Ooma
پرسش (1402/08/23):

کیا از شهر خودشون به شهر دیگه عروس رفتن

چطوری تحمل میکنید دوری خانواده رو بعضی وقت ها میگم با خودم چه اشتباهی کردم مگه تو شهر خودمون شوهر نبود از وقتی هم بچه دار شدم سخت تر هم شده

مجبوریم
من عزیزم
خیلی بدههه
فکر کردم ازدواج نکردی فقط اومدم تو تاپیک بهت بگم نکنی اینکارو
مخصوصا اگ شهر دوری باشی و تو اون شهر فقط قوم ظالمین شوهر باشن و هییچ بویی از خانوادت تو اون شهر نیس😔
تنهاترین ادم اون شهر میشی
دقیقا قوم ظالمین و بی لیاقت ترین
تازه تنها نشسته بودم تو حیاط صدای بلنگو مسحد محله میومد
خیلی گریه کردم
فقط دعا کردم تاوان بدن همین
با خانوادت چند ساعت اختلاف داری؟
من
ولی شهری ک توشم رو خیلی دوس دارم
دلم ب شدت تنگ خانوادم میشه و هفته ای ی بار گریع میکنم ب راحتی براشون
ولی چند وقت پیش حرفش شد ک بریم مشهد برای زندگی (شهر خودمه) دلم گرفت
اخه جایی ک هستم خیلی تمیزه و بدون ترافیک و هوای الوده و در کل آرومه و دوسش دارم مردم خوب و مهربونی داره
سلام
کجایی شما؟
سلام عزیزم
خودم مشهدیم ولی عروس شدم شهرستان اطراف مشهد تربت جامه اسمش
من از این سر ایران رفتم اون سر ایران
تازه همسرم هم ۱۰ روز در ماه پیشمه😊ولی میزان علاقه و دوست داشتنمون به همه دوری ها و سختی هاش می ارزه
من شیرازی ام همسرم مشهد
قبلا یزد و بافق زندگی می‌کردیم به خاطر شغلمون
الان سال چهارمیه که مشهد ساکنیم😊
رمز آرامشم هم دور و دوستی با خانواده شوهره و دخالت ندادنشون توی زندگیم و بس
خدا به هممون صبر بده
من ۴ ساله خونه خودمم هفته ای ۵ شب میرفتیم خونه مادرشوهرم
الان سرده نمیریم دلم تنگ میشه ولی ب شوهرم نمیگم اصلا
😂
منم دورم
چجوری 🙄 از رمزهای موفقیتت به ماهم بگو
من ایلامی بودم شوهرم کرمانشاهی منی که هیچ وقت از خانواده ام دور نشده بودم وقتی عروسی کردم ۳ ماه تو کرمانشاه زندگی کردم بعد ۳ ماه اومدم شهر خودم 😁ولی اون ۳ ماه به اندازه ۳۰ سال واسم گذشت افسردگی گرفتم خداروشکر شوهرم گفت بریم ایلام 💃💃
خداروشکر😂
ولی از بدشانس هم بودم چون خانواده شوهرم اومدن ایلام الان دوسال که ازدواج کردم اومدن اینجا زندگیمو سیاه کردن خدا ازشون نگذره
بخاطر شما اومدن؟😐
دوری و دوستی وقتی همسرم بود خیلی زود ۱۰ روزی یکبار میرفتم خونشون ولی شوهرم رو زور میکردم بیشتر بره بالاخره پسرشونه😊
خودمو به خنگی زدن😅توی بحث هاشون شرکت نکردن
تلفن خونه رو پیچوندن😅
وقتی سوال میپرسن فقط میگم الهی شکر و خوبه همه چی و... از جزئیات زندگی اصلا نمیگم بهشون
و توی جریان زندگیمون نیستن و نمیذاریم دخالت کنن چون دیدم جاری هام چقدر اذیت شدن
خداروشکر
تیکه نمیندازن نمیای و زنگ نمیزنی و فلان؟
همه اینها همکاری همسر رو هم می‌طلبه به تنهایی نمیشه حریم خودمون رو حفظ کنیم
من از روز اول بهش گفتم حرف توی خونه مال زیر سقف خونه خودمونه
قهر و دعوا و بحث و شادی و‌‌‌.... فقط مال خودمونه دلیلی نداره خانواده ات بدونن
