Ooma
پرسش (1403/12/03):

از بعد زایمانم دلم تنهایی میخواد حالم خوب نیست

دلم خیلی گرفته .حالم اصلا خوب نیست . احساس میکنم اگه شبانه روز گریه کنم بازم سبک نمیشم . تو دوران بارداریم خیلی استرس کشیدم خیلی نگران بودم . روز زایمانم وحشتناک سرما خورده بودم و ازش هیچی نفهمیدم . بچم بعد بدنیا اومدن رفت تو دستگاه .
درد داشتم خیلی خیلی . سرماخورده بودم وقتی سرفه میزدم بخیه هام جونمو میگرفتن . دیدن اینکه همه بچه هاشون کنارشون بود و گریه میکرد اما من بچم تو دستگاه بود خیلی سخت بود . تا دو روز خودمم راه نمیدادن . حتی صورت بچمم نمی‌تونستم تصور کنم . بعد دو روز با درد قدم قدم رفتم ببینمش جونمو انگار میگرفتن وقتی اون سرم و دم و دستگاه می‌دیدم .
اومدم خونه با ادمای نااهل دورم . هرکی یه حرف میزد . تو حواست نبوده . از بس استرس داشتی اینطوری شد .
نوبت شیردهی شد . دوشیدن شیر و بردن به بیمارستان برام سخت بود . مجبور به شیر خشک شدم . اما بازم حرفای مفت بقیه ول کنم نبود . دخالت ها .
تا به خودم میام میبینم هرچی دارو گیاهیه ریختن گلو بچم . خودمو به هر دری میزنم اما با تیکه هاشون جوابشون میدم بعد بهم عذاب وجدان میدن.
گلوم درد میکنه . دلم درد میکنه . پاهام درد می‌کنه و ورم کرده . کمر درد دارم . بچم سرفه میکنه میترسم . بقیه تو مخمن هیشکی درکم نمیکنه .
مادر خوبی برای بچم نیستم . ناراحتی هام ، گریه هام باعث شده بهش خوب نرسم . فقط دلم میخواد از همه فرار کنم . تنها باشم . ناشکری نمیکنم اما حالم خیلی بده کلافم. عذاب وجدان دارم . بچم منو احتیاج داره اما من بلد نیستم بهش برسم . دیگران بهش میرسن . احساس میکنم مردم

سلام فاطمه جون چی شد که زایمان کردی؟ چند هفته بودی؟
مسمومیت بارداری گرفتم بستری شدم
آب دورش کم کرد خیلی خطرناک شد
خون‌رسانی داشت قطع میشد
۳۷ زایمان کردم اما تنگی نفس داشت . ناله داشت سریع رفت ان آی سی یو
دکترم گفت هفته امنه هیچی نمیشه اما تا به دنیا اومد سریع بردنش .
فقط همون موقع که گذاشتن شیرش بدم یادم میاد که دیدن خطرناک شده از سینم گرفتنش بردنش .
هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره . اصلا صورتش ندیدم فقط در حد یک دقیقه حسش کردم .
تو اتاق ریکاوری همه بچه هاتون گذاشتن کنارشون و رفتن تو بخش اما من فقط به این پرستار و اون دکتر التماس میکردم بگن چرا بچم با این هفته رفت تو دستگاه
درکت میکنم تو الان دوران بعد از زایمانی و افسردگی کاملا طبیعیه اینم که اطرافیان درکت نکنن افسردگی رو تشدید میکنه . تو تایپیک شاهد استرسات بودم همیشه هم دعوات میکردم که این فکرای بیخود و این استرسای الکی چیه به خودت و بچت وارد میکنی ولی خب گوش نمیدادی. حالا اصلا نیومدم سرزنشت کنم ولی اینجوری نگو که مادر خوبی نیستی تو ۹ ماه بچتو حمل کردی با هر تکونش یه جون بهت اضافه شده حالا اینکه بلد نیستی نمیشه بگی مادر خوبی هم نیستی همه ی ما بچه اولمون هیچی بلد نبودیم من الان بچه دوممه خب دیگه قاعدتا بلدم ببرمش حموم عوضش کنم شیرش بدم فلان اتفاق افتاد چیکار کنم ولی وقتی به ۴ سال پیش فکر میکنم که برا دختر اولم ثلث این کارا رو هم نکردم دلم میگیره براش... یادمه حتی حوصله نداشتم شلوار پاش کنم ولی الان برا بچه دومم هیچی برام مهم نیست و راحت کاراشو میکنم پس ناراحت نباش سعی کن این انرژی منفیا رو از خودت دور کنی و زود سرپا بشی سعی کن از رو دست دیگران یاد بگیری تو نت سرچ کن حتی مورد داشتیم برا پوشک کردن بچشم از تو نت سرچ میکرد. تلاش کن خودت یاد بگیری کم کم کاراشو خودت انجام بدی. اینجوری روحیه اتم برمیگرده. کاری به حرف دیگرانم نداشته باش انگار خودشون از تو رحم مادر یاد گرفتن خودشونم یه روزی مثل تو بودن.
