دخترم پاییزم ۲۲۰ تا ۲۵۸ برات گذاشتم اینجا
0
1401/12/26
. .
۲۲۰ :
رفتم توی اتاقم، حق با مامان بود باربد خیلی دوستم داشت اونقدری که حاضر بود منو به کسی که دوستش دارم برسونه.
شماره باربدو گرفتم.
+ الو؟
صداش خیلی گرفته بود.
_ الو باربد؟
+ جانم؟
_ خوبی؟
+ آره خوبم، فکر نمی کنم زنگ زده باشی حالمو بپرسی!
_ باربد مامانم میگه من و تو بریم خرید حلقه و لباس برای جشن نامزدیمون...
+ باشه کی بریم؟
_ باربد مطمئنی خوبی؟ صدات چرا اینطوریه؟
+ آنیتا تو که هیچوقت نگران من نمی شی پس الکی نگو که نگرانی.
_ تو واقعا اینجوری فکر می کنی؟
+ هه فکر؟ مطمئنم که مهم نیستم برات.
_ خودت گفتی ما رفیق همیم، تو رو خدا تو این شرایط اذیتم نکن.
+ شرایط؟ آره راست می گی شرایط من از تو خیلی بهتره.
_ باربد با کنایه حرف نزن خوشم نمیاد.
+ باشه عشقم، کی بریم خرید؟ امروز خوبه؟
_ خسته نیستی؟
+ مگه بودن کنار تو منو خسته می کنه؟
_ کنایه می زنی؟
+ کاش کنایه بود...
_ باشه می بینمت.
+ می بینمت؛ آماده شو کم کم زودتر بیا بریم که بیشتر بتونیم بگردیم.
_ باشه فعلا.
+ خدافظ.
لباسهامو عوض کردم و بعد از آماده شدن، از مامان کارت بانکیشو گرفتم، خود مامان و المیرا هم می خواستن فردا با آقا سعید برن برای خودشون لباس بخرن، مامان تاکید کرد یه پیرهن دخترونه بخرم، خودش برام وقت آرایشگاه هم گرفته بود از قبل.
از پله ها پایین رفتم و در واحد باربدو زدم، باربد درو باز کرد، از خونه بیرون اومد و درو پشت سرش بست، با هم رفتیم سمت ماشین و بدون حرفی توی ماشین نشستیم.
_ حسابی کفری هستیا.
+ از چی؟
_ چمیدونم والا...
+ نه اصلا کفری نیستم...اصلا نمی دونم کفری چی هست.
_ ای دروغگو.
باربد لبخندی زد : اول لباس بخریم یا طلا؟
_ باربد شرمندم خیلی داری خرج می کنی.
+ بیخیال تعارف و این حرفها...پس اول بریم حلقه بخریم.
با باربد رفتیم توی طلافروشی ها، بعد از چند تا مغازه، بالاخره یه حلقه ست چشم هردومونو گرفت، هرچند من زیاد برام اهمیت نداشت و بیشتر دنبال حلقه های ارزون بودم، بعد از خریدن حلقه، باربد به یه زنجیر کوتاه اشاره کرد : آقا لطفا اینو هم بیارید برامون.
تو گوشش گفتم : این برای چیه؟
+ این هدیه من برای تواه عزیزم.
یه زنجیر ظریف و کوتاه سفید بود با یه بی نهایت وسطش، باربد سمت من گرفتش و با لبخند گفت : مثل خودت خوشگله.
با آرومترین صدای ممکنم گفتم : باربد نیازی نیست اینو بخری.
+ عزیزم هدیست.
بعد از حساب کردن از طلافروشی بیرون زدیم.
+ زنجیرت دست من می مونه تا وقتی خودم بندازم گردنت.
_ آخه چرا الکی ولخرجی می کنی؟ نیازی نبود همچین هدیه ای برام بخری، باربد وقتی جدا بشیم من هرچی برام خریدی بهت برمی گردونم.
+ نباید برگردونی.
_ یعنی گردنبندی که تو برام خریدی بندازم گردنم و با یه آدم دیگه ازدواج کنم.
+ امروزمو خرابتر از اینی که هست نکن.
حرفی نزدم و باهم رفتیم سمت لباس فروشی ها، باربد نمی خواست خرید کنه ولی با کلی اصرار کت شلوار و پیراهن و کمربند براش خریدم...قرار شد ساعت هم نخریم، به جاش رفتیم دنبال لباس برای من، با دیدن یه پیراهن باربد گفت : این تو تنت محشر میشه.
نگاهی به قیمتهای مغازه کردم : بیخیال گرونه.
باربد رو به فروشنده گفت : از این کار سایز خانممو بدید.
فروشنده سایزمو آورد و باربد وسایلو توی دستش گرفت و منو با پیرهن هل داد سمت اتاق پرو، لباسهامو درآوردم و پیراهنو پوشیدم، واقعا تو تنم قشنگ بود، مثل پرنسس ها شده بودم، ولی نتونستم زیپ پشت لباسو ببندم، لباسو با دستام نگه داشتم و درو یکمی باز کردم...باربد با ذوق نگاهم کرد : چرا درست نپوشیدیش؟
_ آخه نمی تونم زیپشو خودم ببندم.
