Ooma
پرسش (1403/06/03):

برام دعا میکنید دلم آروم بشه 😭😭

سلام خانما . من جابجایی داشتم از شهری ب شهر دیگ . الان ۲ هفته میگذره ولی اصلا دلم آروم نمیگیره . همش دلم گرفتس . گریه میکنم... با زور و زحمت تونستیم انتقالی بگیریم ولی الان میگم کاش نمیومدیم 😭خیلی محتاج دعاااام . لطفا برام دعا کنید 🩵🩵😭😭

سلام قشنگم.اولا بسلامتی باشه جابه جایی.بعدشم طبیعیه عزیزم دوهفته است خستگی راه وجابه جایی وچیدمان..
ازکدوم شهربه کدوم شهر؟
سلام عزیزم،بسلامتی ، واست دعا میکنم انقدر روزات قشنگ و عالی بشه که هروز ازینکه جا به جا شدی خدارو شکر کنی 🌹🙏🏻
من بابام نظامی بود دوساله بازنشست شده هردوسال سه سال هی اینوراونور ولی مامانم همیشه میگفت شدیم جهانگرد 😂😂خودت وسرگرم کن عزیزم بهش فکرکنی همش میری سمت اینکه اینجابده چرااومدیم وای نمیتونم اینا پس سرتوبندیچیزی کن
از یکی شهرهای سیستان بلوچستان اومدیم تهران
سلام پریسا جان خوبی؟ به سلامتی و مبارکی و خیر باشه عزیزم. همون بومهن خونه گرفتین؟
حق داری سخته ولی عادت میکنی یکم بگذره. اگه میتونی جنبه های مثبتش رو ببین
و فراموش نکن مامان و همسری و نیازه قوی باشی
خب بسلامتی عزیزم.تهران که خیلی خوبه کلی جاواسه گشتن داره برین بیرون بگردین
اونجا خیلی کمبودا داشت ولی خونه سازمانی داشتیم بزرگ بود در و همسایه همه همکار بودن . شهر کوچک بود . دوست و رفیق داشتم
ولی کمبود امکانات شدید بود
ولی دغدغه بعضی مسائل نداشتیم

الان اومدیم تهران کار هر روزم گریه اس . میگم کاش میشد برگردم ب همونجا امکانات کم بود اشکال نداره