اگه نمیبردن دستگاه تنفسش مشکل دار میشد بردنش که جلو فاجعه رو بگیرن.
الان خودم چند لایه ماسک زدم .
اما بقیه نمیزنن. صورتشون میبرن جلو .
بوسش میکنن
خودکشی میکنم که دست نزنید بچه ضعیفه . اما گوش نمیدن
الان چند روزه سرفه می‌کنه . دکتر اطفال بیمارستان خیلی بهم تاکید کرد حواسم به تنفسش باشه به سرفه باشه
اما کسی بهم گوش نمیده
میترسم بخدا میترسم . مادر خوبی نیستم که نمیتونم جلوشونو بگیرم .
بچه خواهر شوهرمم به دنیا اومده . تو محیط امنه
همه دورش میگردن اما میدونن بچه من ضعیفه دستگاه بود بوسش میکنن
دارو گیاهی میریزن حلقش
باد بادش میکنن . بچه گرم گرم میکنن یهو لباسشو باز میکنن
پنجره رو دیروز از حموم اومدم بالا سرش باز گذاشتن
می‌خوام بمیرم بخدا می‌خوام بمیرم
سلام خونه خودتی؟شوهرت هواتو داره؟
دیروز جدی با همشون برخورد کردم .
خانواده همسرم قهر کردن رفتن
مامانم گریه افتاده
بخدا قسم صبح بیدار شدم دیدم بابامم نصف شب رفته تهران
حساس شدی بخاطر این اتفاقات اینم کاملا طبیعیه منم سر دخترم همینطوری بودم
شوهرم خیلی روش حساسه . میگه با احترام بهشون بگیم . بهشون غیر مستقیم میگه که دل کسی نشکنه اما به حرف اونم گوش نمیدن .
بهتر ک رفتن اخه چرا باید بیان دور ادم زائو رو پر کنن...ناراحت اونایی ک رفتن نباش ب فکر خودت و بچت باش
میدونین چجوریه
اطرافیان من واقعا احساس میکنم خصلتشون اینه یعنی اونطوری آشکار لج نمیکننن
انگار که کلا بلد نیستن
منم همین مشکلاتو داشتم و دارم😂 پدرشوهرم میاد رو بچه خودشو میندازه هی ملچ ملوچ خواهر شوهرم با صد من بوی عطر میاد سر بچه ، میخوابونمش میان بیدارش میکنن میبرنش اصلا یه وضعیه
بالاخره یجا باید یاد بگیرن یا با احترام یا با ناراحتی
اره واقعا موافقم بچه ای که دستگاه رفته سیستم ایمنیش ضعیفه اصلا نباید دورش شلوغ باشه نباید حالا حالاها مریض بشه به نظر من یه نفر هم برا کمکش کافیه
منم بعد از زایمان خیلی داغون بودم بچم مشکل داشت،مامانم زنگ زد ب همه گفت هیچکی نیاد دیدن بچه و هیچکی هم نیومد مادرم دوماه تمام مراقبمون بود
خیلیا ناراحت شدن ک گفتیم نیان اما روان من اروم شد با نیامدنشون
گناه داره بچه وقتی خدای نکرده مریضش کردن همه میگن مادرش خوب بهش نرسید
همه میگن بخاطر بارداریته این بچه ناله داره
از بس استرس داشتی
اینو میگن جونم در میاد کاش بیخیال بودم
امان از دست آدم های بی درک وبیشعور
توتازه زایمان کردی اونم بچه اول
باید کمکت کنن بهت محبت کنن
جوابشونو نده کار خودتو بکن
چه ربطی داره دایه عزیزتراز مادرمیشن
مگه دلت میخواست استرس بکشی
چه استرسی داشتی ک همه خبر دارن؟نذار بقیه انقدر ازت باخبر باشن چون ب وقتش دردت رو میزنن تو سرت
من پشه هم پر میزد استرس میکشیدم
