Ooma
پرسش (1402/08/23):

افسردگی بعد زایمان 😥

خانما بیاین از علائم بعد از زایمانتون بگین چجوری بودین؟؟من فک کنم افسرده شدم همش دلم میخواد گریه کنم..خونه مادرشوهرمم هستم نمیذارن برم خونم میگن باید تا ۴۰ روزگی بمونی..دلم میخواد تنها باشم با همسرم خونمون باشیم..احساس میکنم پسرم باعث شد از شوهرم دور شم اصلا حوصلشو ندارم نمیدونم چیکارکنم😭😭این دیگ چ کوفتی بود اخه من تو بارداری خیلی ذوق بچمو داشتم خیلی دلم میخواست دنیا بیاد ببینمش ..حس خیلی بدی دارم ک الان اینجوریم

سلام فقط اینو بدون این حال زودگذره. طبیعیه این حالت. بهش بها نده بزرگش نکن. فکرم نکن فقط تو اینطوری.
کم کم کارای پسرت کمتر میشه. تنها میشین وقت بیشتری رو با شوهرت میگذرونی. طبیعیه بعد بچه یه کم دور شین از هم
درست میشه، منم همش دلتنگ همسرم بودم با اینکه پیشمون بود
یکم بگذره خوب میشه شرایط
افسردگیه بعد زایمانه
پیگیری کن بنظرم اصلا نمیگذره و بمونه بدتر میشه
باشوهرت صحبت کن ده روزگی بچه گذشت بریدخونتون خونه خودتون حالت بهترمیشه من ک اینجوربودم
ببین عزیزم دقیقا منم اینجوری بودم من خونه خودم بودم ولی مادر شوهرم پیشم بود در صورتی که خونه بابام دو کوچه اونورتر بود دوست داشتم خانواده خودم پیشم باشن دوست داشتم مهمون که برام میاد دیگه بمونه خونمون مخصوصا شبا که تنها میشدیم فقط گریه میکردم با شوهرم صحبت کردم بعد یه هفته به مامانش گفت دیگه اذیت شدی برو خونت استراحت کن بعد اون من یا خونه بابام بودم یا اونا پیش من بودن هیچوقت تنها نبودم.مادر شوهرمم طفلی مسن بود هیچ کاری نمیتونست بکنه فقط دشت و بالمو بسته بود😂خلاصه بهت بگم با شوهرت صحبت کن برو یا خونه خودت یا خونه بابات پیش خانواده خودت خیلی راحتتری
عزیزم با شوهرت صحبت کن اون حتما قلق خانوادشو داره بهش توضیح بده ک نمیتونی اونجا بمونی و ارامش نداری
بزار با خانوادش حرف بزنه و برین خونتون
درضمن اصن مجبور نیستین اونجا بمونین
بگو میخوام برم خونم و از پس کارام بر میاد
عزیزم کاملااااااااا طبیعیه فقط سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی ب فکرای ک‌میکنی دامن نده سریع از ذهنت بیرون کن منم تا ۴۰روزگی‌ اینجوری بودم حتی توخوابم فکرای منفی میکردم اینم ک خونه مادرشوهرتی بی تاثیر نیست.....تازه زایمان کردی شب بیداری درد همه چی الان داری باهم تجربه میکنی بایدم‌ خسته بشی و ناراحت ولی تحمل کن میگذره من تا هفته پیش اصن حالم خوب نبود ولی کسی بجز خودت بفکر‌خودت نیست نزار این فکرا بریزتت بهم،ب شوهرت امشب بگو عزیزم بریم خونه خودمون اینجوری هم من راحتم هم بچه
منم همینطور بودم،اگه حالت بهتر نشد از روان پزشک کمک بگیر داروی بی خطری میده که عوارضش از افسردگی بسیار بسیار کمتره،متاسفانه من دیر از دکتر کمک گرفتم و همین باعث شد خیلی اذیت بشم،حس دلسردی،ناراحتی،خشم فروخورده همیشه باهام بود،الانم قرص میخورم ولی حالم خیلی خیلی خوبه
یادت باشه این حالت ممکن نگذره اگه نگذشت نذار برای طولانی مدت بمونه چون بدتر و بدتر میشی از روان پزشک کمک بگیر
منم تا ۱ ماه افسردگی داشتم بعدش خوب شدم
عزیزم کاملا طبیعیه این رفتارا. ولی اگه بری خونه خودت حالت خیلی خیلی بهتر میشه
منم همینم عزیزم طبیعیه 🥴
پسرامونم هم اسم و هم سنن 😁
من و همسرم همکاریم و به قول خودش ۲۴ ساعته چشم تو چشمیم 😁 و طبیعتاً وابسته ی همدیگه. وقتی میخواستم زایمان کنم یه مأموریت کاری خییییییلی مهم برای همسرم پیش اومد که حتما باید میرفت، گفت نمیرم اما چون همکاریم شرایطو میدونستم و گفتم برو. ۲ روز بود زایمان کرده بودم رفت تا روز دهم.