باربد با وسایل توی دستش وارد اتاق پرو شد.
+ بچرخ برات ببندم.
_ می خوای بگی دختر فروشنده بیاد؟
+ من اینجام اون چرا بیاد؟
پشتمو به باربد کردم و باربد زیپو تند برام بست، بعد ازم فاصله گرفت و با لبخند گفت : خیلی بهت میاد، همینو بخریم؟
_ آره خوشگله.
خلاصه تا برای من کفش و یه تاج کوچیک ساده هم بخریم دیروقت شده بود و مغازه ها داشتن می بستن، دوتایی رفتیم تو ماشین.
+ خیلی گرسنم.
رفتم توی اتاقم، حق با مامان بود باربد خیلی دوستم داشت اونقدری که حاضر بود منو به کسی که دوستش دارم برسونه.
شماره باربدو گرفتم.
+ الو؟
صداش خیلی گرفته بود.
_ الو باربد؟
+ جانم؟
_ خوبی؟
+ آره خوبم، فکر نمی کنم زنگ زده باشی حالمو بپرسی!
_ باربد مامانم میگه من و تو بریم خرید حلقه و لباس برای جشن نامزدیمون...
+ باشه کی بریم؟
_ باربد مطمئنی خوبی؟ صدات چرا اینطوریه؟
+ آنیتا تو که هیچوقت نگران من نمی شی پس الکی نگو که نگرانی.
_ تو واقعا اینجوری فکر می کنی؟
+ هه فکر؟ مطمئنم که مهم نیستم برات.
_ خودت گفتی ما رفیق همیم، تو رو خدا تو این شرایط اذیتم نکن.
+ شرایط؟ آره راست می گی شرایط من از تو خیلی بهتره.
_ باربد با کنایه حرف نزن خوشم نمیاد.
+ باشه عشقم، کی بریم خرید؟ امروز خوبه؟
_ خسته نیستی؟
+ مگه بودن کنار تو منو خسته می کنه؟
_ کنایه می زنی؟
+ کاش کنایه بود...
_ باشه می بینمت.
+ می بینمت؛ آماده شو کم کم زودتر بیا بریم که بیشتر بتونیم بگردیم.
_ باشه فعلا.
+ خدافظ.
لباسهامو عوض کردم و بعد از آماده شدن، از مامان کارت بانکیشو گرفتم، خود مامان و المیرا هم می خواستن فردا با آقا سعید برن برای خودشون لباس بخرن، مامان تاکید کرد یه پیرهن دخترونه بخرم، خودش برام وقت آرایشگاه هم گرفته بود از قبل.
از پله ها پایین رفتم و در واحد باربدو زدم، باربد درو باز کرد، از خونه بیرون اومد و درو پشت سرش بست، با هم رفتیم سمت ماشین و بدون حرفی توی ماشین نشستیم.
_ حسابی کفری هستیا.
+ از چی؟
_ چمیدونم والا...
+ نه اصلا کفری نیستم...اصلا نمی دونم کفری چی هست.
_ ای دروغگو.
باربد لبخندی زد : اول لباس بخریم یا طلا؟
_ باربد شرمندم خیلی داری خرج می کنی.
+ بیخیال تعارف و این حرفها...پس اول بریم حلقه بخریم.
با باربد رفتیم توی طلافروشی ها، بعد از چند تا مغازه، بالاخره یه حلقه ست چشم هردومونو گرفت، هرچند من زیاد برام اهمیت نداشت و بیشتر دنبال حلقه های ارزون بودم، بعد از خریدن حلقه، باربد به یه زنجیر کوتاه اشاره کرد : آقا لطفا اینو هم بیارید برامون.
تو گوشش گفتم : این برای چیه؟
+ این هدیه من برای تواه عزیزم.
یه زنجیر ظریف و کوتاه سفید بود با یه بی نهایت وسطش، باربد سمت من گرفتش و با لبخند گفت : مثل خودت خوشگله.
با آرومترین صدای ممکنم گفتم : باربد نیازی نیست اینو بخری.
+ عزیزم هدیست.
بعد از حساب کردن از طلافروشی بیرون زدیم.
+ زنجیرت دست من می مونه تا وقتی خودم بندازم گردنت.
_ آخه چرا الکی ولخرجی می کنی؟ نیازی نبود همچین هدیه ای برام بخری، باربد وقتی جدا بشیم من هرچی برام خریدی بهت برمی گردونم.
+ نباید برگردونی.
_ یعنی گردنبندی که تو برام خریدی بندازم گردنم و با یه آدم دیگه ازدواج کنم.
+ امروزمو خرابتر از اینی که هست نکن.
حرفی نزدم و باهم رفتیم سمت لباس فروشی ها، باربد نمی خواست خرید کنه ولی با کلی اصرار کت شلوار و پیراهن و کمربند براش خریدم...قرار شد ساعت هم نخریم، به جاش رفتیم دنبال لباس برای من، با دیدن یه پیراهن باربد گفت : این تو تنت محشر میشه.
نگاهی به قیمتهای مغازه کردم : بیخیال گرونه.
باربد رو به فروشنده گفت : از این کار سایز خانممو بدید.
