Ooma
پرسش (1402/03/14):

دوست دارم تنها باشم این دوران با دخترم ولی کسی درک نمیکنه

سلام بچها من کلا با تنهایی خیلی راحتر کنار میام تا شلوغی اما برعکس همش دور ور من شلوغه مخصوصا خانوما ه همسر خواهر شوهرم هر چی به شوهرم میگم من تنهایی راحترم آرامش دارم میگه نه من نیستم استرس میگیرم شغل شوهرم چون مدرس ماموریت زیاد داره سمت گرگان رشت مشهد الان میخواد بره رشت دو روز نیست میخواد خواهر شوه م بیاره ولی من اصلا نمیتونم قبول کنم جوری شده بچم وابسته عمه میشه تا میره گریه میکنه منم ناراحت میشم چی بگم تا درک کنه

خیلی بده منم خیلی تنهایی رودوست دارم توجمع باشم یاکسی پیشم باشه فوری کلافه میشم منم شوهرم ی وقتایی شب بمونه سره کارش نیادخونه میگفت بروخونه مامانم منم مجبوری میرفتم اماازوقتی ک دخترم دنیااومده خداروشکرنمیمونه میادخونه
سلام عزیزم منم همینطوریم ولی خب معمولا زیاد میان خونمون مثل همین الان که خواهرشوهراومده ومیره بیرون دخترم گریه میکنه یا همش حسودی میکنه و ماجراها داریم
تنها راهش اینه که شوهرتو متقاعد کنی
خودت برای انجام کارای خونه بچه داری کلا همه چی زیاد به شوهرت وابسته ای؟
به نظرمن که خیلی مقاومت نکن فردا به سلامتی دومی که بدنیا بیلد تنهایی خیلی سخت میشه
بچه ها بیشتر بخاطر بیرون رفتن گریه میکنن وگرنه عمه و خاله هزاری هم که محبت بکنن هیچوقت اونارو به نادرشون ترحیح نمیدن
عزیزم به شوهرت بگو اگر راحتی‌من برات‌مهمه
من این روزا تنها باشم راحتم
یه جوری‌متقاعدش کن
بگو اگر نیاز به‌کسی داشتم خودم زنگ میزنم یکی بیاد پیشم
حوصله کسیو ندارم و دوست ندارم بی احترامی یا ناراحتی پیش بیاد
منم تا زمانی که آشتی بودم با خانواده شوهرم هروقت تنها بودم یا مادرش و می‌آورد ور دلم یا منو به زور می‌برد خونه مادرش