من از هردو دورم هم مامانم هم مادرشوهرم
اوایل میگفتن الان عادت کردن😅
میگفتن زود زود بیاین
من میگفتم نه باعث زحمت میشیم😅یا لبخند میزدم یا کارمون رو بهانه میکردم که سرمون شلوغه
الهییی🥲🥲🥲🥲
همین خوبه
🥲🥲🥲
بیا بغلم😘😘😘😘
به خاطر پسرشون برگردون کرمانشاه😁😁فعلا موفق نشدن خداروشکر باردار هم شدم دیگه اونا مجبورن یا ایلامی بشن یا برگردن کرمانشاه
عزیزم منم دقیقا این کار کردم احترامشون زیاد گرفتم ولی سوارم شدن خانواده همسرتون انسانن وگرنه بعضی خانواده ها اینطور نیستن
کاش این تاپیک رو فعال بذاریم هی بیایم پشت سر خونواده شوهر غیبت کنیم و سبزی پاک کنیم😅
همه همدردیم
🤗
واه واه😑
من هم از خونواده خودم دورم هم خونواده همسرم، یعنی رسما خودمونیمو خودمون هیچکس نیست 😁
منم ولی خب هر دو سه ماه خانوادم میان خودمم سالی دو سه بار درحد ی هفته دوهفته میرم میمونم.هروقتم فرصت داشتم میرم😁😄
ولی خب عمم و دخترعمه هام بهم نزدیکن حدودا نیم ساعت راهه میرم گاهی اونجا
منم از تبربز اومدم اورمیه متاسفانه تفاوت فرهنگی موج میزنه
البته ما اصالتا گنبدی هستیم استان گلستان ولی اینجا بزرگ نشدم.کار بابام اینجا نبود الانم اونا توواطراف تهرانن من گنبدم حدودا ۶ ۷ ساعت باسواری راهه
ولی خاهرم کنار مامانم اینا تو ی کوچه هست خونشون خیلی دوست داشتم منم نزدیکشون باشم🥲🥲
اخی عزیزم
😭
من یه ساعتی با خانوادم فاضله دارم و خانواده مادریمم اینجان خاهرمم پیشمه ولی خیلی کم رفت و امد میکنم ماهی یه بارم میرم خونه بابام😐جالبیش اینه من دوری و دوستی رو خیلی دوس دارم چه برا خانواده خودم چه خانواده شوهرم البته من بالا سر خانواده شوهرم زندگی میکنم از اینکه وابسته کسی باشم برا زندگی بدم میاد
بعضی وقتا دوس دارم پیششون باشم ولی میگم همین که این سختی باعث میشه رو پا خودم باشمو به کسی متکی نباشم میارزه به همه چی
تفاوت فرهنگی با خانواده شوهر؟ یا کلا زندگی کردن تو ارومیه
دیگه ازدواج کردی بخای هرروز بشینی زانوی غم بغل بگیری و روزگار خودت تلخ کنی چیزی عوض میشه؟
چقدر میرین بیرون با همسرت
شوهرم اگه حوصله داشته باشه هرشب یا یه شب درمیون میریم دور میزنیم یا پیاده روی
خب وقتی دوری باید همسرت هواتو داشته باشه وقتی اونم نداره دیگه آدم غمباد میگیره دیگه
من الان یه هفته اس پامو از خونه بیرون نزاشتم
دارم خفه میشم
بعضی وقتاهم همش خونم مث الان نزدیک ده روزه همش خونم دخترم مریضه بیرون نمیریم و اینکه بخام بگم شام بیرون بریم تفریح انچنانی نه نیس
منم الان ده روزه تا در حیاطم نرفتم😂واقعیت حوصله بیرون رفتنم ندارم خونه رو ترجیح میدم شبا فقط دلم میخاد یکم دور بخورم
خودت هوا خودت داشته باش
وقتی به ما میرسه همه چی قحطه🚶‍♀️
یه هفته خوبه که 😁
من نزدیک یک ماهه بیرون نرفتم 🫠
👌👌👌 منم همینطورم
بسم الله الرحمن الرحیم
با پارگی تحمل میکنیم
منم الان بد ویارم بو غذا هر چی باشه بالا میارم قوم اظالمین نمیدونن بدونن حالا انگار چیکار میکنن هیچی!
