Ooma
پرسش (1402/01/24):

بیاید از تجربه ها و راهکارهاتون بگید تا مادرهای خوبی برای بچه هامون باشیم

سلام خانما.روزتون بخیر
قبل از هر چیز ازتون میخام توی تایپیک بهم احترام بزاریم و دل همو نشکنیم اخه همه مون بی اشتباه نیستیم و درست و غلط رو حتی اگر به پیری هم برسیم نتونیم درست تشخیص بدیم پس همو قضاوت نکنیم.
من مادر دو تا دخترم با گذشته ای پر از چالش که وقتی بهشون فکر میکنم دلم میخاد یه جاهایش رو از زندگیم حذف کنم ولی خب اگر همون اتفاق ها نبود من تجربه امروزمو نداشتم
خلاصه اینکه یه مادر نگران برای آینده بچه هام هستم نمیدونم چه طور باهاشون رفیق باشم یا اگر در آینده فهمیدم با جنس مخالف هستن باید چیکارکنم حتی از بس خبر های تجاوز به بچه ها و....شنیدم که نمیتونم به کسی اعتماد کنم حالا این کارم اشتیاهه یا نه نمیدونم و یا دارم خیلی سخت میگیرم هم نمیدونم ولی فکر میکنم این به صلاحشون هست متاسفانه جامعه داره سمت و سوهای عجیبی میگیره که ادم از فکر کردن بهش میترسه و اینکه شاید خیلی از شما با کسی ازدواج کردید که باهاش دوست بودید و یا خیلی هاتون بگید خوشحالید از اینکه با کسی دوست بودید ازدواج نکردید ولی در کل دوست دارم یه مادر خوب برای بچه هام باشن که بعدا نگن مادرمون زندگیمون رو خراب کرد یا ضربه ای بخورن که نتیجه ش معلوم نیست چی بشه
حالا ازتون میخام تجربه هاتون و درس هایی که گرفتید و راهکارهاتون رو بهم بگید تا بتونم ازش استفاده کنم.بوس به کله تون😘😘

فقط رفیق باش با دخترات. از دوست صمیمیشون بهشون نزدیک تر
گفتنش راحته فاطمه جان وقتی تو واقعیت قرار میگیری هر لحظه دلسوزشون میشی و دیدن خطاهاشون نابودت میکنه و یهو نگاه میکنی میبینی ازت فاصله گرفته
من با همسرم هم اقوام دوریم هم باهم ۷ سال قبل ازدواج ارتباط تلفنی داشتیم.
واسه ازدواجمون هم خیلیییا اذیتمون کردن ولی
پشیمون نیستم الان از انتخابم. تنها ناراحتیم اینه نمیتونستم به مامانم راحت حرفمو بزنم و تمام اون سالها با عذاب وجدان زندگی کردم..
مامانم با من رفیق نبود خودم بیشتر سعی می‌کردم همه چیز بهش تعریف کنم و اونم گارد خودشو می‌گرفت برای همین یاد نگرفتم الان چه جوری مامان رفیقی باشم
عزیزم
خوبه که آخرش خوش تموم شده و الان اون تلخی ها برات شیرینه
اینکه آخرش خوب باشه خیلی خوبه ولی امان از وقتی ختم به خیر نشه
وقتی بچه حس نکنه داره تنبیه میشه مؤاخذه میشه،
حس نکنه داره محدود میشه داره نصیحت میشه
رفیق میشه. راحت حرفشو میزنه و راحت انتقادا و مخالفتای مادرو میپذیره
میدونی فاطمه جان من تو بچگی خودم خیلی ضربه خوردم و الان نمیخام اتفاقی برای بچه هام بیفته و این یعنی محدود کردنشون
شاید براشون خوش آیند نباشه ولی گاهی وقتا لازمه
میدونم درک میکنم.ولی میدونی که تا یه سنی میتونی محدودشون کنی؟ میدونی فقط تو خونه میتونی کنترلشون کنی اونم تا حدودی..
به نظرم با ایجاد محدودیت زیادی بچه ها فقط راه دور زدنو مخفی کاریو بهتر پیدا میکنن
درسته
فکر میکنم باید چشمم رو یه سری چیزا ببندم
من فکرمیکنم همین که یه سری چهارچوب رو بهشون خیلی خوب یاد بدیم و دیگه مث دوست همراهیشون کنیم دیگه کافیه.