فروشنده سایزمو آورد و باربد وسایلو توی دستش گرفت و منو با پیرهن هل داد سمت اتاق پرو، لباسهامو درآوردم و پیراهنو پوشیدم، واقعا تو تنم قشنگ بود، مثل پرنسس ها شده بودم، ولی نتونستم زیپ پشت لباسو ببندم، لباسو با دستام نگه داشتم و درو یکمی باز کردم...باربد با ذوق نگاهم کرد : چرا درست نپوشیدیش؟
_ آخه نمی تونم زیپشو خودم ببندم.
باربد با وسایل توی دستش وارد اتاق پرو شد.
+ بچرخ برات ببندم.
_ می خوای بگی دختر فروشنده بیاد؟
+ من اینجام اون چرا بیاد؟
پشتمو به باربد کردم و باربد زیپو تند برام بست، بعد ازم فاصله گرفت و با لبخند گفت : خیلی بهت میاد، همینو بخریم؟
_ آره خوشگله.
خلاصه تا برای من کفش و یه تاج کوچیک ساده هم بخریم دیروقت شده بود و مغازه ها داشتن می بستن، دوتایی رفتیم تو ماشین.
+ خیلی گرسنم.
0
1401/12/26
. .
۲۲۱ :
_ من بدتر...
+ خب پس بریم یه چیزی بخوریم.
رفتیم یه رستوران و بعد از خوردن کباب تو سکوت دوتایی راه افتادیم سمت خونه، به جز گردنبند من همه خریدهارو با خودم بردم خونه و برخلاف تصورم همه بیدار بودن و منتظر دیدن خریدها بودن...باربد هم تنها راه افتاد سمت خونش...بی دلیل اونشب دلم براش سوخت که انقدر تنهاست، بعد از اینکه همه خریدها رو دیدن و کلی ذوق کردن، فهمیدم مامان و بابا هم آشتی کردن و جفتشون خوشحالن، مراسم تو یه باغ کوچیک بود و قبلش صبح تو محضر عقد می کردیم.
برای اینکه باربد بیشتر از این خرید نکنه یه کت و شلوار شیری که داشتمو گفتم تو محضر می پوشم، استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.
چهارشنبه و پنجشنبه مثل یه قرن برام گذشت و جمعه از راه رسید، صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ای که مامان آماده کرده بود همگی آماده شدیم بریم محضر. در واحدو که باز کردیم عرفان وارد شد، با ذوق بغلش کردم جوری که انگار ده ساله ندیدمش.
_ وای عرفان کی اومدی؟
+ همین الان...
مامان : تند برو دوش بگیر مامان که محضر دیر میشه.
عرفان با خنده گفت : ای آنیتای ناقلا بالاخره این رفیق ما مختو زد، ای باربد هفت خط.
خندیدم و قرار شد آقا سعید و مامان و بابا زودتر برن و شناسنامه هارو بدن بعد بقیه بریم، عرفان زودتر از اونی که فکر می کردم آماده شد و همراه المیرا و رایان از خونه بیرون رفتیم. باربد دم د پشت فرمون ماشینش منتظرم بود، من با باربد رفتم و عرفان و المیرا با ماشین بابا اومدند.
توی اتاق عقد محضر کنار هم نشستیم و بعد از گرفتن کلی عکس، عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد و مامان داد عرفان بالای سرم قند بسابه. سومین باری که عاقد گفت آیا وکیلم؟
قلبم داشت میومد توی دهنم که المیرا گفت : عروس زیر لفظی می خواد و باربد جعبه گردنبندو سمتم گرفت.
_ با اجازه بزرگترا بله.
بعد از من باربد هم بله رو گفت و بعد از چند تا امضا، قرار شد بریم خونه و بعد از ناهار من و باربد بریم آرایشگاه.
دوتایی توی ماشین نشستیم...خودمم باورم نمیشد که حالا زن عقدی باربدم و همه چیز ثبت شده، همش فکر می کردم قبل از رسمی شدن عقد یه اتفاقی میفته و یه خبری از آرتین بهم میرسه.
بعد از ناهار به بهانه آماده شدن تنها رفتم توی اتاقم و توی یه کاغذ شروع کردم به نوشتن.
برای آرتین نوشتم، نوشتم که چی شد و چی بهم گذشت و چرا حاضر شدم عقد کنم و می خوام برم دنبالش، هر توضیحی که لازم بود نوشتم.
کاغذو قایمش کردم تو کمدم تا اگه یه روزی آرتینو دیدم و نخواست حرفهامو بشنوه اینو بدم بخونه و بفهمه و باور کنه فقط و فقط بخاطر رسیدن به اون حاضر شدم با باربد عقد کنم، درسته نظرم نسبت به باربد تغییر کرده ولی آرتین برام با همه دنیا فرق داشت، من حتی می تونستم همیشه با باربد زندگی کنم اما بدون قلب، با یه سینه خالی، چون تمام قلبم برای آرتین بود، از اتاقم بیرون اومدم و با باربد رفتیم سمت آرایشگاه.
_ من بدتر...
+ خب پس بریم یه چیزی بخوریم.
