Ooma
پرسش (1403/07/09):

جلوگیری از دخالت دیگران تو تربیت بچه

سلام
خانمهایی که خونتون نزدیک خانواده خودتون یا همسرتونه چجوری مدیریت کردید که دلخوری هم پیش نیاد
ما طبقه بالا و خانواده همسرم طبقه پایین هستن
واقعا نگرانم و دلشوره دارم دخترم کوچیکه ولی حرفاشون حساسم کرده که نتونم رفت و آمد بچمو کنترل کنم

مادرشوهرم از وقتی دخترم ۳هفته اش بود میومد که بده ببرم بچه رو هربار گفتم نه😑 هنوز هم میگه این همه اصرار منو بیشتر حساس می‌کنه
نمیگه توهم بیا نه
میاد پیش دخترم پا میشه بره میگه بچه رو هم ببرم دخترم پایینه میگم نه
میترسم ببرتش به خاطر بقیه عادت بشه هروقت کسی بیاد پاشه بیاد دنبال دخترم
ولی خواهر شوهرم پا نمیزاره تو خونه ما وقتی همسرم نیست 😐
سلام گلم. به همسرتون بگید باهاشون حرف بزنه
یا خودتون قاطع بگید پیش خودم که هست خیالم راحته برا شما هم زحمت میشه
بدون خودت نفرس من دخترم تا کوچیک بود اونا اصن نمیگفتن ببریم پایین یه سال اینطورا شد خودم میبردم در روز یکی دوبار میزاشتم پیششون میومدم بالا زیاد نمیموند چون شیر میخورد نیم ساعتی میموند میوردن بالا
ولی وقتی بزرگ شد براش تایم گذاشتم یه بار صب یه بار بعدظهر میتونه بره شبم خودم میبردمش الانم هرچی بهش میگم برو پایین یه سری بهشون بزن میگه نمیرم میخام خونه بمونم
بگید چیکار کنم از بس تکرار شده این رفتارها مغزم همش نگرانه
یه نوه دیگه هم دارن از بس وابسته شده و لجباز الان از دستش کلافه شدن
دخترم رو بفرستم هم همین جوری میشه
چند بار گفتم خیالم راحت تره پیش خودم باشه
ولی باز تکرار میشه
اجازه نده عزیزم بچه مادرش تویی اگه تو نخایی کی میتونه زورت کنه؟
دوسه بار که ندی ببرن و رو حرفت باشی حتی ناراحتم بشن دیگه یاد میگیرن نبرن بدون اجازه
از بس اذیتا و حرفاشون زیاد شده در مقابلم فکر میکنم دخترم دوست نداره پیشم باشه
بچس چه.میدونه خودت حساس نکن
بچه زیاد که بره و بیاد هم مادر اذیت میشه و هم بچه
😑 از بس حرص خوردم حتی یه بار مستقیم گفتم مادربزرگ نباید تو تربیت و حرفای مادر و پدر دخالت کنه
ولی اصرار اصرار
هر خانواده یه جوره وقتی انقد اصرار دارن نمیدونم واقعا باید چیکار کنی
اره زیاد بره لجباز و یه دنده میشه تا یه چیزی میگی بهش میخاد جمع کنه بره اونجا
مهمانی بودیم تا شیر می‌دادیم هعی میومد از بغلم می‌گرفت تا گریه میکرد میداد شیر بده تا سینمو ول میکرد از بغلم میکشید بهش. گفتم چرا از بغلم میکشیش میگه ما دلمون تنگ میشه 😐
واقعا حق داری عصبی بشی چه حرکات بدی 😑
می‌دونم خیلی دوسش دارن ولی واقعا برام اذیت کنندست
اگه دخترم وابستشون بشه دیگه حرف من رو گوش نمیدن هر جور دلشون بخواد رفتار میکنن