ولی خیلی عصبی و گریه کردم ۵ کیلو وزن کم کردن هیچی نمیتونم بخورم مگه یکی بیاره من سریع بخورم .خیلی دلم میشکنه از تنهایی و بی کسی و بدبخت بودنم
از صبح تا شب تنهام کلی کار دارم ولی حوصله خودمم ندارم همش ضعف و حالت تهوع
خانواده خودمم خیلی دورن از طرفی بابام مریضه به خاطر همین به اونا نگفتن یعنی فقط دارم جر میخورم .همسرم که سرکاره همش
من سقط کردم خانواده همسرم همه اینجان نه تنها نیومدن عیادتم جاریم میگفت حالا مگه چی شده!!!کلا با همه شون قطع رابطه کردم سودی که ندارن فقط رو مخن الان بعد کلی وقت چند وقت پیشا تولد بچه اون یکی جاریم بوده بعد ساعت ۵ یا ۶ زنگ زده امشب تولدش بیاید 😑😑خدارو شکر به من نرسید همسرم خودش فحش کش کردالبته به اون مودبانه گفتااا.قطع کرد فحش داد .برادر شوهرم با تیکه اره بیاید یهویی شده بچه بدونه عمویی داره همسرم اینقدر عصبانی شد گفت تو الان تصمیم گرفتی تولد بگیری دروغگووو اگه عموش مهم بود حداقل از صبحش زنگ میزدی باز به من گفت .گفتن عزیزم من تا دوش بگیرم اماده شیم سریع بریم میشه ساعت ۱۰ دیگه زنگش زد گفت نمیرسیم بیایم کاش زودتر گفته بودی تولد بدون هدیه نمیشه که .ولی تا چند روز خودش حرص میخورد اینم برادر مااا
بعد جالبیش اینجا حدود نیم ساعت ۴۵ دقیقه بعدش زنگ زد بگه ما نمیایم مادر شوهر و خواهر شوهرم و اون یکی جاریم خونه شون بودن گفتم دیدی دیگه یهوویی شده
اصلا عصبی ام مشخصه کاملااا🤣🤣🤣
همسرم بچه اخر خانواده اس خدایی برای هیچ کدومشون کم نداشته بعد ر سقط من که نیومدن خیلی خرد شد و شکست چون چند بار زنگشون زد بیاید نیومدن.بعد خدا میگن جای حق نشسته ۵ ماه بعدش خودش یه کیست تو لثه اش داشت عمل کرد .این برادر ۲۰ سال با همسر من تفاوت سنی داره یعنی تا ته اشو بخونید .بعد زنگ زده بود همسرم چرا زنگ نمیزنی چرا یه حال نمیپرسی از حال دل هم خبر دار شیم چرا قهرید با همههه.
گفتم چی شد برای خودش توقع داره بری بیای داروهاشو بگیری ولی ماها چطور شده مگههههه.
خدایی نیاز داشتم غیبت کنم داشتم میترکیدم ببخشیدم دیگه بیشتر غیبت نمیکنم
و منی ک از سبزوار اومدم تهران .. چقدر دلم تنگ میشه برا خانوادم .. و چقدر ی روزایی تحمل دلتنگی سخت تره مثل پاییز ..
😐خو به درک توروخدا خودت درگیر این چیزا نکن نگفتن میخام نگن اتفاقا بهتر که نگفتن چیزی بعد برا تولدم همین که نرفتید خودش کافی بود حرص چرا اخه؟
نمیدونم ولی احساس میکنم سقط چیزیه که ادم نیاز داره هیچکس بهش زنگ نزنه و سوال ازش نپرسه چون خودم از توضیح دادن و دربارش حرف زدن هنوز که هنوزه بیزارم
من هم خانواده شوهرم هم خانواده خودم پیشمن ولی اینقدر دوست داشتم دور بودم یه شهر دیگه
فقط خودمو شوهرم بودیم
ولی حیف که شوهرم دل نمیکنه وگرنه همین امروز میگفتن برین یه شهر دیگه.میرفتم
من که ارزشی برام نداشت همسرم همه کار براشون کرد کرونا گرفتم هی دارو بخور غدا فرستاد یا برای برادر شوهر اتفاقی پیش اومد دستشو برید همسرم رفت بیمارستان موند.بعد سر سقط تا زنگ زد مامانم دنبال بلیط که بیاد عید بود به هر سختی پیدا کرد اومد ولی خوب مثلا غرورش جلو ما زنگ زد که اونا بیان سرگرم بشیم فکر نکنیم به چیزی میدونی غرورش شکست .و خیلی بهش برخورد منم گفتم کاری نکن از کسی توقع داشته باشی چون ببین تو سختی هات کسی برای تو کاری نمیکنه و این براش خیلی سخت بود مخصوصا اینکه خانواده اش هی ضایع اش میکنن.