اینجا شوهرم صبح تاریک باید بره چون فاصله داره تا محل کارش
اجاره نشین شدیم . بار اولمونه اجاره نشین شدیم خیلی دلم غصه داره
جا کم بود . یه اتاق و کردم انباری کلی وسیله ریختم رو هم 😭😭😭😭😭
آره آخه برای ما اینطوری نبود بگن باید برید ... با زور و زحمت تونستیم انتقالی بگیریم . الان دوستام میگم خوشبحالت رفتی . نمیدونن کار هر روز من گریه اس و پشیمونی
ماهفت سال زابل بودیم یهو رفتیم یزد 😂😂ازاون خونه های حیاط داربزرگ یهو رفتیم یک خونه بی حیاط کوچیک مامانم که چه عرض کنم ماهم افسرده شدیم ولی کم کم دیدیم بازازاونجانمیتونیم بریم اصن ی وعضی🤦😂
اهاااان
پس یک تغییربزرگ بوده حق داری گلم ولی هنوزدوهفته است یکم باهم برین بگردین باهمسایه هااشنابشین درست میشه انشالله..
آره بومهن . کلی پردیس گشتیم ولی یا کوچک بود یا میگفتن به ۲ نفر یا ۳ نفر اجاره میدیم .. اومدیم بومهن . دیدیم امکاناتی انگار بهتره . جایی هم نمیشناختیم که اومدیم اجاره کردیم ولی داخل شهر هر قومیت داره ... شانس ما چن روز پیش ماشینمون دم در بوده با وجود دزدگیر . اومدن داشبورد خالی کردن . ۶ ۷ تومن شایدم بیشتر خسارت دیدیم
پس داخل تهران نیسین یعنی؟
عصر میریم دوری میزنیم . پنجشنبه جمعه رفتیم بیرون ... ولی پام میرسه بیرون کلی غم و دلتنگی بغض میکنم
چه بد🥲
نه . نیم ساعتی راه داره تا تهران
حق داری کلاانگاری تغییرسبک دادین توزندگی خداانشالله کمکتون کنه برات دعامیکنم دلت اروم بشه عزیزم💜💜💜
خیلی دلم گرفته
الانم دارم با گریه تایپ میکنم
چقدر احساس غریبی میکنم اینجا . تنهام خیلی
این احساست طبیعیه چون یهو یه تغییر بزرگ تو زندگیت رخ داده اینجوری شدی چندوقت دیگه میبینی بهترین کارو کردی و خوشحالترین میشی
😭😭😭😭
بچه هات کجان؟بااوناخودت وسرگرم کن.
تو شهرکوچیک هم غریب بودین یا فامیلاتون اونجا بودن؟
با اینکه از اینجا تا شهر خودمون فاصله کمتر شده ..ولی دلم خیلی گرفتس
اره دقیقا
اونجام غریب بودم . فقط با چنتا همکار رفت آمد می کردیم
خانواده خودم مشهدن
سلام عزیزم نگران نباش هرکاری اولش سخت به نظر میرسه قوی باش خدا را به خاطر داشته هات شکر کن اتفاق خاصی نیفتاده به جابجایی عادت میکنی اگر کسی میتونه از نزدیکان بیاد پیشت یه چند روز بگو بیاد تا حال وهوات عوض بشه عادت کنی
پیش خودمن ... دست و دلم ب هبچ کاری نمیره . صبح ها همش گربه میکنم شدید
چندوقت ریگه نم اینجا دوست پیدا میکنین و باهاشون رفت و آمد میکنین شما الان یه جورایی از ترس تنهایی و اجاره و... اینجوری شدین مطمئن باش درست میشه
مامانم و خواهرم چند روز اول اومدن کمکم . ولی اونام رفتن
بدتر حالم گرفته شده .
از روزی ک اومدیم یه اتفاقایی افتاد . نمیتونیم ب هیچکس اعتماد کنیم

همکارای شوهرمم هستن ولی شوهرم میگ نمیشه اعتماد کرد رفت آمد کرد
اینجا ی دوست دارم که قبلا سیستان بلوچستان باهم بودیم . اونا انتقالی گرفتن تقریبا ۱ ۲ سال پیش اومدن تهران
اونا سمت غرب هستن ما سمت شرق .. ۲ ساعت فاصله داریم
برادرشوهرمم هس ۲ ساعت فاصله داریم
ی فامیل دارم تهران که تقریبا نزدیک . اونام صب تا عصر سرکارن
ای بابا، حق داری ناراحت بشی. تجربه من یکم شبیه ولی نه شهر به شهر. ما بعد از 5 سال مستاجری تصمیم گرفتیم هر چی که داریم و نداریم بفروشیم و خونه بخریم، حتی حلقه هامون. از غرب تهران از یه خونه خیلی لوکس و بزرگ (اجاره نشین بودیم) مجبور شدیم بیایم شرق تهران یه خونه قدیمی و دور. یکسال تقریبا طول کشید عادت کنم، منم گریه میکردم و سختی زیاااااااااااادی به نسبت قبل متحمل شدیم. نه ماشین داشتیم نه جامون خوب بود، از خانواده م که کرجن دور شدم و کلی قرض و بدهی به خاطر خونه. ولی همین سختی خیر شد و من مجبور شدم محل کارمو عوض کنم. اووووووووووونقدر این کارم پر خیر و روزی بود که تونستیم دوباره ماشین خوب بخریم، کلی حقوق من و همسرم بالا رفت، و یه عالمه اتفاق خوب که به خاطر همین جابجایی بود. راستی ما هم اونقدر درمانده بودیم گفتیم امتیاز وام رسالت بخریم بخشی از قرض هامون رو بدیم که پولمون بالا کشیدن و وام نگرفتیم. الان خونه و محله رو دوست دارم، و در عین حال تلاش می‌کنیم بهترش کنیم.