این حسوحال طبیعیه اما لعنت ب اطرافیان ک حال ادمودرک نمیکنن و بدتر لج میکنن باهاشون برخوردکن قهرمیکنن ناراحت میشن ب جهنم مهم سلامتی خودتوبچته اصلاملاحظشونونکن اگ ارزش داشتن اذیتت نمیکردن
عزیزم این دوران سخته خصوصا بچه اول تاعادت کنی سخته یکم صبوری کن میگذره
بچه تو بو کن مرتب بوی نوزاد ضد افسردگی هست
خصوصا زیر گلوش وپشت گردنش آخ چه حالی میده
بوی بهشت میده
در مورد استرسام آره حرفشون قبول دارم
من واقعا بد رفتار بودم واقعا
اما الان دلم میخواد حداقل یه ذره حواس همه به بچم باشه تا خوب بشه
بچم خیلی کوچیکه خیلی ضعیفه خیلی خیلی
اصلا نمیشه تکونش داد
سرماخوردگی آدم بزرگم از پا درمیاره
طرف سیگار می‌کشه
بچه منو بوس میکنه
منم بارداری سختی داشتم هیچی نخوردم دخترمم زوددنیااومد۳۵هفته دنیااومد و۱۱روزبیمارستان بودخب تقصیرمن چیه من دوس داشتم بچم بیمارستان باشه؟؟اصلااین فکرارونکن اتفاقابیمارستان باشه بهتره روزای اول تنفسشوزردیشو کنترل میکنن صحیح و سالم تحویلت میدن نگران نباش
ماسک بزن تا خوب بشی
این دورانم میگذره
هرکاری فکر میکنی ارومت میکنه انجام بده و اصلا هم بخاطر رفتن و ناراحتی دیگران غصه نخور ،بچه داری ب اندازه کافی توان میخواد دیگه غصه بقیه رو نخور
اصلا اجازه نده بگو فقط دست وپاشو بوس کنین
گناه داره طفلی بچه ۸روزه رو کی میبوسه
دوستانه بهت میگم سعی کن توقعت رو از دیگران کم کنی حتی از مادرت چون اگر نخوان یا نتونن این تویی ک از ناراحتی نابود میشی
نمیتونی خودت تنها باشی،؟ ازپسش برنمیای؟‌باشوهرت
نزارلطفا اگ لازمه باهاشون دعواکن نزاربوسش کنن خطرناکه توالان فقط مراقب خودتوبچت باش فقط ب بچت رسیدگی کن شیرشوبده جاشوعوض کن دیگ کاردیگه ای لازم نیس انجام بدی دمنوش گیاهی و اینااصلانده بهش و استراحت کن ازشوهرت کمک بگیر
دعا کنید زودتر خوب بشم
بخیمو بکشم
درسته بازم سخته درد دارم اما می‌خوام خودمو سرپا کنم به زندگیم برسم
سزارین هستی؟؟
بیست روزاول سخته بعدش عادت میکنی و به زندگیتم میرسی نگران نباش منم هیچی ازبچه داری نمیدونستم دخترمم ضعیف بودفقط یکباردادم مادرشوهرم شست دیگ بعدازاون همیشه خودم شستم و بااین که هیچی بلدنبودم امادوست داشتم خودم تنهایی نگهش دارم مطمئن باش ازپسش برمیای اصلابه حرف دیگران اهمیت نده هرسوالی داشتی همینجابپرس راهنماییت میکنن
قرص ب کمپلکس و امگا ۳ حتما بخور
این همه اذیت شدی
بعد زایمان ب این سختی طبیعیه
سعی کن هر چیزی ک. باعث آروم شدنت میشه انجام بده. بقیه ناراحت شدن یا هرکار کردن ولشون کن
ب خودت رسیدگی کن زودتر سرپا بشی.
ب بچه کوچک ک اصلا نباید دارو گیاهی داد. حداقل تا 1 سالگی نهایت تا 8 ماهگی
اصلا نباید بدن.
نمیدونم چرا قدیمیا فک میکنن کارشون درسته.
انقد حرص نخور
همه ما این روزا گذروندیم
تا بچه داری یاد گرفتیم
دختر من 16 روزه بود سرما خورد شدید. انقد غصه میخوردم. 6 روزگی سینش خس خس می‌کرد.