سر جاری دومم نمیدونم فازش چیه اخه واقعا با اونا دوری و دوستی بودیم بعد فاز ان برداشته تو مهمونی هاشون دعوت نمیکنن که چه بهتر ولی تیکه هاشون رو مخه اره بدونن یه عمویی دارن خو نمیخواید دعوت کنید نکنید ولی وقتی دوس ندارید زر اضافی نزن
منو اقام شیرازی هستیم چابهار زندگی میکنم انگار برام جهنمه نه ادماش رو دوس دارم نه شهرش نه مغازه هاش نه حتی دریاش.شهری بشدت کثیف و بی نظم در مقابل شهر خودم از هیچم هیچ تره.ادماش رو نگاه میکنم میترسم چهره های بدی دارن
اما اینکه هیچ کدوم از خانواده هامون نزدیک نیستن خوبه
من پدر مادرم برام مهمن که زیاد بهم سرمیزنن
عزیزم کاش نمگیفتی اینطور🥺ادم دلش میگیره الان یه چابهاری اینجا باشه ببینه قلبش میشکنه.انیدوارم ناراحت ازحرف من نشی اینطور گفتم بهت
درک میکنم چقدر همسرت رو😅.
نه ناراحت نشدم عزیزم منم فقط حسم رو گفتم.
ادم خوبم حتما داره ولی من به خوب و بدش کار ندارم اصلا باهاشون ارتباط ندارم ولی میترسم ازشون تو شهرشون ارامش ندارم چیزای خیلی وحشتناکی دیدم و شنیدم از ادماش.به خودم میگم شهری مثل مشهد شمال اصفهان اون شهرایی که بزرگ و قشنگن میبودم این حس رو نداشتم شاید
منم با خانواده خودم دورم.یعنی مادرم و سه تا ازخواهربرادرم.
پدرم فوت شدن🥺.
ولی خانواده همسرم هستن.و دوتا ازخواهربرادرم.
رفت امد داریم هفته ای یکبارمنزل مادرشوهر.
بقیه رو جشنی تولدی باشه و بریم شب نشینی میبینیم.
ولی خونه پدرمادر خود ادم یچیز دیگس و نزدیک باشن خیلی عالیه .وبتونی هروز ببینی شون😍🥺
ولی درکل شهرای اونطرف رو رسانه ها یکاری کردن بدمون بیاد ولی قطعن اونام هموطنن و عین مردمان همه این شهرها که گفتی عادی و معمولی ان.
اینبار با دید دیگه بهشون نگاکن شاید حست متفاوت شد.
البته همه جا ادم نادرست و درست هست.
شیرازیا رو هم زیاد مسخره میکنن میگن تنبلن من که ناراحت نمیشم😅😅😅😅
اون قسمت شوخیه .من خودم همدانی ام میگن خسیس😂
اصن درست نبود اینجور توضیح دادن😊
منم راه دور ازدواج کردم
فاصله ام با خانواده خودم خیلی زیاده
۵ سالی هست
دیگه عادت کردم به تنهایی
ولی اون فرد شاد سابق هم نیستم
از شیراز به هر جای جهان بری تبعیدی محسوب میشی😅😅😅اصلا زندگی تو شیراز یه چیز دیگه است
درد دل کردن محدثه
سخت نگیر
اومدیم سبزی گذاشتیم وسط یکم سبک شیم
قبول دارم نحوه بیانش خوب نبود و قصد قضاوت اون شهر پشتش نیست دیدگاه و شرایط خودشو میگه
ماها اینقدر درد تنهایی و سختی های زندگی توی غربت رو به جون خریدیم و خودمونو خوب و خوش نشون دادیم یه وقت هایی نمیتونیم اونجوری که باید درست و صحیح حق مطلب رو ادا کنیم
واقعا سخته دور بودن از خانواده
سخته تو شادی ها کنارت نباشن
سخته بزرگ شدن برادر زاده و خواهر زاده ها رو ندیدن
درده توی بیماری کنار پدر و مادرت نباشی
رنجه وقتی مریض میشی تنهای تنها باشی....
اره دقیقا
دیگه شاد نیستم...