مطمئن باش توی سختی ها خیری هست که ایشالا زود بهش میرسین
همین اتفاقات دلت وبدکردن الان اینجوری هست حالت عزیزم صدقه بدین مخصوصااین ماه که ماه صفرانواع اتفاقات میفته
میدونی . ما اومدیم اینجا حقوقمون هم کمتر میشه
از خدا میخوام کمکتون کنه و این دوره سخت رو راحت تر بگذرونین و دلتون آروم بشه عزیزم
باورت میشه شب قبلش ک ماشین خالی کنن صدقه دادیم 🤕
الان فقط دعا میکنم زودتر ازین خونه که هستیم بریم
با اینکه خونه رو هم خودم انتخاب کردم
الان حس تنفر دارم

فقط دوس دارم برسم ب ماه ۱۱ . ۱ ماه وقت باشه 😭😭😭
مرسی عزیزم . خیلی دلم غم داره . با مامانم صحبت میکنم گریه میکنم . میگه اومدی ک برات بهتر باشه ... چقدر زود کم آوردی
خدا بخواد در روزیش رو باز کنه میکنه. نمیدونم حکمتش چیه ولی یه وقتا با سختی نعمت هاش رو میده. سخته خیلی هم غربت هم مشکل مالی هم حس عدم رضایت هم دور بودن محل کار همسرت(که تو تهران کاملا این مورد طبیعیه). ایشالا خدا کمکتون کنه راحت تر ابن دوره رو بگذرونین.
من خودم اونجا خیاطی میکردم . اینجا اصلا جا نیس چرخ باز کنم برای خودم بدوزم
همه رو کردم توی ی اتاق . به زور بلند میشم ی نهار میزارم . انقدر ک حالم بده . دست و دلم ب هیچی نمیره
عزیزم...خیلی ناراحت کننده ست
آره ‌. زنگ میزنن بهم . میدم دست دخترم حواب بده

صداشون می‌شنوم اشکام میریزه
تا قبل اینک انتقالیمون درست بشه . انقدر نذر و نیاز میکردم و میگفتم خدا خودت درست کن
فقط بریم ازین شهر .‌...

الان ک درست شده نشستم فقط گریه میکنم ک کاش میموندم اونجا ‌. ولی چون تجربه اش نداشتم ک اینجا چطوره
اگ نمیومدم هم دق میکردم
سلام پریسا جان خوبی من تو فکرت بودم ببینم بهتر شدی یا نه دیدی منم دقیقا همین حس و حال داشتم که تاپیک زدم و با گریه مینوشتم منم با اینکه خونه رو خودم‌با ذوق وشوق انتخاب کرده بودم حس تنفر داشتم همش میگفتم کی بشه ماه ۱۰ و۱۱ که من برم دنبال خونه جدید و یا صاحبخونه تمدید نکنه
وقتی اینجا حرف زدم خدایی حالم خیلی بهتر شد وسعی کردم نکات مثبتش ببینم
دوستان هم خیلی تجربیات وپیشنهادات خوبی دادن
ببین این حالتت طبیعی هست چون اون مکان قبل عادت کرده بودی و همه چی برات جا افتادن بود و الان حس گم کرده‌ و تنهایی داری منم همین جور بودم با اینکه شهرم همون شبراز بود و همون محل فقط چند تا کوچه فاصله داشتم با خونه قبل حتی دلم شدید واسه اون تنگ میشد
الان خیلی خیلی کم شده حسم به اون خونه و دارم کنار میام با این وحس های منفی سعی کردم کمتر کنم
خودم رو بیشتر سرگرم کردم با گل های طبیعی ام شستن حیاط و اب پاشی دم در
وبیشتر با پسرم بازی میکنیم
همون بازی هیجانی که همیشه دوسداشت وبخاطر اپارتمان نشینی نمیتونستم باهاش بازی کنم
سعی میکنم با لذت به کارای خونه نگاه کنم و اون زمان فقط به همون کار فکر کنم و ذهنم درگیر نگنم
نکات مثبت این خونه بیشتر مد نظر گرفتم
سعی کردم به خونه قبل زیاد فکر نکنم
تا اذیت نشم
با تمام وجودم درکت میکنم ولی کمی زمان میبره درست بشیم و جابیفته اگر تمرکز کنی حالت بدتر میشه
اسفند دود کن
سوره یس بخون دست بذار رو قلبت
بیشتر با بچه هات سرگرم شو