اصن یه وضعی بود
خداروشکر گذشت.
برای تو هم میگذره.
فاطمه جان تو چقدر منی ولی الان تو این نقطه که واستادم میگم ای کاش حرف هیچ کس به هیجام نبود ایکاش یه گوشمو در میکردم یه گوشمو دروازه
ببین سعی کن زودتر با کمک همسرت رو پاهای خودت واستی سعی کن اگر ماشین دارین بعدازظهر ها با همسرت برای ده دیقه هم شده برید بیرون خوبی اینکار اینه که هم هوای خودت عوض میسه هم وروجک نازت زودتر فرق روز و شب رو متوجه میشه
تا اونجا که میتونی تمرین تنفس عمیق کن خودت رو اجبار به انجام کارای خونه نکن
با همسرت صحبت کن تا بهت کمک کنه
اگر میبینی جایی هم میری اذیتت میکنن برای یه برهه ای دیر به دیر باهاشون رفت و اماد کن
تو مادر خیلی خوب و صبور و مهربونی هستی. مطمئن باش از کوچولوت ب خوبی مراقبت میکنی.
ب حرف بقیه اهمیت نده
هیچکس تو هیچ شرایطی نمیتونه آدمو درک کنه.
هر کس یه حرفی میزنه. فک میکنن حرفاشون و ب خوردشون درسته ولی نمیدونن طرف اصلا شرایط گوش کردن حرف نداره.
ب فکر خودت و کوچولوت باش
فقط میتونم اینو بگم روزایی که من فکر نمیکردم بگذرن و خیال میکردم مثل چی تو منجلاب گیر کردم گذشتن و الان همه تو کف مادری کردن من موندن منی که مثل تو به معنای واقعی بلد نبودم کاری کنم موندن چجوری بچه ام خودش مستقل غذا میخوره خوابش خوبه مهارت هاش خوبه پس ذهنت رو از دیگران منحرف کن معطوف کن به خودتو همسرت و بچه ات
ببین من سر دخترم
دوره بارداریم فاجعه بود.
دوره بعد بارداریم فاجعه تر
ولی خدارو شکر بچم سالمه سالم
تا 6 ماه مشکل ریه داشت. ک خوب شد
هر بار هم فکر منفی اومد سراغت بگو تو حق داری نظر بدی ولی من برای بچه ام بهترین خودمم
هیچکس هم مثل تو اون بچه رو دوست نداره اینو مطمئن باش پس تو بهترین مادری براش فقط بخودت فرصت بدا خودتو نقد نکن بخودت بگو همونطور که نی نیم داره زندگی کردن و بچگی کردن تو این دنیارو یاد میگیره منم دارم مادری کردن رو یاد میگیرم پس اگر خطایی کردم ربطی به بد بودن من نداره بلکه قابل ستایشم که بخاطر بچه ام تو مرحله رشد و پیشرفتم و دارم تلاش میکنم تا اسیب هایی که دیدمو به بچه ام انتقال ندمو بزرگش کنم برای اینده
بله سزارین شدم
دوستای خوبم خیلی ممنونم بابت همدلی هاتون
درکتون
پیاماتون هست . میتونم هر لحظه بخونمش و به بچم برسم
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
❤️دوستون دارم ❤️
فقط و فقط ب خودت اهمیت بده عزیزم
حال الانت کااااملا طبیعیه منم عین تو بودم کارم گریه بود و بقیه همش مبگفتن چته؟ چرا ناشکری میکنی😬 خوب نیست، به بچه برس و هزارااان حرف مفت دیگ
ولی من میگم این حالت کاااملا طبیعیه گریه هاتو بکن تا اروم بشی تا یکی دو هفته دیگ بهتر میشی، اینچ بدون هیچ کس جز تو نمیتونه مادر خوبی برای بچت باشه این فکرا رو بریز دور البته اگر سراغتم اومد بدون ک این فکرام طبیعیه مال این دوران تموم میشه
بعدشم ب هیییییییییچ کس از همی الان اجازه دخالت نده بزار ناراحت بشن بچت مهم تر از ناراحت شدنه اوناس، دورتو یکم خالی کنی بهتر میشی یه چند روز خودتو و بچت و شوهرت باشید خالت بهتر میشه
چرا واقعا قوم شوهر اینجورین؟!برای من همیشه سواله چرا پس هیچ وقت برعکس نمیشه
منم دقیقا مشابه این روزای شما رو تجربه کردم با این تفاسیر که اشکم مادر منم دراوردن و ی جوری با زبون بی زبونی گفتن بره خونه شون چرا چون مادرم جای اونا رو تنگ کرده بود😑
شوهرمم جوری توجیه کرده بودن که طرف اونا رو می‌گرفت هرچند بعدا خودشون فهمیدن چ گندی زدن زنگ زدن عذرخواهی کردن ولی دیگه فایده نداشت من شدیدا بهم ریخته بودم فشارم میرفت بالا آخر سر هم ی بچه شیرخشکی تحویل من دادن رفتن تمرگیدن خونه شون چون زائو و زایمان الان رو با ۳۰ سال قبل فکر میکردن یکیه چرت و پرت و اراجیف فقط بهم میبافتن
سر همین چیزا اصلا و ابدا دلم نمیخواد دیگه باردار بشم اون روزای مزخرف تکرار بشه و تا عمر دارم زایمانم بدترین خاطره عمرم شد
من بابام اینجوریه کلافه شده بودم.