با کلی قهر و بحث و این چیزا بهش حالی کردم خونه خودم تنهایی راحت ترم
من نه اصلا وابسته نیستم خودم از بس خودم مارا بر میام من همه تا 10روز استراحت می‌کنند من روز سوم بلند شدم نهار پختم مادرم تا 10ردز پیشم بود از 8صبح تنهام تا 2زعد از ظهر شوهرم بیاد غروب از 5غروب تنهام تا 9شب کلا خونه با دخترم تنهام کسی نزدیکم نیست که بگم کمک دارم
ب نظر من عیبی نداره کسی پیشت باشه تو این هفته ها
چون بچت فضولی میکنه همش باید دنبالش بدویی یا کارای خونه رو بکنی خسته میشی
یکی پیشت باشه ک کاراتو بکنه یا بچتو نگه داره خیلی خوبه
بعدم ماه اخرته خدایی نکرده ی وقت دردی چیزی بگیرت تو خونه دست تنها با بچه کوچیک خیلی سخته
ی وق خدایی نکرده کیسه ابی پاره بشه چمیدونم از حال بری دردت بگیره
البته منم مثله تو بودم دوست نداشم کسی پیشم باشه😅
هر چی میگفتن یکی بیاد پیشت میگفم ن
بعد تو ۳۶ هفته دردم گرف ی دفه
سریع زنگ زدم عمم اومد😅
دیگه تا زایمانم بود پیشم
بحث اینه که اصلا کمک حال نیست من نقش گارسون دارم
رسما از 7بیدار میشه میره تو اتاق پای لب تاب تا نهار بعد نهار خواب تا غروب بعدش لب تاب تا شام بودو نبودش فرقی به حال من نداره بعد تو تربیت بچه دخالت میکنه چون همین یکدونه هست مجرده دختر منم نوه اول
مگ خواهرشوهرت چند سالشه؟
واااااا پ دیگه بش میگه بیاد چکار😑
خودت ازش کار بکش 😂
من اخلاقم جوری نیست بگم فلان کارو بکن بدم میاد آدم باید خودش فهم شعور داشته باشه 23سالشه چون یکی یکدونه ناز نازی شد
بگو شخصیتم اینجوره
درونگراها تنهاییو خیلی بیشتر دوس دارن
بگو دست خودم نیست
موافقم
وای بچها بعد زایمان چیکار کنم از الان مطمئن افسردگی میگیرم اینام که یکسره هستند اوووف
منم همینطور
اونم خانواده شوهر ک اصلا درخواست نمیکنم
فقط خانواده خودم اونم وقتی مجبور شدم بعد زایمان
ی شهرین؟؟؟؟؟
کاملا درکت میکنم حالا خودم میانگرام ولی واقعا ی وقتا اصلا حوصله بودن کسیو ندارم
شاید باورت نشه بعد زایمان مامانم پیشم بود روم نمیشد به مادرم بگم یه چایی نبات بده میگفتم زشته گناه داره بزرگتره نمیدونم چرا این شکلی هستم آدم اجتماعی برون گرا هستم ولی تو این موارد کم رو هستم
نه گلم من بابل اونا دماوند
خب اینو ب همسرت بگو
گفتم گلم گفت این ماموریت برم دیگه دور از جون گوه بخورم برم ولی میدونم الکی دیگه حوصله بحث ندارم واقعا
منم اینجوریم، مادر شوهرم همش میگه تنهایی بیا پیش ما، ولی من حوصله ندارم برم پیششون😒
کار خوبی میکنی دوری دوستی نمیدونم چرا ولی فکر می‌کنند چون نوه پسرشون انگار خودشون زاییدن باز خداروشکر شوهر من با من هماهنگ و گرنه اسم انتخاب کرده بودند
من سر دختر اولم گفتند اسم خدا پیغمبری من گفتم من اسم خدا پیغمبری نمیزارم به دو دلیل اول اینکه نمیتونم بچه مو خدا پیغمبری بار بیارم دوم وقتی خودم نه نماز میخونم نه روزه تو اعتقاد فقط آیتالکرسی قبول دارم قرآن فقط معنیشو میخونم گفتم نمیگیرم شوهرم گفت دو اسمه نمیگیرم اسم مرده رو بچه نمیگیرم که فردا توقع نداشته باشید خلاصه گرفتیم دلنیا یعنی عشق پدر دل آرام صبور اولش سخت تلفظ می‌کردند ولی بعدش عادی
منم همینطوری م ترجیح میدم تنها باشم
فکر کنم این مشکل خیلی از ماهاست منم خیلی دوست دارم بعضی وقتا تنها باشم یا هی هر روز نرم خونشون که باعث دخالت نشه هی رو اعصاب هستن شوهرم نمی‌فهمه هر چی میگم
البته اون میگه اگر خودت بخوای میبرمت ولی بدبختی اینه ما هم نریم اونا میان دعوا هم کردم فایده نداره آدم چقدر کشش داشته باشه دعوا کنه دیگه ولش کردم
هر وقت خواستن بیان بگو فلان جا دعوتم یا مهمون دارم یا نیستم سعی کن ماهی یک بار بیان به خدا دوری دوستی خیلی بهتره بعدم تا میتونی به شوهرت محبت کن به مادرت بگو بهش محبت کنه که شوهرت بیشتر جذب خانواده تو بشه یعنی تا بگی کجا بریم بگه بریم خونه مامانت اینا

سوالات مشابه