تا عادت کنی
امیدوارم بزودی بیای بگی عادت کردم دوس ندارم دیگه از اینجا برم
واااای بومهن عالیه
خودتو یکم سرگرم کن با چیزایی که دوس داری تا با محیط آشنا بشی و دوست پیدا کنی
خداییش چند وقت دیگه حتی یه هفته هم نمیتونی تحمل کنی جای قبلی رو انقد که بومهن هواش خوبه و آرومه نسبت به تهران ولی نزدیکی به تهران و امکاناتش
هر وقت دلتون گرفت بدو شمال و دماوند❤️❤️❤️
یه چیزی تکمیلی بنویسم من نشستم به این موضوع فکر کردم که اگر بخوام مدام تمرکز کنم به خونه و محیط قبلی هیچی عوض نمیشه که هیچ باعث میشه بشم یه مادر و همسر افسرده و عصبی و بی حوصله که داره روزام میگذره و هیچ لذتی از زندگیم نبردم حتی علاوه بر خودم به شوهر و بچه ام هم اسیب زدم که اونا هیچ گناهی نداشتن
بعدن بچه ها روحیشون حساسه پسر من یکی دوبار گریه ام دید ایقد تو چشاش غم اومد که حد نداشت بهش گفتم دستام خورده ت چشام درد میکنه با اینکه میدونم میفهمید الکی گفتم
شوهرمم که اصلا نذاشتم این چند روز گریه هام ببینه که شرمنده بشه بابت مثلا نداشتن خونه و....
شوهر منم نظامیه و درک‌میکنم که شرایط گاهی جوری پیش نمیره که ما میخوایم
ولی خب ما روز اول با همه شرایط پذیرفتیم
الان چیزی که هست چون عادت نداری وکل شرایط برات عوض شده طبیعیه بدتر از من سختت باشه
ولی لطفا اول بخاطر خودت بعدش شوهرت وبچه هات وخانوادت سعی کن قوی بشی و کنار بیای
خانواده ات غصه میخورن گناه دارن نذار بفهمن
آفرین دختر 👏👏
چند روز پیش هم به همین دوستمون راضیه خانم گفتم ،
توی یه مقاله خوندم ، فشارهای روحی روانی رو درجه بندی کرده بودن.
اولیش مرگ عزیزه
دومیش طلاق و جدایی
سومی جابه جایی و مهاجرت بود.
میخوام بگم شما الان شرایط سختی رو میگذرونید و کاملا طبیعیه ، انگار دور از جون عزیزی از دست دادی و اون عزیز شما آرامش ، اعتماد و حس امنیتتون اونجا بوده.
خب طول میکشه همه این حس ها رو توی محیط جدید به دست بیارید.
خیلیا به خاطر موفقیت و امکانات از عزیزانشون دل میکنن و میرن کشور دیگه یا قاره دیگه ، شما که دیگه به خانواده‌ت و شرایط بهتر نزدیکتر شدی ، پس مطمئنا زود عادت میکنید و از شرایط جدید خوشتون میاد
سلام جان دلم خوبی
یعنی تا این تاپیک رو دیدم تک تک همین حرفات تو ذهنم پلی شد خواستم براش بگم که شما چنین حرف قشنگی زدی از مطالعه مفیدتون که الان دیدم خودت نوشتی
ممنون بازم بابت حرفای قشنگت
بهترین ها سهم قلب مهربونت❤️🌹🙏🏻
سلام
جا به جایی طبیعیه مخصوصا ب شهر بزرگ
من با اینکه از مشهد اومدم تهران و مشهد هیچی از تهران کم نداره اما چون فرهنگا و راه و روشای هر شهر فرق داره منم سختم بود واقعا
تا عادت کردم
اگه میخای سریعتر ب شرایط عادت کنی حتما خودت رفت و امد و خریدو بیرون رفتن رو یاد بگیر
منم ۳سال رفتم غربت بخوای این حالو پیش بگیری هم افسرده میشی هم خدایی نکرده خودتو مریض میکنی
سعی کن هر روز بری بیرون حالو هوات عوض میشه کم کم عادت میکنی
ماشنتونم بگو شوهرت تعویض پلاک ببره پلاک همون شهر بگیرید معمولا پلاک غریبه صندوق و اینارو میزنن
عزیزم طبیعیه. همانطور ک دوستمون گفت مهاجرت این حس ایجاد میکنه.
ولی خب من خودم الان 8 سال تهرانم. از شمال .
هنوز دوست فابریک و رفت و امد و اون صمیمیتی که تو شهرستان و محیط کوچیک تجربه کردم پیدا نکردم. اما خب عادت کردم ب اینجا. ب امکاناتش. بچه تو راحت میتونی هزار تا کلاس و مراکز تفریحی ببری. خودتم راحت میتونی کار کنی. بیرون بری خوش بگذرونی.
نگران نباش. میگذره.
بومهن انگار داره منو خفه میکنه
نمیدونم چرا همچین حسی دارم . فقط یبار رفتم داخل شهرش بازار با شوهرم...خوشم نیومد از شهرش