فاطمه جان منم نابلدم اومدم خونه ام تنهام و واقعا بخاطر بلد نبودم دلمه موهامو بکنم و گریه کنم. کاملا حستو درک میکنم. تا ساعت شیش و هفت عصر حتی نمیتونم یه لیوان اب بخورم. الان از گشنگی روده هام پیچیده بهم ولی رو پام گذاشتمش.بچه اول دست تنهایی با ادمهای بی درک واقعا سخته. ولی سعی کن ذهنت و متمرکز بچه کنی و از شوهرت بخوای بیشتر هواتو داشته باشه. به منم میگفتن تو شکمت رشد نکرده حالام که شیر نداری نابود میشدم با حرفاشون حتی گفتن بهم نازا بودی خیلی دلم شکست خیلی گریه میکردم. شوهرم میگفت منکه میدونم چقد عذاب کشیدی تا به ثمر برسونیش. بازم یاد حرفاشون میوفتم گریه ام میگیره. همشم از طرف خودم بودن نه از طرف فامیل شوهر دورن کلا نیومدن خداروشکر.
من روم نشد بلند شم به پدرشوهر بی شعورم بگم دختر زایمان میکنه مادرش میمونه پیشش یا مادرشوهرش لال شدم به اسم احترام ولی بخاطر من به مادرم بی احترامی شد که تا آخر عمر شرمنده اش شدم ولی تو اشتباه منو تکرار نکن شده جلوی همه حتی شوهرت وایستی بایست خودت مهمی بچه ات اونا هیچ کدوم ارزش ندارن نزار از الان بچه ات واسه شون بی ارزش بشه بزار حداقل با تو بد بشن در عوض یاد میگیرن برای آینده شون خوبه
میخوام بکم این نابلدی برا هممون هست تمام سعی و تلاشمون رو میکنیم که کافی باشیم برا بچه هامون. و ما تازه داریم یاد میگیریم. من حتی نمیتونم بغلش کنم با قنداق سوئسی بغلش میکنم میکم چیزیش نشه بچه منم ریز به دنیا اومد.
عزیزم همه احساساتت طبیعیه مخصوصن بااین شرایط سختی که داشتی
ولی بدون این احساس ناکافی بودن برای همه مامان اولیا هست بعدزایمان
فقط تنها پیشنهادی که دارم اینه که سعی کن دوروبرتو خلوت کنی از آدمای ناامن
به حرف دوروبریا گوش نکن اصلا بهشون فکرم نکن
یه ساعتی در روز سعی کن تنها باشی بدون بچه و ... اگر برات امکان داره برای حال خوبت وقت بزار یه جایی برو با یه دوستی که حالتو خوب کنه
و اینکه در مورد شیر خشک و یا هرچیز دیگه خودت هرجور راحتی تصمیم بگیر و به روحیه و راحتی خودت اهمیت بده نه حرف مردم.