نوشونه معلومه خیلی خیلی دوسش دارن نمیشه این موضوع و نادیده گرفت ولی رفتارشون خیلی بی پردس اینا که یه نوه رو وابسته کردن نمیدونم چه اصراریه بازم همین رویه پیش بگیرن
تنها کاری که میتونی بکنی اینه که بچه رو کنار خودت نگه داری تو خونه سرگرمش کنی با خودت ببری با خودت بیاری بزرگتر شد روزی یکی دوبار در حد یه ساعت بزاری بره و برگرده هرجور رفتار کنی همونطور تا اخر تا میکنن
الان با حرفاشون باعث حساسیت اون بچه هم شدن به دخترم حسادت می‌کنه و میبینتش میاد بزنتش
اره دیگه بچه ها طاقت اینکه محبت و با یکی دیگه شریک شن ندارن
اولش سخته تا اینو بهشون بفهمونی روش تربیت تو با مادر اون بچه فرق داره ولی وقتی بفهمن خیلی راحت میشی
عزیزم اختیار بچتون الان دست خودتونه، میتونید اجازه ندین که نبرنش
ولی از الان برنامه داشته باشین برای دو سه سال دیگه که خود بچتون نخواد بره خونه مامان بزرگش
فقط باید فضای خونه رو برای بچتون جذاب کنید
اگر بچتون تو خونه خودتون آزاد و سرگرم باشه، این خونه رو به همه خونه ها ترجیح میده، تا میتونید باهاش بازی کنید
میدونم الان چقدر ناراحت و اذیتی، چون منم دقیقا خونم با مادرشوهرم اینا تو یه ساختمونه
ولی اصلا از خودت حساسیت نشون نده و هر سری بهونه بیار و به طول غیر مستقیم اینو برسون که من برای بچم تصمیم میگیرم نه شما
بیشتر از شما هم همسرتون باید نقش داشته باشه تو این زمینه
همه حرفاتو بگو شوهرت بزنه
اين خواهرشوهر منه
دقیقا وقتی پسرم کوچیک بود،خونه خالش بودیم رفتم تو یه اتاقی به بچم شیر بدم خواهرشوهرم اومد روبروم‌نشست تا شیر خوردنش تموم شد سریع برداشتش و بردش😐
اگر خیلی اصرار دارن که ببرنش حتمااا خودت هم برو، اصلا اجازه نده بدون خودت هیجا باشه
من چون بچه هام دخترن همیشه میگن دختر نباید بدون مادرش جایی باشه
شما هم میتونید از این ترفند استفاده کنید
آخه بچه به این کوچیکی ببریش چیکارش کنی، یه وقت گریه میکنه😐
اول ازدواجمون فکر نمی‌کردم اینقدر دردسر داشته باشه الان هم امکان جابجایی نداریم
😑حس خیلی خیلی بدیه
آره درسته
ولی شاید یه وقت کاری داشته باشه،آشپزی میکنه
مثلا بگه شما برین من خودم بعدا میارمش
البته اگه قبول کنن،خانواده شوهر من ک اصلا به حرف کسی نیستن هرچی خودشون گفتن همونو انجام میدن
واسه همین سعی میکنم جلو اونا نقطه ضعف نشون ندم
😐 هرچی میگفتم کوچیکه خواب و بیدارش فرقی نداره میگفتن نه ما میخوایم بیدار ببینیمش اون موقع یک ماهش بود
منم دوران نامزدی نمیدونستم خانواده شوهرم چجور آدمین
میگفتم کاشکی یه مدت کنار اونا زندگی کنم
با اینکه خداروشکر خونه جدا داشتیم
ولی الان ک کااامل شناختمشون روزی هزار بار خدارو شکر میکنم ک کنارشون نیستم و ازشون دورم وگرنه هر روزز با شوهرم دعوا داشتیم