الان پارک میریم عصرا. میریم دوری میزنیم
ولی روحیه من فقط بیرون بهتره . میام خونه دوباره بغض میکنم
مرسی ازتون دوستان

کار چند روزه منه همش گریه میکنم . دلتنگی میکنم . با اینک اون شهر قبلی ک بودم کمبود امکانات بیداد می‌کرد. دوستام میگن خوبه که رفتین راحت شدی . و....
من دلتنگ اون روزایی میشم ک چقدر اونجا بی دغدغه بودم . هیچ درگیری ذهنی نداشتم ... انگار امکانات کم بود انگار روستا بود

با اینک میدونم چقدر سختی کشیدم چن سالی ک اونجا بودم ..... چقد خوشحال بودم داریم انتقالی میگیریم
الان خیلی احساس دلتنگی دارم . احساس تنهایی میکنم . غریبیم میکنه
گاهی میگم کاش نمیومدیم

اینم میدونم آدم توی سختی پیشرفت میکنه
همه جوره با خودم حرف میزنم . ولی بازم گاهی نمیتونم جلو خودم بگیرم همش گریه میکنم
الان با دوستم ک اونجاس صحبت میکردم
میگ تو دیونه ای . همه ارزوشونه از اینجا برن

تو رفتی ، داری سخت میگیری ..
به خودت سخت نگیر ، به هرحال زمان میبره عادت کنی ، اما مطمئن باش حال الانت گذراست و خیلی ها مثل شما با این ناراحتی مواجه شدن ، فقط تلاش کن و فرصت بده عادت کنی.
به جنبه های مثبت مهاجرتت فکر کن و دنبال ارتباط با محیط و آدمهای جدید باش.
فدای تو عزیزم ، خوشحالم که بهتری
اوایل دلتنگی و پشیمونی طبیعیه غصه نخور عادت میکنی صبرکن همه چی درست میشه زمان سخترین مشکلاتوحل میکنه نگران نباش
بنده خدا منم دقیقا‌مثل شما زمانی‌‌منو به اجبار انتقال دادن عسلویه تا یک ماه افسزده بودم مخصوصا عصر و شبا تنها بودم شوهر کردم مجدد وشوهرم شبفت بود بود بازم شبا یا عصرا تنها بودم عین ادمای افسرده ولی ۱۶ سال میگذره بااینکه روستایی هستم ۵کیلومتری عسلویه ست ولی دوست ندارم از اپنجا برم بشرطی میگم از اینجا برم شهرمون که منتقلم کننن ولی شده همش اینجا بمونم مردم روستا و دانش اموزام دوست دارم
اوایل خیلی سخته من درک میکنم توخوبه بچه داری من بدبخت بچه نداشتم مجرد بودم احساس خغگی داشتم هراسون بودم زود مانتو میزاشتم رو دوشم میومدم بیرون مدرسه توی پارک روبروی مدرسه بااینکه‌ هرشب منو دعوت میکردن ولی چون اشنا نبودم سال اول میترسیدم برم خودشون برام نهار وشام میوردن
به زمان نیاز داری که عادت کنی سخت نگیر
امکانات بومهن درسته خود تهران نیست۱۰۰ برابز استان سیستان هستش
من تو سویت مدرسه بودم مدرسه و زن بچه‌هاش خونه سرایداری بودن
ما انتقالیمون هم با خواست خودمون بود . انقدر انتقالی گرفتن سخت بود ک ۷۷ خان رستم باید رد میشد
ولی خدا خواست و درست شد اومدیم ازونجایی
امکانات اونجا نسبت ب اینجا از ۱۰۰ شاید ۱ بشه