این روزا زود میگذره ... به بقیه اهمیت نده ... سعی کن با خودت و بچت و شوهرت خوش بگذرونی و از این روزا لذت ببر
اینا طبیعیه من شب تا صبح گریه میکردم شیر نداشتم بعدم که شیرم اومد بچه ام دیگه سینه ام رو نمی‌گرفت از زور فکر و خیال بعد از یک هفته بلند شدم فرار کردم سرکار چون اگه میموندم دیوونه ام میکردن هر روز میرفتم دو سه ساعت ی سری کارام رو میکردم میومدم مادرم هم سه ماه تموم اومد خونه مون پسرم رو نگه می داشت تا من بیام ی کاری کرده بودن بیچاره خونه ما لب به هیچی نمیزد میگفت شاید راضی نباشن میگفتم مادر من من خودم کار میکنم میارم تو این خراب شده میگفت باشه میل ندارم ولی تنها کسانی که منو تو اون دوران نجات دادن و همه جوره پشتم بودن مادرم و پدرم و مادربزرگم بودن ولی دیگه تجربه سختی شد برام
بخاطر همین میگم فکرنکن تنها ترین آدمی روی این کره خاکی بشین گریه هات رو بکن ولی دستت رو بزار رو زانوت و بلند شو بچه ات به تو احتیاج داره قوی باش نزار بچه ات هم ضعیف بار بیاد شده جمع کن برو خونه مادرت ی چند وقت بمون بچه از آب و گل دربیاد بعد
به جای اینکه تمام قد قدر دان مادرت باشن. که داره سهم اوناهم ادا میکنه.الهی بگردم چقد مظلومه.خدا حفظشون کنه برات.
دختر من به دنیا اومد، میخواستم مرخص بشم طول کشید، طبق برنامه ای که باید پیش می‌رفتیم نشد، براش قطره فلج اطفال رو که ریختن، منتظر موندیم که جذب بشه، اما چند دقیقه بعد بالا اوردش، مثل خلط و قهوه ای رنگ، مادر شوهرمو و شوهرم بودن، قبل مرخص شدن بچه بی‌حال طور بود، بیدار نمیشد شیر بخوره، به مادر شوهرم گفتم میرم پایین وقت دکتر بگیرم، گفت هیچیش نیست اما اگه دلت آروم میشه برو، تا نوبت بشه کلی طول کشید، مرخص شدم اومدم دکتر همسرم غر زد که واجب نیست، چون ندیده بود بالا آوردن بچه رو، گفت بریم مردم منتظرن، گفتم فدای سرم بچم که منتظرن، مادر شوهرمم پشتم دراومد، اونم بدبختم مونده بود بین بچه و قصاب و آدمای تو خونه، خلاصه دکتر گفت ببر ان آی سیو بگو معدشو شست و شو بدن، خلاصه اون روز زردی نداشت، اما شب مامانم به ابجیم گفته صورتش زرده، به من نگفتن ، وگرنه همون موقع بچمو می‌بردم بیمارستان، شد فرداش همچنان بچه زرد و همشم به من میگفتن کاچی بخور، روغن زرد بخورو....پس فرداش بالا آوردنش بیشتر شد، رفتیم آزمایش دادیم، گفت زردی بالاس، حالا من فقط گربه، مگه بند می اومد، رسیدیم بیمارستان گفت خیلی رفته بالا نسبت به آزمایش صبح، بچه بستری شد، هر کاری کردن خونه نرفتم، ۴ روز بستری بود، بماند که با درد میگذروندم،نمیتونستم بشینم اصلا ،افتضاح، باید به بخیه هام رسیدگی میکردم که نمیشد، فقط در حد یه دوش میرفتم خونه مامانم، همه اسیرم شده بودن، شبا ابجیم می‌اومد پیشم میموند بچه های خودشو می‌داشت خونه، داداشم شده بود اژانسمون، شوهره که دیگه بماند، حالا این وسط من تا صبح میشستم تو سالن که نزدیکه بچه باشم، همشم گریه، میگفتن گریه نکن، ابجیم میپرید بهشون که بابا بچشه، دلش میخواد گریه کنه به شما چه ؟ هر کی مرخص میشد من بدتر میشدم که چرا بچه من مرخص نمیشه، خلاصه اومدیم خونه، باز پس فرداش رفتیم دکتر گفت باز رفته بالا، تو خونه دستگاه آوردم ، خودم نمی‌تونستم بچه رو بذارم دستگاه انگار جونم در میرفت، مامانم بنده خدا ۱ ساعت یه بار میذاشتش، تا ۳ روز بعد ، میدونستم نباید گریه کنم اما دست خودم نبود، اینا رو گفتم که بدونی ما هم یه جورایی داغون شدیم، اما خدا رو شکر شوهرمو خواهرم جلوی بقیه وایستاده بودن تا تونستم با شرایط کنار بیام، الآنم که رفلاکس داره و یه جور دیگه بچه اذیته، همه اینا میگذره، یادت میمونه که می باید از زندگیت حذف بشه، فقط زود سر پا بشو که بچتو دست کسی نسپاری ،به فکر خودتو بچتو و شوهرت باش که از این به بعد چالش‌های فراوانی سر راهته، به امید خدا همه اینا میگذره، طولانی شد، ببخشید🤦🤦
سلام دردت به جاتم الان خوبی حالت چطوره نگران نباش این روزها هم میگذره وتموم مبشه فقط به فکر خودتو بچه ات باش حرف هیچ کس برات مهم نباشه اجازه نده کسی برای بچه ات تصمیم بگیره تومادرشی بقیه اصلا مهم نیستن
اره دقیقا الانم که الانه مادرم صبح تا ظهر زحمت پسرم رو میکشه ولی دریغ از ی تشکر ساده میگن به ما چه خودش میخواد
قربونت عزیزم خدا کوچولوت رو برات نگه داره❤️
سلام عزیزم ببین خیلی حالت هات عادی اینو بدون بچه ات حتی ۳۰ سالش بشه ادم هایی پیدا میشن اطهار نطر کنن.از الان سعی کن راه دخالت ببندی.