وقتی با چهارچوب بزرگ شده باشه، خودش کلا سمت خیلی چیزای بد نمیره. نمیتونه بره چون تربیتش خیلی دقیق بوده
دقیقا همون چهار چوب رو چی و چه جوری بهش یاد بدم
که پایبند بمونه و نهادینه بشه براش که خودش بخاد پایبند بمونه
دیگه باید تلاش کنیم به عنوان والد.
هم پدر هم مادر جفتشون.
کتاب بخونیم، مشاور خوب داشته باشیم و خیلی چیزا که واسه تربیت فرزند بهمون کمک میکنه
امیدوارم بتونم
واقعا سخته
اونم در جامعه امروز
کاری نکن ازت بترسن ک اگ ی روز کار اشتباهی کردن از ترس دعوا کردنت نیان بهت بگن
من اگ ی کار اشتباهی میکردم میرفتم در حیاط وایمیسادم بعد داد میزدم مامان اینکارو کردم بعدم اگ مامانم میخاس دعپام کنه بدو تو موچه اگرم ن ک میگفت کاریت ندارم بیا درو ببند😬
اتفاقا سر کارهای کوچیک که اشتباه میکنه خودش میترسه ولی من با خنده بهش میگم چیزی نشده باهم درستش میکنیم ولی نمیدونم چرا بازم میترسه یا پنهان میکنه
برا هشت نه سالگیمه
عزیززززم
چقدر گناه و مظلوم بودی🥰🥰
خاهرمم با اینکه اصلا دعوا نمیکنه دخترشو ..ولی انگشترشو زده بود شکسته بود برداشته بود برد بود با بچه ها بازی کنه خدا میدونه چیکا کرده بودن انگشتره شکسته بود ...هی داد میزد ب مامانش میگفت مامان تو خدا منو بزن دعوام کن هزچی مامانش میگف اخه من کی تو زدم میگفت کار بد کردم منو دعوا کن هرچی میگفتیم چیکار کردی نمیگف سرشو مینداخت پایین گریه میکرد با کلی نازو بوس اخرش گفت انگشترتو شکستم 😂
اخی عزیزم
دقیقا همینه خودشون میفهمن اشتیاهه و زودتر عواقب رو پیش بینی میکنن و نتیجه میگیرن پنهان کاری کنن
عزیزم به نظر من باید تعادل و رعایت کنی من برعکس نظر دوستان میگم بعضی وقت ها لازم هست که جلوشون بگیری یا دعواشون کنی
چیزی که خودم تجربه کردم
من مامانم رفیقم نبود ولی خیلی سادگی داشت و خیلی چیزا باور نمیکرد که من انجام بدم یا نمیخواست باور کنه
و بابامم وقتی متوجه میشد که فلان کار کردم دعوام نمیکرد کاری که اگه پدر دیگه ای بود دعوا میکرد یا محدود میکرد ولی بابام در نهایت چند روز باهام قهر بود و من هم الان هم همون موقع ها میگفتم کاش دعوام میکرد تا راه انقدر کج نرم
خداروشکر از زندگیم راضیم ولی از گذشتم بدم میاد و اصلا دوس ندارم خاطرات دبیرستانم یادم بیاد
منم توی گذشته خودم میگم کاش یه جاهایی جور دیگه باهام رفتار میشد که زندگیمو گند نمیزدم
منکه تجربه نداشتم و مطمئن نبودم از آینده حداقل اینقدر آزاد نبودم
من با مامانم حساب کنیم ۸ تا دختر هستن
تو دوره ما من و دختر خالم بودیم که هر دو مامانامون رفیقمون نبودن
مامان من سختگیری ها ی زیاد و الکی داشت ولی خوب راحت میتونستم دورش بزنم
خالم شل گرفتن های الکی
و پدرامونم دقیقا برعکس مامانامون بودن پدر من سخت نمیگرفت و بابا اون به هرچیزی گیر میداد
و نتیجش ما دوتا بودیم
ولی دوتا خاله دارم که دختراشون واقعا تا الان خانم هستن
یعنی در عین اینکه ازادی دارن حدود خودشون میدونن شادن و راحت و با عشق زندگی میکننه
ر دو خاله هام بچه هاشون تا دم مدرسه میرسوندن و از دم مدرسه تحویل میگرفتن حتی تا پیش دانشگاهی دوستا بچه هاشون و خانواده هاشون میشناختن
دوست خیلی تو سرنوشت بچه اثر داره