ولی خونه سازمانی بزرگی داشتیم . همسایه هام همه همکارای شوهرم بودن . دوستای خوبی داشتم
ولی امکاناتی صفر صفر بود...
منم خیلی میترسم اینجا .
آره خیلی بهتره ۱۰۰۰۰۰۰ برابر بهتره
ولی من ۴ ۵ سالی اونجا بودم . هیچ دغدغه ای نداشتیم جز بی امکاناتی 😑
اینجا تازه مستاجر شدیم . کلمه مستاجری داره خفه ام میکنه . انگار ی بار سنگین روی دوشمه
کار شوهرمم خود تهران هس . همینک فاصله داره و میبینم صبح زود هنوز تاریک از خونه میره بیرون . بدتر اذیتم میکنه

آخه اونجا محل کارش نزدیک خونمون بود . حتی پیاده میشد بره
شهرای بزرگ همینه تهران که بدترکلی ترافیک داره بالاخره مزایاش به معایبش میارزه به نظرم من چندتاشهروگشتم واین تجربه خودمه سعی کن به هیجاوابسته نشی ولی خودتم وفق بدی ننالی ازش ادم عادت میکنه توبومهن به همجانزدیکی شمال خودتهران کلی جاداره چرااینجابهتون خونه ندادن؟
اینجا باید ی چند سالی داخل شهر باشیم
همون اول ک بیای نمیدن
تهران که خونه ها ۸۰ ۹۰ متری خیلی گرون بودن
خونه های ۴۰ تا ۵۵ متری هم خیلی کوچک میشد
اول رفتیم پردیس گشتیم ولی امکانات بومهن انگاری بیشتر بود تا پردیس
البته پردیس هم بازار اینا داشت ولی خونه های نزدیکش خیلی کوچک بودن
همینجا هم ک گرفتیم بزرگ نیستا . ۷۰ ۷۵ متره
این همه ادم مستاجرن دیگ چی میشه کردبالاخره پول دادی نشستی دیگ توکوچه نموندی ک اشکال نداره بخاطراین چیزاغصه نخور
همین دیگ . نمیدونم اینا چه فکرایی 🤦‍♀️🤕
کلاغریب بودن خیلی سخته من خودم یدونه مسافرت میرم میگم زودبرگردم شهرم و خونم دلم تنگ میشه شماک کلاجابجاشدی واقعااولش سخته اما یه ماهه عادت میکنی میوفتی ب روال زندگی
پریسا جان شوهر منم روزا ساعت ۵ بیدار میشه میزنه بیرون گاهی ک شده گفتن ساعت ۴ صبح بیا
بخاطر این چیزا غصه نخور
یه سوال برام پیش اومد . اون روزای اولی که رفته بودین سیستان هم حالت روحیت مثل الان بود ؟؟
نه . اونجا خونمون شهرک سازمانی بود . همه همکار بودن . خیلی زود با همسایمون دوست شدم و اطمینانی بودن . همکارای دیگ هم بودن ک رفت آمد خونوادگی داشتیم . خیلی راحت بچه هام میبردم پارک . میرفتن دم در دوچرخه بازی و ...‌‌
انگار خیالم راحت بود . اگ شوهرمم نبود با جرأت رفت آمد میکردم ...