اوایل زایمان حرفا خیلی سنگین قشنگ میفهمتت ولی قوی باش جواب بده .
منم سر شیر خیلی حرف شنیدم و همش گریه کردم هنوز میزنن تو سرم.
ولی اینو بدون هیچ کس بیشتر از مادرش دلسوز بچه نیست .
هیچ کس پس بدون تصمیمات هر چی باشه درسته و سعی کن شاد و قوی ادامه بدی🤎🤎
اینوو بدون از الان عالم و ادم اظهار نطر میکنن راجع به همه چی
چرا زیاد پوشوندی چرا کم پوشوندی چرا اینو نمیدی چرا اونو نمیدی چرا این کار نمیکنه و....
نذار دخالت کنن جدی میگم .جواب دادن این ادما خیلی تو روحیه ات تاثیر داره
سلام به روی ماهتون مامان جان
چه مکمل هایی مصرف می‌کنید ؟
ببین منم همین طورهستم
سر بچه اولم خیلی کلافه شدم
ولی الان پوست کلفت شدم تا حدی
هر کاری ک صلاح میدونم انجام میدم دیگه بچه دوم آدم میدونه چی به چیه
و اینکه ارتباطم و با همه خیلی کم کردم
ماشینمون هم فروختیم خداروشکر بهترین بهانه شده برای جایی نرفتن
مامانم کم میاد پیشم چیزی هم میگه من احترام میزارم ولی کار خودمو میکنم مادر شوهرمم همینطور
به شوهرمم گفتم مامانش منم یا من نگه میدارم یا میزارم ور دل تو میرم صفاسیتی
در رابطه با توصیه های بقیه:
بقول معروف بله بله بگو کار خودتو بکن
شده ظاهرسازی کن یا اینکه زیاد کلید کردن حرفو عوض کن
ولی با شوهرت برو بیرون بگرد
هرجایی ک دوست داری
همش من تو خونه به آقام میگم دلم میخواد برم بیرون بگردم
خونه نه
بچه رو چند لا میپیچم بغل میکنم کالسکه سوار میکنم اولی رو سخته کمرم درد میگیره ولی از مهمونی رفتن و حرف خوردن بهتره
وای تو چقد شبیه اوایل زایمان منی. همچیت همچیت
پدرمو درآوردن اطرافیان. بچم افت قند داشت بجای اینکه زودتر برسوننش بیمارستان تو خونه نگه داشتن آب قند میدادم. دقیقا همین حال تورو داشتم. وقتی از nicu مرخص شد به هیچکس اجازه اطهار نظر ندادم. چون بچم تا پای تشنج و مردن رفت. قوی باش
میگذره.خیلیم خوبی. بهترین مادری. همه حالتات طبیعیه. اگرم دلت گرفته گریه کن خودتو سبک کن. سرماتم خوب میشه و همه میفهمم هیچکس مث خودت نمیتونه به بچت برسه
سلام خانم دکتر من از بعد زایمانم فقط سفالکسیم خوردم و داروهای سرما خوردگی
نمی‌دونم باید چی مصرف کنم

سوالات مشابه