آره بهترین حرف همینه که خودم تو یه فرصت مناسب میارمش👌
چرا واقعا درک نمیکنن
خانواده شوهر من آدمای خوبین، خدایی منم خیلی باهاشون راحتم
ولی با این اوصاف بازم میگم که یک جا زندگی کردن چه با خانواده خود زن چه با خانواده شوهر اشتباه محضههه
هرچی دور تر باشی هم عزیز تری هم حرمتا بیشتر نگه داشته میشه
ما دعواهامون رو اول ازدواج کردیم
الان بهشون فکر میکنم نمی‌دونم چجوری تونستم تا الان بکشم
الان به اون دعواها فکر میکنم تنم میلرزه بیشترشم به خاطر خانواده همسرم بود
درک میکنن، از روی لجشون این کارو میکنن
عزیزم دخترت هنوز کوچیکه، اگر از الان سفت و سخت نگیری از دستت در میره
بازم میگم اصلا حساسیت نشون نده ولی یه جوری با سیاست برخورد کن که بفهمن بدون اجازه شما و پدرش هیچ کاری حق ندارن بکنن
نمیدونم والا
مادرشوهر من ک بچم کوچیک بود هی عمدا جلو من بهش میگفت صبرکن یکم ک بزرگتر بشی میبرمت خونمون واست غذا درست میکنم بهت میدم
یعنی قشنگ معلوم بود اینارو میگه منو حرص بده
منم جوابی بهش نمیدادم
آره کاملا درسته
کلا چ بخوای چ نخوای یه سری دخالت‌ها پیش میاد
من از اول زندگیم تا الان هر بحثی با شوهرم داشتم فقط به خاطر همین نزدیکی بود
یعنی اگر خونم دور بود شاید 1 درصد دعواها و بحثامو داشتم
بزار یه چیزی تعریف کنم
رفتیم عروسی بچم بغل خواهر شوهرم بود اومدم بگیرمش دیدم محکم گرفته میگه بچه خودمونه 😐 من هرچی سعی میکنم کمتر حساس باشم خودشون کرم میریزن
من پسرم ک دنیا اومد مادرشوهرم ۱ماه اومد خونمون لنگر انداخت
هر روز کارش این بود شوهرمو پر کنه و بندازه به جونم
خیلی بدجنسه
منکه واگذار کردمش به خدا
اینا فقط برای عروسه ها
برای دختر خودشون اگه مادر شوهرم همچین حرفی بزنه دیو هفت سره
اکثر مردا هم طرف مادرشون اینا میگیرن
خیلی کم هستن ک طرف خانمشون باشن
آخخخخ چقدر آدم حرص میخوره
و واقعا هم هدفشون اینه که بگن نوه ماست و بچه ماهه
نمی‌دونم واقعا خسته نمیشن از کاراشون
آرامش میگیرن با این حرفا؟
الان مثل چی از بچه دوم میترسم🤣
خداروشکر شوهر من خیلی منو درک کرد
با اینکه خیلی احترام پدر مادرش رو نگه میداره ولی واقعا حق رو به من میده
فقط میگه اگر اونا یه کاری میکنن تقصیر من که نیست، تو چرا اخلاقت با من بد میشه

راست میگه ولی واقعا منم حرص میخورم، هی تو خودم میریزم ولی خب از اخلاقم معلومه ناراحتم و یدفعه عصبی میشم به شوهرم چیزی میگم
من میگم مادرشوهر خوب هم وجود داره؟😄
یا فقط تو افسانه هاست؟
ببین اوایل میگفتن این بچه مال ما
گفتم دلتون بچه میخواد بهزیستی هست برید بیارید میگه نه بچه خود آدم چیز دیگست
بابا تو پیر شدی الان باید بشینی پا روپا بندازی سبزیتو پاک کنی تو رو چه به بچه داری