اینحا نه یه روز رفتم توی کوچه بچه هام اذیت میکردن ‌. انقدر ترسیدم زود اومدیم خونه
آخه تجربه ندارم . فک میکنم فقط شوهر من 😒🤦‍♀️
انقدر میگه تو جوش منو نزن . میگم اونجا نزدیک بود راحت میرفتی و برمیگشتی . الان فاصله افتاده
ایشالله🙏🤕
یکی از دوستامون خانم هس ‌. ۱ساعت و نیم توراهه تا بره سرکار ‌. باز ۱ونیم ساعت برگرده 😶🤕
من پیاماتونو خوندم به نظرم حق دارید یکم بی تابی کنید
ولی یکم فکر کنید میبینید یه زمانی چقد تلاش کردید به این جایگاه پس قدرش بدونید
مطمعن باش اگه به نفعت نبود خدا براتون جور نمیکرد به قول خودت باید ۷۷خان رستم رد کنید تا انتقالی بدن
ادم برا پیشرفت خودش و بچه هاش بعضی وقتا باید پا رو دل خودش بزاره سختی بیشتر تنهایی بیشتر بکشع سعی کن خودت با شرایط وقف بدی بشینی غصه بخوری که چرا اومدی به نظرت چیزی درست یا عوض میشه؟
یه روز بشین گریه هات بکن غصت بخورو تموم کن
الانم میتونی دوست جدید پیدا کنی همسایه ای کسی
سخته حق داری . این مدتو یه مقدار تحمل کن به امید اینکه ایشاللا یه مدت دیگه بتونید توی خود تهران خونه تهیه کنید اینطوری اون حس غربتت کمتر میشه ..شوهرتم مجبور نیست صبح خیلی زود بره سر کار ..برید تهران دیگه این حس و حالو نداری و کلی هم میتونی از امکانات زیادش استفاده کنی و سرگرم شی .
خیلی تلاش می‌کنم قوی باشم ولی صبح چشام باز میکنم . یه غم و بغضی میکنم 😭
دیروز رفتم تهران خونه یکی از اقواممون اشکام بند نمیومد . خیلی دلم گرفتس اینجا . نمیدونم چرا عادت نمیکنم 😭😭😭
منی ک ۴ماه پیش آرزو شو داشتم . چقدر نذر و نیاز کردم . الان این حالو دارم 😭
زوده هنوز واسه اینکه عادت کنی . به خودت زمان بده . فیلم و سریال دانلود کن سر خودتو هر جور میتونی گرم کن . عحله هم نداشته باش واسه اینکه عادت کنی سریع . یکی دو ماه دیگه حالت مطمئن باش بهتره
همش دلتنگی اون شهر میکنم . میگم انقدر کمبود امکانات داره اونجا که همه آرزوشونه بتونن انتقالی بگیرن و برن ... نمیدونم چرا انقدر دلتنگی اونجا میکنم ک خودم آرزوم بود برم ازون شهر
با دوستام ک اونجان صحبت میکنم . میگن ما ارزومونه بریم تو شرایط اینجا دیدی. چرا بیقراری میکنی