رفتیم یه رستوران و بعد از خوردن کباب تو سکوت دوتایی راه افتادیم سمت خونه، به جز گردنبند من همه خریدهارو با خودم بردم خونه و برخلاف تصورم همه بیدار بودن و منتظر دیدن خریدها بودن...باربد هم تنها راه افتاد سمت خونش...بی دلیل اونشب دلم براش سوخت که انقدر تنهاست، بعد از اینکه همه خریدها رو دیدن و کلی ذوق کردن، فهمیدم مامان و بابا هم آشتی کردن و جفتشون خوشحالن، مراسم تو یه باغ کوچیک بود و قبلش صبح تو محضر عقد می کردیم.
برای اینکه باربد بیشتر از این خرید نکنه یه کت و شلوار شیری که داشتمو گفتم تو محضر می پوشم، استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.
چهارشنبه و پنجشنبه مثل یه قرن برام گذشت و جمعه از راه رسید، صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ای که مامان آماده کرده بود همگی آماده شدیم بریم محضر. در واحدو که باز کردیم عرفان وارد شد، با ذوق بغلش کردم جوری که انگار ده ساله ندیدمش.
_ وای عرفان کی اومدی؟
+ همین الان...
مامان : تند برو دوش بگیر مامان که محضر دیر میشه.
عرفان با خنده گفت : ای آنیتای ناقلا بالاخره این رفیق ما مختو زد، ای باربد هفت خط.
خندیدم و قرار شد آقا سعید و مامان و بابا زودتر برن و شناسنامه هارو بدن بعد بقیه بریم، عرفان زودتر از اونی که فکر می کردم آماده شد و همراه المیرا و رایان از خونه بیرون رفتیم. باربد دم د پشت فرمون ماشینش منتظرم بود، من با باربد رفتم و عرفان و المیرا با ماشین بابا اومدند.
توی اتاق عقد محضر کنار هم نشستیم و بعد از گرفتن کلی عکس، عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد و مامان داد عرفان بالای سرم قند بسابه. سومین باری که عاقد گفت آیا وکیلم؟
قلبم داشت میومد توی دهنم که المیرا گفت : عروس زیر لفظی می خواد و باربد جعبه گردنبندو سمتم گرفت.
_ با اجازه بزرگترا بله.
بعد از من باربد هم بله رو گفت و بعد از چند تا امضا، قرار شد بریم خونه و بعد از ناهار من و باربد بریم آرایشگاه.
دوتایی توی ماشین نشستیم...خودمم باورم نمیشد که حالا زن عقدی باربدم و همه چیز ثبت شده، همش فکر می کردم قبل از رسمی شدن عقد یه اتفاقی میفته و یه خبری از آرتین بهم میرسه.
بعد از ناهار به بهانه آماده شدن تنها رفتم توی اتاقم و توی یه کاغذ شروع کردم به نوشتن.
برای آرتین نوشتم، نوشتم که چی شد و چی بهم گذشت و چرا حاضر شدم عقد کنم و می خوام برم دنبالش، هر توضیحی که لازم بود نوشتم.
کاغذو قایمش کردم تو کمدم تا اگه یه روزی آرتینو دیدم و نخواست حرفهامو بشنوه اینو بدم بخونه و بفهمه و باور کنه فقط و فقط بخاطر رسیدن به اون حاضر شدم با باربد عقد کنم، درسته نظرم نسبت به باربد تغییر کرده ولی آرتین برام با همه دنیا فرق داشت، من حتی می تونستم همیشه با باربد زندگی کنم اما بدون قلب، با یه سینه خالی، چون تمام قلبم برای آرتین بود، از اتاقم بیرون اومدم و با باربد رفتیم سمت آرایشگاه.
0
1401/12/26
. .
۲۲۲ :
باربد منو دم آرایشگاه پیاده کرد و قرار شد هروقت آماده بودم بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم، هزینه آرایشگاه رو هم خود مامان داده بود، بغض مدام میومد تو گلوم و من با همه قدرت قورتش می دادم و مخفیش می کردم.
روی صندلی میکاپ دراز کشیده بودم و با چشم بسته همه فکرم به این بود که من الان دیگه زن باربدم.
+ بلند شو عزیزم.
خودمو صاف کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم، همون آرایش ملایم هم قیافمو کلی عوض کرده بود.
+ راضی هستی؟
_ بله ممنون.
آرایشگرش خیلی فرز بود و تند موهامو درست کرد و تاج کوچیکمو روی سرم گذاشت، لباسمو با کمک آرایشگر پوشیدم.
+ خیلی ناز شدی عزیزم، انشالله عروسیتم بیای پیش خودم.
_ ممنونم انشالله.
توی دلم گفتم البته با آرتین...
به باربد زنگ زدم و گفت تا پنج دقیقه دیگه میرسه، با رسیدن باربد از در آرایشگاه بیرون رفتم...باربد دم در وایستاده بود که با دیدنم چشمهاش برق زد، خودشم رفته بود آرایشگاه و موهاشو یه مدل خیلی شیک درست کرده بود و با کت شلواری که براش خریده بودم حسابی خوشتیپ شده بود...باربد دستمو توی دستش گرفت و منو سمت ماشین برد، روی صندلی جلو نشستم و باربد هم کنارم پشت فرمون نشست و زل زد بهم.