چون از ی سنی به بعد بیشتر از اینکه از والدین اثر بگیره از دوست و محیط مدرسش تاثیر میگیره
تو انتخاب دوستاش و مدرسش دقت کن سعی کن تو محیطی باشن که دلخواه تو هست
ولی در کنار سخت گیری محبت کن
بغلش کن ابراز کن دوسش داری باهاش شوخی کن
باهاش تفریح برو بگو بخند مثلا من یکی از خاله هام پسرش نمیزاشت تولد دوستاش بره ولی خالم دختر هم سن همون خودشمیبرد و میاورد
محبت در کنار نظارت کامل باشه
جوری باش که بدونه ی عقاب همه جوره مراقب و ناظرش هست ولی اگه خطایی کرد مثل ی مادر هواش داره
من متاسفانه خودم اون تجربه و نداشتم ولی از زندگی هایی که جلو روم هستن دارم درس میگیرم
ی چیز دیگه اینکه
به اطرافیانت با رفتارت بفهمون که کسی که حق داره به بچه شما تذکر بده فقط خودت هستی و کسی حق دخالت نداره (البته با احترام )
یعنی غرور بچه و شخصیتش پیش بقیه حفظ کن که اگه کار بدی هم تو جمع کرد خودت جلو جمع بدون کوچکترین لحن ناراحتی یا پرخاشی با مهربونی کامل ازش خواهش کنی
میگم همین خالم پسرش کوچیک بود می اومدن خونه مادر بزرگم خیلی شیطون بود اوج دعوا خالم اینجور بود که بنیامین جون بنیامینم یکم ارومتر مامان یا خودش با محبت سرش گرم میکرد اگه کسی به بنیامین حرف میزد خالم ناراحت میشد بغض میکرد دیگه بقیه میدیدن که خالم ناراحت میشه به خاطر اون چیزی نمیگفتن
الان بنیامین خیلی اقا و موادب شده برعکس خیلی بچه ها که وقتی بزرگ میشن و احساس میکنن که دیگه قدرت مخالفت کردن دارن سرکش میشن
سسسسلللللاااامممم
من در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشودم
ولی مذهبی خشک ننهه
بچه ی آخر خانواده بودم
همیشه بابام برام بهترین دوست بوده و هست
منم بابابام بیشتر دوست بودم تا مامانم
من با یه مادر سختگیر و شدیدا محدود کن و دست بزن دار و دهن بین و فامیل پرست و با تفکری کاملا قدیمی و بیچاره کننده و با پدری مهربون و دلسوز و اگاه و دانا و بدون کتک زدن و دهن بین بودن و پرسیدن و فامیل و با تفکری کاملا فراتر از سن و زمان و مکان زندگیش بزرگ شدم
منو و خواهرم تربیت بابامونو در پیش گرفتیم با اینکه ۷ صبح تا ۱۱ شب سرکار بود و اصلا نمیدیدمش
مادر من ، مادری کردن بلد نیس ولی بابام هم مادری کردن بلده هم پدری کردی
به عنوان کسی که پدرش باهاش اول دوست بود بعد پدرش بهت میگم که دوست بچه ات باش به هیچ عنوان نزار بچت ازت بترسه ، البته اینکه ازت حساب ببره تا یه حدی کاملا درسته ولی نزار این حساب بردن به حدی برسه ک ازت وحشت داشته باشه ، اگه کار اشتباهی کرد با توجه به شدت اشتباهش میتونی تنبیه اش کنی ولی نه تنبیه بدنی و کتک زدن با حرف و محدود کردن یه وسیله یا چیزی ک دوست داره برای مدت کوتاهی تنبیه اش کن مثلا امروز بجای ۴ ساعت فقط میتونی ۲ ساعت بازی کنی ، اگه شدت اشتباهش بیشتر بود میگی امروز بهتره بجای بیرون رفتن بری تو اتاقت و بشینی درباره کاری که کردی بیشتر فکر کنی و ببینی به چه نتیجه ای میرسی
بابام همیشه میگفت من دوستون دارم و بهتون اعتماد دارم ولی خیلی ناراحت میشم اگه از اعتمادم سو استفاده کنید چون اونجوری میفهمم من پدر خوبی براتون نبودم که باعث شده شما اینکارو کنید ما بچه بودیم ولی حرفای بابامونو قشنگ میفهمدیدم