اتفاقا حتمااا دومی روبیار که بچه هات باهم همبازی بشن کاری به کسی نداشته باشن
باید یاد بگیریم جواب بدیم
هرچی گفتن سریع یه چی جوابشونو بدیم ک تو دلمون نمونه
من چن باری جواب دادم خیلی دلم خنک شده‌
😂😂
آخه میترسم دوباره مادرشوهرم بیاد بمونه
شوهرم هم از الان میگه😑
😂آخ گفتی دلم خواست
ولی متاسفانه بعدش دل خودم میسوزه و پشیمون میشم از حرفم
ببین همه مادرشوهر منو گلی از گل های بهشت میدونن
خدایی هم زن خوبیه
ولی اخلاقای خاص داره
هزاری هم خوب باشه ولی بازم مادرشوهره
ما 90 درصد باهم خوبیم، ولی همون 10 درصد روان آدم رو میریزه بهم
چون اخلاقای خاصش دقیقا اون چیزاییه که رو مخه منه
نه اصلا نسوزه مگه اونا اینقدر تیکه میندازن دلشون میسوزع؟
من بعضی وقتا حرفم رو میزنم، یعنی نمیتونم جوابشو ندم
ولی بعدش میگم کاشکی نگفته بودم
من هرموقع به خدا سپردم واقعا نتیجشو دیدم
ولی خب اگر بچث بچه هام باشه اصلا سکوت نمیکنم
نمیتونی بری خونه مامانت خودت؟
آره دقیقا
مادرشوهر منم جلو مردم خیلییی خوب بلده نقش بازی کنه
خیلی سیاست داره،همه فکر میکنن من مادرشوهر خوبی دارم
ولی فقط من میدونم ک چ مار هفت خطیه
قبلنا تا میرفتم خونشون منو متلک بارون میکرد الان باز خیلی بهتر شده کمتر تیکه میندازه
نه به خدا تهشم میگن ما چیزی نگفتیم
دوباره زحمت مامانمه
خودشم پا درد داره دلم نمیاد اذیت بشه
جاری هم داری؟
نه تک پسره همسرم
چقدر باهم تفاهم داریم😄
فقط دوتا خواهرشوهر دارم
😂منم۲تا دارم
بچه ها منم با خانواده همسرم یه ساختمون زندگی میکنم. البته هنوز بچه ندارم و احساسات مادرانه شمارو درک نمیکنم.
ولی وقتی حرفاتونو میخونم یاد رفتار خودمون با عروس عموم میفتم. بچه دو ماهشو میاوردیم خونمون. تو هر جمعی بودیم بغل میکردیم و میگفتیم دختر خودمونه. تا الان ک بچه ۵ سالشه. هر وقت دلمون خواست بچه رو آوردیم و بردیم. ولی دریغ از اینکه عروسمون حتی ۱ بار بهمون اخم کنه یا جوابایی ک شما میدین بده
دقیقا منم طبقه بالای مادرشوهرم تو این دوسال فقط تحمل
صبر صبر صبر حوصله تحمل فقط همینو پیشنهاد میدم
ن فکر جواب باش
ن قطع رابطه
اینکه خانواده شوهر میگن بچه ماست یا میبریم خونمون به این معنی نیس که میبرن و دیگه برا شما پسش نمیارن. اصلا خود بچه اونجا نمیمونه. چه الان ک نوزاده چه بزرگتر بشه خود بچه بهونه مامانشو میگیره .
از جایی ک بچه قانون یاد میگیره براش قانون بذارین همونطور ک نگار گفت
ولی یه چیزی بگم منم اوایل خیلی حساس بودم نمیزاشتم بچم بره الان از بس بهم وابسته است از خدامه ی نفر یه ساعتی باهاش بازی کنه سرگرم بشه
الان ک نوزاده یا خودتون همراش برید یا سر مثلا نیم ساعت برید دنبالش بیاریدش خونه.