_ نمی ریم؟
+ خیلی خوشگل شدی آنیتا.
لبخندی زدم.
_ تو هم خوشگل شدی.
+ گردنبندو بده بندازم گردنت.
_ نیاوردمش.
+ چرا آوردی گذاشتم تو کیفت.
_ رفتی سر کیف من؟
باربد خندید و من گردنبندو از کیفم درآوردم، باربد گردنبندو دور گردنم گذاشت و قفلشو بست.
نگاهی بهم کرد و گفت : خیلی رو گردنت قشنگه.
_ ممنون.
باربد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت باغ، با توقف ماشین، باربد اول پیاده شد و درو برام باز کرد، دست تو دست هم وارد باغ شدیم و اول از همه نگاه پر از ذوق مامان و بابا و المیرا رو روی خودم دیدم، عرفان منو باربدو بغل کرد و گفت : خوشبخت باشید.
همه برامون دست می زدند و آهنگی که پخش می شد حسابی احساسی بود.
کی بهتر از تو که بهترینی.....
با باربد روی صندلی که برای عروس و داماد بود نشستیم و بعد از اینکه چند نفر اومدن و بهمون تبربک گفتن، دوستهای باربد و عرفان رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن، باربد هنوز دستمو توی دستش گرفته بود و با خنده به دوستاش نگاه می کرد، بالاخره دوستاش از رقصیدن خسته شدن و گفتن عروس و داماد باید برقصن، با باربد رفتیم وسط، اصلا نمی دونستم باربد چجوری میرقصه، بلده یا نه...که دیدم بله...یه رقص ساده مردونه با حرکت خیلی کم و منم شروع کردم به رقصیدن...
مجبور بودیم این بازی رو ادامه بدیم و با هم برقصیم، آهنگ بعدی آروم بود؛ باربد دستشو پشت کمرم گذاشت و من موندم.
_ الان چیکار کنم؟
+ برقص.
_ اینجوری بلد نیستم.
+ من می رقصونمت.
باربد منو به خودش چسبوند و یکمی تکونم داد، بعد دستمو گرفت و چند بار منو چرخوند، با اومدن مامان و بابا که منو بوسیدن و بهم هدیه دادن از اون رقصی که ممکن بود هر لحظه لباس بپیچه تو پام و بخورم زمین راحت شدم و همراه مامان و بابا رقصیدم...بعد هم همه مهمونا اومدن وسط و هرکی یه طرفی برای خودش می رقصید و المیرا و آقا سعید هم بعد از نیم ساعت از شروع رقص رفته بودن خونه چون صدای زیاد برای رایان خوب نبود.
بعد از کلی رقصیدن شامو آوردن و من و باربد روی میز خودمون مشغول خوردن غذا شدیم، نمی تونستم بگم تو اون لحظه چه حسی دارم، دلتنگم، ناراحتم، بغض کردم، ولی از این همه خوشحالی همه خوشحال بودم...و ازینکه خیلی زود میرم دنبال آرتین هم خیلی خوشحال بودم.
بعد از شام مهمونا باهامون خداحافظی و برامون آرزوی خوشبختی کردن و رفتن و ما هم راهی خونه شدیم.
باربد توی راه ساکت بود و فقط لبخند می زد.
باربد منو دم آرایشگاه پیاده کرد و قرار شد هروقت آماده بودم بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم، هزینه آرایشگاه رو هم خود مامان داده بود، بغض مدام میومد تو گلوم و من با همه قدرت قورتش می دادم و مخفیش می کردم.
روی صندلی میکاپ دراز کشیده بودم و با چشم بسته همه فکرم به این بود که من الان دیگه زن باربدم.
+ بلند شو عزیزم.
خودمو صاف کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم، همون آرایش ملایم هم قیافمو کلی عوض کرده بود.
+ راضی هستی؟
_ بله ممنون.
آرایشگرش خیلی فرز بود و تند موهامو درست کرد و تاج کوچیکمو روی سرم گذاشت، لباسمو با کمک آرایشگر پوشیدم.
+ خیلی ناز شدی عزیزم، انشالله عروسیتم بیای پیش خودم.
_ ممنونم انشالله.
توی دلم گفتم البته با آرتین...
به باربد زنگ زدم و گفت تا پنج دقیقه دیگه میرسه، با رسیدن باربد از در آرایشگاه بیرون رفتم...باربد دم در وایستاده بود که با دیدنم چشمهاش برق زد، خودشم رفته بود آرایشگاه و موهاشو یه مدل خیلی شیک درست کرده بود و با کت شلواری که براش خریده بودم حسابی خوشتیپ شده بود...باربد دستمو توی دستش گرفت و منو سمت ماشین برد، روی صندلی جلو نشستم و باربد هم کنارم پشت فرمون نشست و زل زد بهم.
_ نمی ریم؟
+ خیلی خوشگل شدی آنیتا.
لبخندی زدم.
_ تو هم خوشگل شدی.
+ گردنبندو بده بندازم گردنت.
_ نیاوردمش.
+ چرا آوردی گذاشتم تو کیفت.