ببین
انقددددددد بی اختیار و با اختیار اشکام میومد... انقد حالم بد بود... اصلا وصف نشدنی. میرفتم توی دستشویی مث ابر بهار گریه میکردم که مادرشوهرم و مامانم ناراحت نشن، جلو اونام بی اختیار اشگم میومد مخصوصا شبا... جوری شد که مادر شوهرم دعوام کرد و باهام قهر کرد 😓 احساسای عجیب غریب میومد سراغم، فکرای خیلی بد و ترسناک...
میدونستم اگر خیلی ادامه دار باشه باید برک روانشناس ولی خب کم کم تمام شد.
منم همین حسارو داشتم . ۱۰ روز اول که مامانم خونه ما بور . بعد تا ۲۳ روزگی دخترم خونه مامانم بودم و منن عصر که میشد همه اش بغض داشتم و فلان . هم از اینکه شوهرمو کمتر میدیدم و هم اینکه میترسیدم که برم خونه خودم تنها میتونم از دخترم مراقبت کنم یا نه .
ولی بعدش دو روز که خونه خودم موندم . بهتر شد حالم و استرس نداشتم دیگه
وای خدایا درکت میکنم ، منم افسردگی بارداری و به شدت زایمان گرفتم. مجبور شدم دارو مصرف کنم ، حجم استرس و اضطرابم جوری بود که باورت نمیشه. فقط گریه میکردم ، دخترم بیدار میشد کل بدنم میلرزید که من باید چکار کنم ؟ از شدت استرس میدویدم دستشویی و بقیه کارهای بچه رو انجام میدادن.
با چند تا مامان حرف زدم دیدم همه این حس دو کم و زیاد دارن و دکتر رفتم بهم دارو داد ، بعد از حدود دو ماه کم کم دارو رو قطع کرد دکترم و خوب شدم
فقط شوهرتو بردارو در رو ....تا نری خونه تون و دور و برتم خلوت نباشه این حست بهتر نمیشه
عزیزم منم علائم شمارو داشتم
بااین وجود که از تنهایی بیزار بودم،
میرفتم خونم انقدر میترسیدم حالم بد میشد که زنگ میزدم شوهرم بیاد ببرتمونه خونه مادر یا مادرشوهر
سه ماه تمام اینطور گذشت،از خونه خودم فراری بودم
از تنهایی فراری بودم
ترس داشتم
خونمو با وجود بچه دوست نداشتم.فکزمیکردم اون خونه فقط باید محل رفت و آمد من و شوهرم باشه.
اصلا اجازه نمیدادن برم مشاوره،میگفتن زیادی داری بزرگش می‌کنی ،اگه بری بهت کلی دارو میدن که از بچه داری میفتی و...
آخرش گفتم قول میدم اگه خونمو عوض کنید خوب بشم.
دقیقا چهار ماهگی پسرم خونمون عوض کردیم
حالم بهتر شد
ولی خوب خوب نشد
بازم نسبت به هرچی و رفتاری بی انگیزه بودم
مدام تکرار میکردم چرا بچه اوردم؟چرا زود رفتم زیر بار مسئولیت ؟آینده این بچه با من چی میشه؟؟؟
از همه ذوستام و اطرافیان و آشناها مشاوره می‌گرفتم
خودمم بلد بودم بها ندم یا چه کارکنم بهتر بشم
اما انگاری نمی‌خواستم
الان که نزدیک سه سال گذشته برات بگم خیلی بهتر شدم
ولی اینکه نرفتم مشاوره همه حرفای دلمو به یه نفر که منو نمی‌شناسه بزنم و انقدر گریه کنم تا خالی بشم ،آزارم میده.
بهترین روزهای که برای هر مادری میگذره
برای من به بدترین شکل ممکن گذشت
هیچی از بچه داریم یادم نیس،فقط روزهای بد و حال بدی خودمو یادمه
هیچ لذتی نبردم
هیچییییی
شدیداً از بچه دوم میترسم که بخواد دوباره همین اتفاق ها ،بیفته.
این خیلی بده که هر دردی داشته باشی میگن برو دکتر ، طرف بواسیر داره عیب نیست بره دکتر اما برای درمان روح و روان که اصل مهم انسانه میگن نرو بهش فکر نکن .
به قول یکی میگفت وقتی به یه افسرده میگن ناراحت نباش ببین دنیا چقدر زیبایی داره ، انگار به یه بیمار آسمی بگی بهش فکر نکن دنیا چقدر اکسیژن داره پس راحت نفس بکش.
همین قدر مسخره و غیر منطقی

سوالات مشابه