منم تواردبیل غریب بودم
ولی نمیشه همه رو ب ی چشم دید.
گفتم با حرفت کاملا موافقم😊
منم بندریم عروس دیار سر سبز و بسیار زیبای لرستان شدم‌‌.....شهر خرم اباد
۵ سال اول زندگی و اونجا گذروندم طبقه بالای،پدر شوهرم....مردمی ب شدت مهربون و خونگرم ....همه چی عالی،و فراونی ‌‌‌‌‌....امااااااا من هیج وقت ..هیچ وقت خنده هام از ته دل نبود هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه خدا کارم شده بود گریه ...در سال دو ماه عید میومدم پیش خانوادم بندر‌‌‌....تابستون هم یک ماه پدر و مادرم میومدن خرم اباد عشق میکردن‌‌‌..بعدش اومدیم طبقه بالای بابام اینا بندر و ساختیم ..‌شدم همسایع بابام‌‌‌‌....همیشه خداروشکر با همیم....شوهرمم ب هیج وجه قصد برگشت ب شهر،خودشو نداره بس ک عاشق بندره .... بازم میگم خدارو شکر‌.‌‌با اینکه تک پسره....هی خانوادش میگن بیا اماااااا میگه عمرا 😅
ولی از وقتی،زیبایی های خرم اباد و دیدم دیگه زیبایی های،بندر ب چشم نمیاد اصلا ...نمیدونم چرا...بس ک اونجا جای،تفریحی و و همه جا سر سبزه..
همدردو🫂
منم مشهدی ام و 6 ساله اومدم شهر شوهر اما خب اینجا رو دوست دارم اما هیچ جای تفریحی بازار کلاس و هر چی فکرش رو بکنی نداره فقط خونه و اینکه هر شب چند ساعتی مزاحم خونه پدر شوهر میشیم، چون ادمای خوبی هستن من اذیت نیستم اینجا و سه ساعت با مشهد فاصله داریم هر وقتم اراده کنم شوهرم میبرم خونه مامانم، دیگه زندگیه باید بگزرونیم سخت بگیریم سخت میگزره، اما کاهی واقعا ادم دلش تنگ میشه که پیش خانوادش باشه، با کس دیگه ایی اینجا ارتباط ندارم
تفاوت فرهنگی با خانواده شوهر
منم همش خونم بعضی وقتا حس می‌کنم جوونیم. داره میره
درسته از لحاظ بهداشت شهرشون یکم ضعیفه اما واقعا طبیعت قشنگ و بکری داره .
من یه بار رفتم عاشق دریاشم خیلی قشنگ و تمیزه.
ما مهمان بودیم در یکی از روستاهای چابهار
با اینکه مردم روستا از لحاظ مالی ضعیف بودن ولی نگم که برامون سفره مینداختن از کجا تا کجا
خیلی خونگرم و مهمون نوازن
دیگه چاره نیست تنهایی تفاوت فرهنگی بعضی وقت ها از شدت تنهایی گریه کردن سخته
بعضی وقت واس دختر همسایه که هر روز میاد خونه مامانش حسودیم میشه خیلی حس بدیه
حسرت خیلی چیزا مونده تو دلم
اخه جالبش اینجاست که شوهرم هر روز با یه بهونه میره خانوادشو میبینه ساعت ۷ عصر میاد خونه
از صب تنهام تا عصر با یه بچه ۴ماهه واقعا کلافه میشم گاهی
میفهمم سخته
چند وقت یبار میری تبریز
۳هفته یک بار
شبا اینقدر خسته میشم که حالی برام نمیمونه که با شوهرم بشینم ح بزنم بیهوش میشم از شدت خستگی
خانواده شوهرمم اینقدر بی لیاقت حسود اصلا نمیخوام ریختشون رو ببینم هر روز دعا میکنم که کار شوهرم یه جوری بشه بریم تبریز
منم تنهام ن خانواده خودم هس ن شوهرم
اما نسبت دور تر هر دو داریم ک خب رقت و امدمون هفته ایه
سخت ک بی نهایت سخته مخصوصا وقی مشکلی داری
اما خب اگه باهم خوب بودین خب میشه زندگی کرد
اره حالا شوهر من انتظار داره بندری برقصم براش😐
منم همین فکرو دارم
من من
ولی خدا رو شکر برگشتیم شهرِ من
الان شوهرم اینجا غریبه شاید اندازه سر سوزن درک بکنه من چیا کشیدم اونجا