_ رفتی سر کیف من؟
باربد خندید و من گردنبندو از کیفم درآوردم، باربد گردنبندو دور گردنم گذاشت و قفلشو بست.
نگاهی بهم کرد و گفت : خیلی رو گردنت قشنگه.
_ ممنون.
باربد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت باغ، با توقف ماشین، باربد اول پیاده شد و درو برام باز کرد، دست تو دست هم وارد باغ شدیم و اول از همه نگاه پر از ذوق مامان و بابا و المیرا رو روی خودم دیدم، عرفان منو باربدو بغل کرد و گفت : خوشبخت باشید.
همه برامون دست می زدند و آهنگی که پخش می شد حسابی احساسی بود.
کی بهتر از تو که بهترینی.....
با باربد روی صندلی که برای عروس و داماد بود نشستیم و بعد از اینکه چند نفر اومدن و بهمون تبربک گفتن، دوستهای باربد و عرفان رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن، باربد هنوز دستمو توی دستش گرفته بود و با خنده به دوستاش نگاه می کرد، بالاخره دوستاش از رقصیدن خسته شدن و گفتن عروس و داماد باید برقصن، با باربد رفتیم وسط، اصلا نمی دونستم باربد چجوری میرقصه، بلده یا نه...که دیدم بله...یه رقص ساده مردونه با حرکت خیلی کم و منم شروع کردم به رقصیدن...
مجبور بودیم این بازی رو ادامه بدیم و با هم برقصیم، آهنگ بعدی آروم بود؛ باربد دستشو پشت کمرم گذاشت و من موندم.
_ الان چیکار کنم؟
+ برقص.
_ اینجوری بلد نیستم.
+ من می رقصونمت.
باربد منو به خودش چسبوند و یکمی تکونم داد، بعد دستمو گرفت و چند بار منو چرخوند، با اومدن مامان و بابا که منو بوسیدن و بهم هدیه دادن از اون رقصی که ممکن بود هر لحظه لباس بپیچه تو پام و بخورم زمین راحت شدم و همراه مامان و بابا رقصیدم...بعد هم همه مهمونا اومدن وسط و هرکی یه طرفی برای خودش می رقصید و المیرا و آقا سعید هم بعد از نیم ساعت از شروع رقص رفته بودن خونه چون صدای زیاد برای رایان خوب نبود.
بعد از کلی رقصیدن شامو آوردن و من و باربد روی میز خودمون مشغول خوردن غذا شدیم، نمی تونستم بگم تو اون لحظه چه حسی دارم، دلتنگم، ناراحتم، بغض کردم، ولی از این همه خوشحالی همه خوشحال بودم...و ازینکه خیلی زود میرم دنبال آرتین هم خیلی خوشحال بودم.
بعد از شام مهمونا باهامون خداحافظی و برامون آرزوی خوشبختی کردن و رفتن و ما هم راهی خونه شدیم.
باربد توی راه ساکت بود و فقط لبخند می زد.
0
1401/12/26
. .
۲۲۳ :
به خاطر آروم رفتن باربد ما بعد از همه رسیدیم خونه، در واحد نیمه باز بود، من و باربد باهم وارد شدیم، مامان با لبخند گفت : رو تخت بالشت و پتوی اضافه گذاشتم همه خسته اید برید بخوابید.
به باربد نگاهی کردم : اینجا می مونی امشب؟
مامان لبشو گاز گرفت و با خنده گفت : کجا بره پس؟
_ بقیه کجان؟ یکم بیدار بمونیم بعد بخوابیم خب.
+ المیرا اینا خوابن، بابات رفته دوش بگیره، عرفانم از باربد کلید واحدشو گرفته بود رفت اونجا بخوابه بی اتاق شده حسابی شاکیه، حتما الان از خستگی غش کرده.
حرفی نزدم و با باربد رفتیم توی اتاقمو درو پشت سرمون بستیم.
_ عرفان حتما تنهاست گناه داره، برو پیشش.
+ نه یکی دیگه از دوستامم هست.
_ خونتو بهم نریزن؟
باربد کتشو درآورد : آنیتا کی شب اول عقد از زنش جدا می خوابه؟
_ خب آخه دوتایی رو یه تخت یه نفره؟ نمی دونم مامانم با خودش چی فکر کرده؟
+ حرص نخور، لباساتو عوض کن.
_ جلوی تو؟
+ بیخیال من پشتمو بهت می کنم.
باربد کنار پنجره وایستاد و پیراهنشو هم درآورد.
_ شلوار راحتی داری؟
+ نه.
_ با این شلوار می تونی بخوابی؟
+ نه.
_ وای خدا، برو خونت شلوار بیار.
باربد زد زیر خنده.
+ شلوارک آورده بودم، مامانت وسایلمو گذاشته اینجا...تو هم نگام نکن خب.
پشت به باربد روی تختم نشستم، بعد از چند دقیقه با شلوارک و تیشرت اومد جلوم، کت شلوارشو هم مرتب روی چوب رختی گذاشته بود، کنارم روی تخت نشست.
+ می خوای کمک کنم لباستو دربیاری؟
از جام بلند شدم : فقط زیپشو باز کن، بعد روتو اونور کن.
_ چشم.
