همسر منم آدم قدردانی هست ولی من اصلا بلد نیستم تو مسائل زندگیم عاقلانه رفتار کنم. تا یه چی میشه سریع گریه میکنم بعدشم ک هنگ میکنم😎
عزیزم، دوست خوبم، ممنونم از لطفی که بهم داری فداتشم 💖💖💖💖💖

نه اینطوری نگو عزیزم، قطعا شما هم خیلی جاها رفتار و برخورد درست تری نسبت به من داری 😘

من یه کاری رو خیلی انجام میدم. اینکه چه با همسر، چه خانواده، دوست، همکار... همیشه وقتی برخوردی میبینم که در وهله اول باب میلم نیست یا اصطلاحاً فکر میکنم اون برخوردشون یا حرفشون ناراحتم کرده، بلافاصله خودمو میذارم جای طرف و میرم توی بطططن کار 😅 خیلی وقتا میبینم احتمالا مقداری هم حق با اونا بوده. یا اینکه متوجه میشم به دلیل شرایطی که داشتن، قابل گذشت هست
و بعضی مواقع هم میبینم وای مقصر خودم بودم. فلان حرفی که زدم یا اتفاقا فلان حرفی که نزدم باعث سوء تفاهم شده
بله خدا رو شکر
قدردانه، خوبه، همه ی زندگیا قطعا چالشای زیادی دارن اما در کل راضی ایم از همدیگه 😅
مهم همون لحظه است که چه برخوردی داشته باشی.
من اکثر مواقع بعدش ک به رفتارم فکر میکنم میبینم چققققدر نسنجیده بوده و ایکاش چنین رفتاری نمیکردم.
اصلا دوست ندارم اینطور باشم ولی نمیدونم چرا هستم
من که دیگه همسرم رو دوست ندارم آنقدر که ایراد میگیره و خودش رو حق به جانب میبینه و از بالا به آدم نگاه می‌کنه
می‌خوام فقط مثل یه همخونه کنارش زندگی کنم. والا اطرافمون کدوم زن و شوهری بعد چند سال هم همو دوست داشتن فقط به خاطر شرایط کنار هم موندن

سوالات مشابه