ولی الان میگم درسته شبیه روستا بود ولی چقدر راحت بودم ( با اینکه خیلی سخت گذشته بهم اونجا)
بچه شیر میدی عزیزم خیلی دعاااام کنی بتونم کنار بیام . اصلا آروم و قرار ندارم 😭😭😭😭😭😭😭😭
دعات میکنم عزیزم . ایشاللا زودتر به ارامش برسی . .. اول زندگی همه از اینجور سختیا دارن هرکی حالا یه مدل ... تنها راهش اینه خودتو سرگرم کنی . بشینی بیکار فکر و خیال میکنی و مشکلت به نظرت خیلیییی بزرگ میاد تو ذهنت .. باید خودتو مشغول نگه داری . ببین هر مشکلی چاره داره جز مرگ . خداروشکر کن خودتو عزیزانت سالمین .. و این انتقالیو یه جور پیشرفت در نظر بگیر و نکات مثبتشو ببین ... به این فکر کن این شرایطتت دائمی نیست . همونجور که از اونجا اومدی از اینجام میری یه روز ایشاللا تهران خونه میگیری .
سلام خوبی بهتر نشدی
ببین هر چقد بخوای با این حس بجنگی بیشتذ دچارش میشی
چون اصولا ذهن وقتی چیزی ر‌و ازش سلب کنی بیشتر میره سمتش این چند روز راخت درباره محیط واطرافیانت که دلت تنگه راحت فکر کن مقابله نکن
بعدش در کنارش بشین به نکات مثبت این انتقالی فکر کن
که چرا اومدی
و بعد به سلامتی خودت و‌شوهرت وبچه هات فکر کن
و تلاش کن همزمان نکات مثبت شرایط الانت پر رنگ کنی و درکنارش فکر اونجا رو کمرنگ کنی
ببین تازه اومدی طبیعیه همش
کم کم کنار بیای به شرطی که صد درصد نشینی دلتنگی کنی و حس منفی بدی به خودت
منم شرایط شما برام پیش اومد یه جورایی ادم واقعا دست خودش نیست انگار
ولی کم کم که بگذره خودتم کمک خودت کنی بهتر راه میای
ببین دور از جون ، بلا بدور انگار عزیزی از دست دادی ، پس حق داری سوگواری کنی ، ناراحت باشی اما ته ذهنت این باشه یه مدت سوگواری میکنم و بعد تموم میشه و به زندگی جدیدم عادت میکنم.
به خودت مهلت گذر بده.
اگر من بودم این عذاب رو به خودم نمیدادم و میرفتم روانپزشک و یه دوره دارو میگرفتم ، دقیقا مثل افسردگی بعد از زایمانه یه دوره دارو میخوری آروم میشی بعد آروم قطعش میکنی
ایشالله مرسی عزیزم
خیلی صبحها که از خواب بیدار میشم همچین حسی میگیرم . من تا ۱ماه پیش خدا خدا میکردم ک درست بشه ... اونجا بودم شرایط خیلی سخت بود . ولی مثلا از نظر خونه راحت بودم ‌. تاحالا اجاره نشین نبودیم . الان احساس میکنم دنیا ب آخر رسیده . همش بغض میکنم. میگم اونجا خونه بود و ..... چی میخاستی ک اونجا نداشت . [ کمبود امکانات خیلی شدیددددد بود اونجا )
ولی الان میگم هرچی میخاستی داشت ‌

شهر کوچک بود و اکثرا همو میشناختن . یجوری قابل اطمینان تر بود ... اینجا همین اول ک اومدیم اتفاقاتی افتاد ک اصل اصلا نمیتونیم ب کسی اعتماد کنیم
من ۲ سال دارو میخوردم. دارو هامم اون شهری ک بودم پیدا نمیشد انقدر ک کمبودامکاناتی داشت ... انلاین ویزیت میشدم و دارو از شهرستان مامانم میفرستاد پست میکرد
هر سری هم ویزیت میشدم . فقط دز داروها رو زیاد و کم می‌کرد . خسته شدم انقدر روزی ۱۰ ۱۵ تا قرص میخوردم. خودم به سختی تونستم از قبل عید داروها رو قطع کنم
اگ ب دکتر بود همینطوری دارو میداد فقط

و خداروشکر تونستم مدیریت کنم و الان حالم خوبه
احساس غریبی و تنهایی ول کنم نیس
خانوادم مشهدن

با این جابجایی ک داشتم . نزدیکتر شدم ب خانوادم. تقریبا ۷ ۸ ساعت راه دارم
ولی سیستان ک بودم ۲۲ ساعتی راه بود
میدونم سخته به هر حال دور شدن از جایی که ادم وابسته شده و عادت کرده
ولی فقط خودت میتونی کمک خودت بکنی
میدونم‌چی‌میگی ولی سعی کن برای حال دل خوبت تلاش کنی دور از جون افسرده نشی
من خیلی ذهنم کنترل کردم گفتم شوهر وبچه ام‌گناهی ندارن
واقعا چشم رو هم بذاریم این روزا و عمرمون میگذره سعی کن با نکات مثبتش بپذیریش فقط
خیلی سعی و تلاش می‌کنم. میگم اینجایی ک الان هستی آرزوی چند وقت پیشته
سعی میگنم دلی صبح ها این حسارو میگیرم فقط گریه میکنم نمیتونم کنترل کنم
اشکال نداره یه مدت بگذره درست میشی عزیزم
آن شالله
از شهر هم شناخت ندارم . دوست و رفیق هم توی این شهر ندارم ... خیلی احساس تنهایی و غربت میکنم
با اتفاقای ک افتاده . میترسم با کسی ارتباط بگیرم

سوالات مشابه