باربد پشت سرم وایستاد، انگشتشو روی پوستم کشید، دستاشو روی شکمم گذاشت و بغلم کرد ، با حس لبش روی گردنم مور مورم شد و خواستم ازش جدا شم که دستاشو محکمتر کرد.
_ ولم نمی کنی؟
+ آنیتا فقط بذار بیشتر حست کنم.
باربد با یه دستش نگهم داشت و با دست دیگه زیپ لباسمو باز کرد، بازوهامو محکم گرفت و با افتادن لباس روی زمین، گفت : این ست سرخابی رو برای من پوشیدی؟
خودمو جمع کردم : خواهش می کنم باربد.
باربد منو چرخوند و منم چرخیدم سمتش، سرمو پایین انداختم...دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد، به چشمهام خیره شد، چشمهای عسلیش روی صورتم چرخید، خواستم ازش فاصله بگیرم که دوباره محکم بازوهامو گرفت.
_ ولم کن باربد، می خوام لباسمو بپوشم، صورتمم باید بشورم.
+ من که شوهرتم چرا انقدر خجالت می کشی ازم؟
_ باربد این یه ازدواج الکیه.
+ هیس آروم عزیزم، مامان و بابات صداتو میشنون.
_ تو قرار نبود اذیتم کنی.
باربد آروم تو گوشم شروع کرد به حرف زدن : اذیتت نمی کنم، اگه نمی خواستی باهام باشی پس چرا این لباسو پوشیدی؟ مگه نمی دونی رنگش چقدر به پوستت میاد؟ نمی دونی من که اینقدر عاشقتم وقتی تورو تو این لباس می بینم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و دوس دارم سرتا پاتو غرق بوسه کنم؟؟
آب دهنمو قورت دادم، گفت عاشقمه و این منو ترسوند.
+ اونقدر دوستت دارم که نمی خوام اذیتت کنم، فقط می خوام بهت لذت بدم.
_ نه باربد خواهش می کنم نه...
باربد ازم فاصله گرفت، تو چشمهای هردومون اشک حلقه زده بود، یه تیشرت و شلوار راحت پوشیدم و برای شستن صورتم رفتم دستشویی، زدم زیر گریه، با تمام ترس و استرس اونقدر کثیف بودم که باربد داشت با لمس بدنم تحریکم می کرد، جلوی دهنمو گرفتم و گریه کردم، من خائن بودم، آرومتر که شدم صورتمو یبار دیگه شستم و برگشتم اتاقم.
باربد روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود، منم نشستم کنارش.
+ چرا چشمات قرمزه آنیتا؟ گریه کردی؟
_ چشم خودت چرا قرمزه؟ چرا زیر حرفات زدی باربد؟ قرار شد اتفاقی بینمون نیفته..
+ ببخش منو، برای هرچیزی می تونم جلوی خودمو بگیرم ولی جلوی تو نمی تونم، خیلی سخته...
_ چرا انقدر به من ابراز علاقه می کنی آخه؟
+ چون دوستت دارم، فقط می خوام بدونی...
به باربد نگاه کردم، توی چشمهام خیره شد.
+ بخواب عزیزم، می خوای من رو زمین بخوابم؟
_ نه بدنت درد می گیره، اشکالی نداره به هرحال محرم همیم...
نمی فهمیدم چرا اینکارا رو می کنم انگار شیطون وجودم بیدار شده بود و بدش نمیومد نزدیک باربد باشه.
0
1401/12/26
. .
۲۲۴ :
مگه میشه عاشق یکی دیگه باشی و با لمس کس دیگه لذت ببری؟ لعنت به این بدن و فیزیک که احساسو لگد مال می کرد، دراز کشیدم و باربد هم کنارم دراز کشید. چشمهامو بستم و پتوی نازک بهارمو دورم پیچیدم، باربد هم روبه من دراز کشید و دستشو توی موهام فرو برد، دستشو توی موهام لغزوند و پوست سرمو نوازش کرد، با این حرکتش پلکم سنگین شد...چشممو بستم و ناخواسته از خستگی خوابم برد.
با حس یه چیز سنگین رو پهلوم بیدار شدم، هوا هنوز تاریک بود، سرم روی بازوی باربد بود و دست دیگه باربد پشت کمرم بود، تقریبا توی بغل باربد بودم، خواستم خودمو تکون بدم و ازش دور شم باربد دستشو دورم محکمتر کرد، سرمو بلند کردم ببینم خوابه یا بیدار که باربد لبشو روی لبم گذاشت، دستشو زیر تیشترتم برد و پشتمو نوازش کرد، صورتمو از صورتش دور کردم : چیکار می کنی باربد؟
چشمهای نیمه بازشو باز کرد و نگاهم کرد : بخواب عزیزم.
_ دستتو بردار سختمه اینجوری.