بزرگتر که شد هم همینطور و اجازه گرفتنو یادش بدید و یک درمیون اجازه بدید بره خونه مادربزرگش. حتی اگه گریه کرد و لج کرد ،بچه ها زود حواسشون پرت میشه. سرشو با کارایی ک دوس داره گرم کنید.
در مورد رفتارشون تو جمع و مهمونی : همه میدونن این بچه، بچه شماست، تا وقتی ک بغل اوناست بازی میکنه و ساکته حرص نخورید لطفا.
شاید یکی مث من عاشق نوزاد بود🥰
وای
منم دوتا خواهر شوهر دارم شوهرم تک پسره
فکرشم نمی کردم تک عروس بودن انقد سخت باشه 😢😂
من قطع رابطه کردم نشد...
دعوا کردم جوابشو دادم نشد...
فقط باید اهمیت نداد و کار خودتو بکنی
منم از ترس اون دوران ک چقد اذیت کردن خانواده شوهرم و ده روز شب و روز خونمون بودن حتی واسه چند سال دیگه هم میترسم بچه دوم بیارم
به نظرمن اگه دیدی یه وقت اجبار میکنن خودتم پاشوبرو بگو نمیتونم ازخودم جداش کنم دوبار بری دیگه نمیگن بدش
به نظر من ناخواسته ببره پاشو آماده شو بگو آره بریم ... یه چند بار که اینکاروکنی ببینه بچه رو ببره عروسشم میاد دیگه کاری به کارت ندارد😅
رفتار شما با مادر بچه چطور بود؟قبل اینکه بچش به دنیا بیاد اذیتش کردین؟باعث دعوای زن و شوهر شدین ؟ وقتی بچه به دنیا اومد از همه چی ایراد میگرفتین؟
من بدم نمیاد بره اما میترسم وابسته بشه
من اگه به مادر شوهرم اجازه بدم دخالت کنه حتی به لباس پوشوندن بچمم کار میده به اینکه پوشکش رو کی عوض کنم هم کار میده
به اینکه خودم کجا برم کجا نرم کار میده
بهم خوبی زیاد کرده ولی بعدش دقیقا زده داغونم کرده با یه حرف یا رفتارش
حرف های شما درست منم خیلی ها هستن دوروبرم که عاشق بچن و میرم مهمونی کمکم میکنن اما اون حس گرفتن بچم با رفتاراشون تو وجودمه و باعث میشه جلو خیلی چیزا رو بگیرم
😂😂 اینم باید امتحان کنم
از نظر خودمون نه اذیتش نکردیم.
ولی یه سوال مامان و خواهر خودتون هیچ وقت از کاراتون و بچه داریتون و ... ایراد نگرفتن؟
من انقد که مامانم تو کارام نظر میده و ناراحت میشم از رفتاراش کارای مادرشوهرم به چشمم نمیاد
بچه هیچ وقت مادرشو ول نمیکنه وابسته دیگران شه به شرطی کا خودت مدیریت کنی.
در مورد دخالت تو بچه داری هم هر چی بگه تو کاری که خودت برا بچه صلاح میدونی انجام بده. جوابشو نده ولی کار خودتو انجام بده اصلا انگار نشنیدی چی گفت
چون بهشون حساس شدی اینجوریه.
یکی از جاری هام خیلی خوشش نمیومد بچه هاش با ما در ارتباط باشن. چیزی نمیگفت ولی طوری رفتار میکرد کا ما به خودمون اجازه نمیدادیم حتی بچشو بغل کنیم. با اینکه همه باهم تو یه ساختمون زندگی میکنیم ولی اصلا و ابدا بچه هاش خونه ماها ک رفت و آمد ندارن حتی خونه پدرشوهرمم نمیرن. الانم ک بزرگ شدن همینن. اصلا انگار نه اونا برا ما وجود دارن نه ما برای اونا. مثل یه غریبه برا همیم. هیچ محبتی وجود نداره و این خیلی بده
شما بهترین کار رو انجام میدید ، بچه باید پیش پدر و مادرش بمونه ، مخصوصا مادر .
