دیگه از خانواده خودم خسته شدم

من فرزند طلاقم
پدرو مادرمم ازدواج کردن خانواده خودشون و دارن
من بخاطر اون با این که ازدواجاشون پر از مشکل کوتاه اومدم گفت ارامش داشته باشن
ولی از دست پدر کم اوردم😭😭😭پدرم خیلی خود برتر بین هست
۲ تا ازدواج ناموفق داشته ازدواج سومشم چون تعداد بچهاش زیاد کوتاه اومد ولی زندگیشو زهر ماره همش دعواس من ۱۷ سالم بود که بابام ازدواج سومشو انجام داد توی ۵ سال۴ تا بچه داره
ما برای سفر رفته بودیم یکی از شهر های مشهد و با خانواده همسرم اشنا شدیم اخر سفر لز من خواستگاری کردن
من سنتی ازدواج کردم ولی پدرم مخالف بود یعنی موقع اشنایی میگفت ببین خودت چی میخوای خانواده خوبین
از بعد خواستگاری خون تو شیشه من کرد
من اول به شوهر هیچ حسی نداشتم فقط نمیتونستم ببینم داره به خانواده محترم تیکه میندازه خودش با زندگی پر مشکل اخلاق پر ایرادش از کسی بد میگه
و از همسر و خانوادش دفاع میکردم
کم کم به همسرم علاقه پیدا کردم جلو همه خانواده پدریم وایستادم گفتم من میخوام باهاش ازدواج کنم
خیلی خستی کشیدم پدرم و عموهام تو مراسما به خانواده همسرم و خودش هی تیکه مینداختن اذیتشون کردن
اخرم شرط گذاشتن که همسر بیاد شهر ما و یک خونه بخر به نام منم بزنه
خانواده همسرم قبول کردن
خلاصه من با هر سختی بود ازدواج کردم
چون قبل ازدواج بابام یکدونه دختر بودم و ۱۰ سال باهم تنها زندگی کرده بودیم پدرم بهم وابسته بود دیگه گذاشت ازدواج کنیم
ولی از اول گفت که اگه به مشکل بخورم تو زندگیم روش هیچ حسابی باز نکنم
توی یک سال که عقد بودم تا وقت گیر میورد میگفت اگه پشیمون بگو
هنوز دیر نشدهر بار گفتم نه من از اتنخابم راضیم و واقعا همسرمو دوست دارم الان دوسال خونه خودمم تازگی شنیدم به یکی از اقوام مادریم گفته که من از دامادم خوشم نمیاد اصلا ادم حسابش نمیکنم
دلم خیلی شکسته دیگه نمیدونم با بابام چکار کنم
همسر خیلی ادم خوبیه اولا که با پدرم اشنایی کامل نداشت میگفت اگه اخلاقت مثل بابات باشه من باهات خوشبختم
به خاطر دل بابا شغلش و عوض کرد خانوادشو ول کرد اومد شهر ما هر چی بابا بهش بی احترامی کرد اون احترام گذاشت
دلم بحالش اتیشه اخه خیلی مهربونه
یک بار خونه بابام دست خالی نرفته هر بار برای بچه هاش چیزی میخره میبره
تنها مشکل همسر اینه وضع مالیش خیلییییییی خوب نیست ولی تا الان من هرچی خواستم تو خونم بوده بهتر از کل فامیلم که پولدارن خوردم و پوشیدم ولی بابام بازم کوتاه نیومده
چون خودش وضع مالیش از خوب خوب تره واسه همین خیلی خودبرتر بینه
دیگه نمیدونم چکار کنم چند شب دارم فکر میکنم بعد از زایمان بابام و خانوادشو ببوسم بزارم کنار
قبلا شنیده بود بد شوهر گفت به مادربزرگم گفته بودم باهاش حرف زده بود
اخه بعد چند سال همه شوهرمو شناختن دیگه سرش قسم میخورن حتی خانواده پدریم تنها کسی که کوتاه نیومده بابا
یه راهی جلو پام بدارین خیلی خستم از دستش