این رابطه بین ما ادامه داشت تا اینکه ما رفتیم راهنمایی و دبیرستان خلاصه نوجوان بودیم و تو سن بلوغ ، ناخودآگاه به سمت جنس مخالف کشیده میشدیم دوست یا همکلاسی های من دوست پسر داشتن و من نداشتم میومدن مدرسه از بیرون رفتن و لب گرفتن و سکس و این داستان ها تعریف میکردن من نه تعجب میکردم نه واسم عجیب و جالب بود چون از قبل همه اینارو بابام برام توضیح داده بود بلوغ چیه ولی به سن بلوغ میرسی چه اتفاقی برات میوفته هم ذهنی هم روحی هم جسمی و .. بهم گفته بود ممکنه از پسری خوشت بیاد دوست داشته باشی باهاش وقت بگزرونی و احساس کنی تو قلبت پروانه ها دارن پرواز میکنن و ضربان قلبت رفته بالاتر و این چیزا .. گفت اشکالی نداره اگه باهاش ( پسر مورد نظر ) دوست عادی باشی ولی نزار ازت سو استفاده کنه نزار به نقاط خصوصی بدنت دست بزنه تو یه انسانی و شخصیت و جایگاه خودتو داری
من و خواهرم ناخوداگاه طی این رفتار بابامون خودمون میومدیم باهاش حرف میزدیم میگفتیم بابا امروز اینجوری شد من چیکار کنم بابا امروز یه پسره به من این حرفو زد بابا این دختره اینکاروکرد بابا خاله اینو گفت من ناراحت شدم جوابشو دادم کار درستی کردم
تو فقط باید به بچه ات راه درست و غلط نشون بدی نه اینکه به زور توی راه درست هلش بدی راه درست و غلط که بچه یاد بگیره اگه بدونه مادرش یا پدرش پشتش هستن و باهاش دوستن خودش راه درست رو میره ااگه راه غلط هم بره خیلی زود دوباره برمیگرده به راه درست و جالبن اینجاست ک نو از راه غلطی ک رفته خبر داری
تو خانواده ما همیشه بابام همه چی رو واسمون توضیح می‌داد
همیشه به سوال هامون منطقی جواب میداد
و حتی اگه خودش نمیتونست جوابمون رو بده هزینه میکرد ساعت ها وقت میزاشت تا یه کسی رو واسمون پیدا کنه که جواب سوال های دینی یا هر چیزی رو بتونه بهمون بده
ولی هیچ وقت توی هیچ چیز بهمون اجبار نمی‌کرد
من از زمان تولدم یادمه تو خونمون کامپیوتر و... داشتیم
مامانم همیشه مخالف بود
بابام. میگفت باید یاد بگیرن از جنبه ی مثبت ازش استفاده کنن
محدودیت های زیاد شاید نزاره بچت جلو چشمت خطا بره
ولی مطمعن باش دور از چشم تو خطا میره
بابام همیشه بهترین امکانات هر زمان و رو واسمون توی خونه می‌آورد
یادمه اون موقع که تازه داشتم وارد راهنمایی میشدم خیلی چت روم ها باب بودن
یادمه چند سال بعد از ما همسایه امون امد کامپیوتر گرفت
و یه عالمه شرط و شروط واسه بچه هاش گذاشت و مجبورشون میکرد فقط جلوی چشم مادره بازی کنن
ولی یبار که مامانه از بیرون میاد خونه دست میزاره رو کیس کامپیوتر و میبینه داغه
میفهمه بچه ها وقتی اون نیست میرن سر کامپیوتر
هر جور شده بود میره هیستوری های مرورگر ها رو در میاره و میبینه کلی چیزای مثبت 18 سرچ کردن
و توی چت روم ها بودن
من هم با مادرم هم پدرم رفیق بودم تا بچه...هرچی میشد واس مامانم وخیلی وقتا واس پدرم تعریف میکردم...پدرو مادرم همیشه مهربون بودن وهستن وهنوز دردودلم با اوناست
