جریان پر ماجرای زایمان من

سلام دوستان
شاید اونایی که منو میشناسن یه سری چیزا بدونن اما چون شاید کسی باشه که منو نمیشناسه کامل جریان رو تعریف میکنم
من مادر شوهرم وابسته به تخته و مریضه
سه شنبه رفتم خونشون داشتیم چایی میخوریم با خواهر شوهرام که صدای دختر خواهر شوهرم بلند شد که مامانی خفه شد
تارسیدیم تو اتاق و من حالشو دیدم خیلی ترسیدم خدارو شکر براش اتفاقی نیفتاد اما این ترس واسه من یه شک بود
۳۶ هفته بارداری بودم از همون موقع فشارم زد بالا اما فقط یک بار رفت رو ۱۷ بعد هی فشارم اومد پایین حالم خوب شد
تا پنجشنبه
چشمتون روز بد نبینه این مستجر ما قهر کرده بود رفته بود خونه ی باباش یک هو اومده بود خونه مچ شوهرشو بایه دختر ۱۵ ساله گرفته بود شروع کرد سر صدا و این حرفا و ما هم درگیر کرد و من باز حالم خراب شد
البته این بار نوسان فشار داشتم و جمعه یکم حالم بدتر شد فشارمو بازم گرفتم و دیدم بالاست چون شنبه میخواستم برم دکتر محل ندادم
شنبه که رفتم دکتر دکتر دید بازم فشارم بالاست از مطب فرستادم بیمارستان فشارم هی ۱۶ میشد هی کم میشد باز دوباره میرفت بالا
تشخیص دکترم ختم بارداری شد و منو بردن اتاق زایمان
دکتر بیهوشی اومد و گفت بی حسی میخوای یا بیهوشی منم از دکترم پرسیدم اونم گفت بی حس کنید یه ۵ دقیقه بعد از خانومی که دسیار بیهوشی بود پرسیدم عمل کی شروع میشه خندید گفت تموم شده😁
یک دفعه صدای گریه دلوین تو اتاق پیچید و دکترم از وزن بچه راضی بود و ازش تعریف میکرد
دلوین جون من تو ۳۶ هفتگی با وزن ۳۰۵۰ و قد ۴۸ به دنیا اومد
اصلا بعد زایمان درد نداشتم خونریزی نداشتم فشارمم دیگه بالا نرفت
خیلی راحت از تخت بلد شدم راه رفتم
دوشب بیمارستان نگهم داشتن دلوین هم به دستگاه نیاز پیدا نکرد
خدارو شکر