بچه ها بیاین یه اتفاق بد افتاد برام حالم بده

بچه ها من یه شهر دور از مامانم و مادرشوهرم زندگی میکنم یه اخلاقی دارم ک یه ساله الان این شهر دیگم اصلا با کسی دوست نشدم خونه کسی هم نمی‌رم هم بخاطر اینکه ما شهرستان بودیم اینجا شهر بزرگه هم میترسم همم کلا آدم اهل رفت آمد نیستم بعد یه پیرمرد دوتا کوچه پایین تر خونه ما مغازه داره چندباررد شدم پسرمو دید هی می‌گرفت بوسش میکرد بغلش میکرد میگفت من بابابزرگشم منم دیدم دوستش داره دوسه بار نشستم کنارش باهاش بازی میکرد براش دوباره نون خریدم بردم.
امروز رد شدم از کنارش با شوهرم دعوت کردیم حالم بدبود رفتم خیابون یکم راه برم حالم خوب شه بعد بچه رو بوس کرد باهاش حرف میزد یهویی دیدم دست به پاهای من میزنه به بهانه خاک تکوندن بعد صورتمو ناز کرد منم گفتم پیرمردها هیچی نگفتم .هی می‌گفت برو تو خونه انگور هس بشور بخور با نون گفتم نه ممنون
بعد گفت می‌دونی چندتا دختره هی میان خونم منو ناز میکنن یه حالی میده میرن دستشویی شلوار درمیارن منم از زیرشون میزارم به باسن من هم اشاره کرد دستشو آورد پاشدم برم سه چرخه پسرمو گرفته بود نمی‌ذاشت گفتم ولش کن داد زدم ول کرد شانس آوردم خیابون شلوغ بود اگه خلوت بود چی میشد ؟