تو رو خدا هر کی میخواست راه دور بره حتی پسر پیغمبرم بود حالیش کنید اشتباه محضِ حتی اونایی که تو غربت جاشون خوبه از لحاظ مالی بازم افسردن و راضی نیستن غربت واسه دخترا بدترین درده
این همه هزینه بلیت گرون شده
بچه بغل با یه عالمه چمدون هی برو بیا خب که چی 🤕دور از جون عزا میشه باید سراسیمه خودتو برسونی تازه اگه شوهرت مرخصی داشته باشه اگه ماشینت خراب نبشه اگه بلیت گیرت بیاد زندگی تو غربت هیچ گونه مزایایی نداره حتی اگه از یه جای ضعیف بری یه شهر پر از امکانات من هنوزم یه وقتایی کابوس میبینم رفتم اون شهر خراب شده
ما مازندرانیا میگیم دخترتو به سبزی فروش محلت بده ولی به مهندس شهر غریب نده
خداروشکر از غربت خلاص شدم و تو شهر خودمون هستم حالا اگه همسر هوای آدمو داشته باشه و اقوام شوهر خوب باشن باز قابل تحمله ولی وای به حال دختری که تو شهر غریبه و همسرش درکش نمبکنه
منم تبریزی هستم
ولی ساکن اهوازم
تبریزی هستین شما هم؟
شرایطمون دقیقا مثل همه
من ۸ ماهه نرفتم تبریز😢
دلم برای شیرینی فروشی رکس هم تنگ میشه حتی🤣
اینو اکثر شهرا میگن و چقدرم حقِ
من پدرم احتمال زیاد بخوان ماه دیگه عمل کنن.منم بارداریم بعد دوتا سقط نه میتونم این همه راه برم .همین که برم کاری از دستم برنمیاد .به هیچ کس بارداری مو نگفتم .از همون اول هماتوم داشتم و استراحت مطلق و ویار شدید و بالا اوردن .
عزا گرفتم نمیدونم اگه مامانم بگه وقت عمله چی بگم چیکار کنم
سر سقط خیلی ادیت شدم و حرف خوردم اصلا دوس ندارم حالا حالا به کسی بگم .تا از همه چیز مطمین شم
تا ماه دیگه خدا بزرگه
اگه خیلی واجب که بری قبلش با دکترت مشورت کن
به نظرم ریسک نکنی نری بهتره مثلا بگو دور از جونت ویروس گرفتی و بهتره پبش بابا نیام عمل داره براش خطرناکه
بعید میدونم اجازه بده اونم ۱۲ ساعت راه.فکر نکنم هواپیما بشه سوار شد البته نمیدونم.
البته شرایط هماتوم مشخص نیست باید چک بشم چی به چی .موندم پا درهوا .
بعید میدونم دکترم اجازه بدم هم راه ۱۲ ساعت راهه هم بعید میدونم تو بازه ای باشم که بتونم هواپیما سوار شم
اخه برم چیکار میتونم بکنم !الان یه برنج ساده نمیتونم درست کنم بالا میارم .بیشتر برم میشم وبال گردن مامانم که فکرش پیش منم میمونه .
سر استراحت مطلق گفتم ویروس گرفتم🤣🤣حالا میگن دیگه چقدر ویروس میگیری .
به خدا موندم اصلا برادرام نرم قیافه میگیرن .
دلم پیش بابامه ولی میدونم برم و مامان و بابام بفهمن بیشتر عصبی میشن که چرا رفتم با دو تا سقط.
اینکه نگفتم بارداریمو. مامانم نمیتونه نگه به کسی .اونم برادرام سر سقطم خیلی حرف خوردم اعصابم نمیکشه دیگه
گلم بمون خونه ایشالا زودی هماتومت رفع میشه بعدا توی ماه ۶ اینها با خیال راحت برو دیدنشون اگر خواستی
اره تبریزی ام خیلی سخته کلا اشتباه محضه از شهر دیگه ازدواج کنی
برای همه خیابوناش برای بازارش مخصوصا
هماتوم بعد یه مدتی خودش دفع میشه برای من گه اینطوری بود یه لخته خون بزرگ
نمیخاد بری یه بهونه سر هم کن
بعدها که بفهمن بخاطر نی‌نی نیومدی کلیم خوشحال میشن که مراقب خودت بودی😍

سوالات مشابه