اگر خیلی دوست دارن ببیننش میتونن بیان خونه‌تون .
خدای نکرده اتفاقی بیفته آخر مقصر شمایید که بچه رو از سرش وا کرد فرستاد اونجا.
با همسرت صحبت کن که این قانون برای خانواده شما و همسرتون باشه که بی دلیل جایی نبرنش .
مگر شرایط خاصی باشه .
بچه شما توی این سن فقط در کنار شما آرامش داره و از نبودتون استرس میگیره.
خیلی مودبانه و قاطع هربار بگو نه . بگو هر جا بابا مامان هستن ، بچه هم هست .
هرکس دوستش داره تشریف بیاره اینجا .
بعدا هم دو تربیتی میشه و دردسرش برای شماست .
کار خودت رو بکن و اصلا به حرفها و کنایه هاشون اهمیت نده . کوتاه بیای باید تا آخر توی زندگی بچه‌ت دخالتشون رو تحمل کنی.
یه گوش در یه گوش دروازه ، خودشون خسته میشن و مجبور میشن به چهارچوبت احترام بذارن
وجود داره ..مادر شوهر خودم😍😍😍😘
در عوضش پدر شوهر فضول و غر غرو
خوشبحالتون که دغدغه دارین مادر شوهر نیاد بچه رو ببره کاش مال من میومد میبرد یه نفسی میکشیدم 😂بچه منو گردن نمیگیرن اخه وقتی میره خونشون پدرشونو در میاره دد دقیقه نشده مادر شوهرم زنگ میزنه میگه زن خدا بهت صبر بده اینو چطور نگه می‌داری دادم عموش بیارتش خونه سریع میارنش 😂 و کاش یه خواهر شوهر داشتم بندازمش گردن اون ولی خب متاسفانه ندارم .
یا مثلا پدر شوهرم وقتی میریم میگه وای خدا باز اومد از بس ازش وسیله شکسته پسرم دیگه بلکه من برم زیر سرم و بستری شم بگیرنش کاری باهاشون میکنه که بنده خداها سربه بیابون بزارن 😂😂😂
دلم برات سوخت🥲😂
چه کنیم دیگه هممون به نوعی گرفتاریم 😂 من دیگه تو کل فامیل شوهر معروفم به صبر داشتن هرکی با بچه من یساعت نشست خودش دمشو میزاره رو کولش میره
سلام منم بالای سر خانواده همسر نشستم
به امید حدا زایمان کنم میشه نوه اولشون
یه وقتهای واقعا ذهنم درگیر میشه
کلی از طرفی نمیشه جلوشونو گرفت
از طرف دیگه میشه مدیریت کرد و یه سری خط قرمزها کشید ک قانون گداشت

اینجا گفتی از وقتی ۳ هفتش بوده میومده میگفته
شما روز پنجم که تکرار کرد باید میگفتی صبح تا ظهر پیش خودمه این قانون خونه ی منه
عصرا ها با خودم میارمش پایین
الانم دیر نشده حرفهاتو بزن ک بگو چون واقعا ادمها از درون تو باخبر نیستن
بگو یه خواهشی دارم صبح تا ظهر میخوام با بچه باشم عصرها با حودم میارمش
ازاونورم هر روز نرو نامرتب برو که عادت نشه
چقدر شبیه‌ منی😅حیف دست و بالم بسته ست بخوام اینجا برات تعریف کنم...