همیشه براش وقت بزار ،جوری با بچت رفتار کن ک دوست داری با خودت رفتار بشه درسته اون بچته ولی یه ادمه ، بابای من از وقتی دنیا اومدم تا همین الان نازک تر از گل به من و خواهرم نگفته ولی این دلیل نمیشه ک برای کار اشتباهمون تنبیه نشده باشیم ، بابامون مارو تنبیه میکرد ولی اینقدر این تنبیه بجا و خوب بوده ک من اصلا از بابام به خاطر کاری ک کرده ناراحت نیستم یا حتی یه خاطره بد هم ندارم برعکس مادرم تمام خاطراتم ازش شده کتک زدن ،فوش دادن و محدود کردن و این چیزا من ۲۳ سالمه هربار که خواب مامانم رو میبینم امکان نداره با صورت خیس از اشک از خواب بیدار نشم ، نه تو بیداری نه خواب هیچ کدوم از حرفا و کتک ها و کاراهایی ک مامانم کرده یادم نمیره
من نه میگم آزادی تمام
نه میگم محدودیت تمام
من میگم حمایت تمام
بچه تو ازت حمایت میخواد اگه از بچه ات حمایت کنی وقتی بزرگ بشه از تو حمایت میکنه ، اگه بهش محبت کنی بزرگ بشه بهت محبت میکنه ، هرکاری ک بکنی وقتی بچت بزرگ تر بشه همونو به خودت برمیگردونه
واقعا سخته خودمونو کنترل کنیم و به موقع رفتار درست نشون بدیم
چه جور تجربه ای منظورته؟
امیدوارم منم بتونم مثل پدرت دوست خوبی برای دخترام باشم
دقیقا نتیجه محدودیت زیاد همینه
خیلی سخته
خداحفظشون کنه واست
شاید اونم دست خودش نبوده از دوست داشتن و ترس از آسیب تو اینجوری برخورد کرده
مامانم اینا یه مثالی دارن میگن یه کش رو هر چقدر محکم بکشی وقتی ولش کنی محکمتر در میره ، یعنی هرچقدر سخت بگیری وقتی بچه موقعیتشو پیدا کرد اشتباه بیشتر و بزرگتری انجام میده
احسنت
بديش اینجاست که حد اون محدودیت رو نمیدونی تا چقدر و چطور باید باشه
محدود کردن تا اونجا خوبه که بچه ندونه داره محدود میشه وقتی بدونه چون نگرانی های والدین و دلیلشو نمیدونه فکر میکنه داره بهش ظلم میشه
مراقبت از دور خوبه، یعنی آدم بدونه داره چکار میکنه ولی تا جایی که به خودش آسیب نزنه دخالت تکنه
حالا راه و روشش رو منم دقیق بلد نیستم ولی مطمئنا امر و نهی کردن و زورگویی نیست
بعید میدونم 😂🥲
یعنی چی میتونسته باشه؟
مامان من اصلا حوصله و اعصاب هیچ کاری رو نداره
به خواهرم شیر نمیداد تا بابامو اذیت کنه ، سر شیطنت های بچگی منو خواهرم دست مارو با قاشق داغ میسوزوند با چوب یا شلنگ یا کفگیر مارو کتک میزد ، یبار مامانم داشت خاطره تعریف میکرد از نظر منکه یه بچه ۸ ساله بودم خیلی عجیب بود برای همون به مامانم گفتم دروغ میگی یه استکان چای داغ رو میخواست بریزه روم من فرار کردم رفتم
یبار چون با دوستام تو کوچه بازی میکردم و مامانم گفت بیا بسه گفتم یکم دیگه بازی کنم رفت تو خونه منو غروب تا شب تو کوچه پشت در گزاشت ،یه بچه ۷ ساله رو
چون خالم گفت چادر سر کن من سر نکردم مامانم بهم گفت جنده
مامان من اینجور ادمیه پس کاراهاش از روی نگرانی و ترس از دست دادن نبوده
واااااای چه وحشتناک
چطور دلش میومده
😂😂مامان من دل نداره
بعضیا دیدم بچه هاشون میزنن ولی من اصلا نمیتونم بهش فکر کنم چه برسه انجام بدم اگر اینکار ازم سر بزنه حتما از عذاب وجدان دق میکنم
منم مثل تو ،اصلا یه ادم چطوری میتونه یه بچه رو بزنه کسی که خیلی خیلی ازش کوچیکتر و ضعیف تره
دقیقا
فکر میکنم بیشتر بر میگرده به عقده های درونی
😧😧😧
همین که با والدینم دوست باشم
ولی رفتار خاله هام میبینم یا اطرافیانم میبینم ازشون یاد میگیرم
چه خوب
ولی نمیدونم چرا حس میکنم این دوستی یه قانون و راهکارهایی داره که بلد نیستیم

سوالات مشابه