هربار خواستن ببرنش بگو نه هرکی دوست داره بیاد بالا ببینتش هنوز خیلی کوچولوئه دچار استرس میشه از من دور شه منم دوست ندارم ازم دور شه
هربار بگو تا دیگه نگه ن
البته که چون شرایطت شبیه منه صدبارم‌بگی بازم میگن😅
اره دقیقا میگن
مامان من تا ازش نخوام نظری نمیده
از نظر مادر شوهرم من سرتاپام ایراده از پس هیچی هم بر نمیام
هر تصمیمی که برای بچم گرفتم از قبل به دنیا اومدنش از همه چی ایراد می‌گرفت
اول ازدواجمون هرکاری میخواستم بکنم مثلاً آرایشگاه حتی می‌گفت دخترم رفته فلان جا تو هم برو همون جا این موارد یکی دو تاش ۱۰۰تاش قابل تحمله از یه جایی به بعد حالت بهم میخوره
بچه هم مادرشو ول می‌کنه مادرشوهرم بچه برادرش رو نگه می‌داشت و بچه رو بزرگ کرد 😊بچه از ۱ماهگی پیششون بود بعد در که فهمیده شد خود بچه گریه میکرد پیششون بمونه حتی شاید ۲هفته یادپدر مادرشم نمی‌کرد
اونا هنوز خونشون نزدیک هم نبود هرکدوم یک طرف شهر بودن
قبول دارم حساس شدم
ولی من بچمو ازشون دور نکردم بردم و آوردم کسی هم بیاد خونه پشیمون باهاش بازی کنن مشکلی ندارم اما اینکه بچم تنها پیششون باشه اعصابمو بهم میریزه و اصراراشون بدتر میکنه
به نظرتون خودم بگم قانون خونمون چیه بهتره یا همسرم؟
هر موقع همسرم پشتم بوده اخم و تخمشون به راه. بوده
خودمم چیزی میگم میشم آدم بده
😂 بچت بزرگ شده قربونت بشم
تو یه ساختمان زندگی کردن داغون می‌کنه
من حاضر بودم ساختمان کناریشون هم می‌بودم ولی تو یه ساختمان افتضاحه
😂😂 شیطون بلا
ببین من بارها شده رفتم ۴ساعت هم خونشون بودیم بعد که بچم می‌خوابه میخوام بیام میگه نبرش بزار همین جا بخوابه گریه کرد خودم میارم گفتم نه میبرمش ولی قیافه ای میگیره بیا و ببین
منم با خانواده شدهرم توی یه ساختمون بودیم و طبقه بالاشون زندگی میکردیم،شرط گذاشتم تا جابجا نشیم باردار نمیشم و پله ها رو بهونه کردم😊
توجه نکن و کار خودتو انجام بده✅
الانم خداروشکر دوری و دوستیه،هفته ای دو سه شب دخترمو میبرم ببیننش که گله نکنن
شوهرم هرروزم بره خونشون کاری باهاش ندارم
من از این بحثا دارم با مادرشوهرم ولی موضوعش فرق داره😆اونم غذا کمکی بچس
من نمیخوام غیر از شیر چیز دیگه ای بدم تا حداقل ۵ ماهگیش ولی اونا میگن تا هنوز چله اس باید طعم غذا ها رو بفهمه😕خودش ک اینکارا رو کرده الان دو تا از سه تا بچش بدغذان😆
عزیز من اوایل ازدواجم سکوت اختیار میکردم از یه زمانی به بعد دیدم نمیشه شدم مثل خودشون

باید یه کمی رو خودت کار کنی از لحاظ بازی با کلمات و زبون درازی با احترام
مقابله به مثل کن اگر اخم کردن بچه نبر بگو لطفا تکرار نکنید دلم اروم نمیشه بدون بچه م یه کم خنده هم چاشنیش کن بگو شما بچه های خودتونو بزرگ گردین حالا نوبت ماست

ولی حتما چنبار گوش زد کن بچه پیشم نباشه دلم اروم نیست اخرش حتما اضافه کن بگو از جملات تکراری خوشم نمیاد خی نگید بچه بزار باشه خوش ندارم


واقعا باید بگی هی مثل خودشون تکرار کنید وگرنه اینا نمیفهمن از چی خوشت میاد از چی بد

سوالات مشابه