باربد چشمشو بست و دستشو از زیر لباسم درآورد، منم چشممو بستم، نمی دونستم چه حسی دارم، دلم می خواست وقتی بیدار شدم ببینم همه اینا خواب بوده و من و آرتین باهم نامزدیم....نه سورنا نامزدیمونو بهم می زنه، نه آرتین یهو میره، نه من زن باربد میشم و از اون بدتر از بودن کنارش احساس آرامش می کنم. به خاطر این حس دلم می خواست خودمو بزنم، از خودم عصبی بودم ولی حسم کنار آرتین یه جور دیگه بود، ازینکه نذاشتم روز آخر بیشتر پیش بره پشیمون بودم، شاید اینجوری نمی ذاشتم دست مرد دیگه ای بهم بخوره.
جام تنگ بود و تو همون جای تنگ چند باری قلت زدم، باربد چشمشو باز کرد و خیره شد به من : چی شده عزیزم؟
_ هیچی خوابم نمی بره؟
باربد دوباره دستشو توی موهام برد و پوست سرمو نوازش کرد.
+ اینجوری خوابت می بره؟
_ تو چرا نمی خوابی؟
+ نمی دونم، شاید از ذوق و هیجان بودن کنار تو.
_ کی میریم چین؟
نگاه باربد روی صورتم ثابت موند.
_ نکنه نمی خوای منو ببری؟
+ می برمت...
_ باربد تو نباید ناراحت بشی من اونو قبل از تو میشناختم و عاشقش بودم.
+ اگه من زودتر میومدم تو زندگیت عاشق من می شدی؟
_ نمی دونم، تو هم پسر خوبی هستی، ولی حسم به آرتین یه جور دیگست، حاضرم براش هرکار احمقانه ای انجام بدم، هرکاری بکنه از چشمم نمی افته، اصلا بدیشو نمی بینم...فقط اون می تونه ضربان قلبمو تند کنه و دست و پاهام با دیدنش سست میشه...این عشقه مگه نه؟
+ منم می تونم ضربان قلبتو بالا ببرم و پاهاتو سست کنم...
صداش یجوری بود، با این حرف ته دلم خالی شد انگار.
+ کار احمقانه یعنی ازدواج با من؟ پس کار منو چی می گی؟ ازدواج باهات و بردنت دنبال عشقت...وقت و هزینه و خیلی چیزها برات میذارم و از کار و زندگیم می زنم، من خیلی احمقتر از توام...
_ پشیمونی؟
+ معلومه که نه، میگم ببین من چقد دارم کارای احمقانه تری برای تو انجام میدم.
_ ممنون...
+ از من خوشت نمیاد؟
_ چرا اینو می گی؟
باربد سمت من برگشت و دستشو روی شکمم گذاشت.
+ چرا دلت نمی خواد با من رابطه داشته باشی؟
_ حس می کنم خیانته.
+ این خیانت نیست که کنار شوهرت خوابیدی و از عشقت به یه پسر دیگه حرف می زنی؟
_ باربد تو از اول می دونستی این ازدواج الکیه.
+ خیانت نیست...
_ باربد، دلم می خواد اون اولین مردی باشه که باهاش همه چیزو تجربه می کنم، همینقدرم که بهم نزدیک شدیم زیاده، اگه بفهمه دلش میشکنه.
+ دل من مهم نیست برات؟ نمی خوام عشقو ازت التماس کنم، نمی خوام خودمو کوچیک کنم آنیتا، اصلا نمی خوام دلتم برام بسوزه.
_ دلم برات نمی سوزه...
باربد نیشخندی زد : آنیتا ازم خواستی در برابر این همه کاری که قراره برات بکنم منم چیزی ازت بخوام یادت رفته؟ این همون بهاییه که باید بپردازی.
_ تو گفتی چیزی ازم نمی خوای...
+ حالا می خوام.
مگه میشه عاشق یکی دیگه باشی و با لمس کس دیگه لذت ببری؟ لعنت به این بدن و فیزیک که احساسو لگد مال می کرد، دراز کشیدم و باربد هم کنارم دراز کشید. چشمهامو بستم و پتوی نازک بهارمو دورم پیچیدم، باربد هم روبه من دراز کشید و دستشو توی موهام فرو برد، دستشو توی موهام لغزوند و پوست سرمو نوازش کرد، با این حرکتش پلکم سنگین شد...چشممو بستم و ناخواسته از خستگی خوابم برد.
با حس یه چیز سنگین رو پهلوم بیدار شدم، هوا هنوز تاریک بود، سرم روی بازوی باربد بود و دست دیگه باربد پشت کمرم بود، تقریبا توی بغل باربد بودم، خواستم خودمو تکون بدم و ازش دور شم باربد دستشو دورم محکمتر کرد، سرمو بلند کردم ببینم خوابه یا بیدار که باربد لبشو روی لبم گذاشت، دستشو زیر تیشترتم برد و پشتمو نوازش کرد، صورتمو از صورتش دور کردم : چیکار می کنی باربد؟
چشمهای نیمه بازشو باز کرد و نگاهم کرد : بخواب عزیزم.
_ دستتو بردار سختمه اینجوری.
باربد چشمشو بست و دستشو از زیر لباسم درآورد، منم چشممو بستم، نمی دونستم چه حسی دارم، دلم می خواست وقتی بیدار شدم ببینم همه اینا خواب بوده و من و آرتین باهم نامزدیم....نه سورنا نامزدیمونو بهم می زنه، نه آرتین یهو میره، نه من زن باربد میشم و از اون بدتر از بودن کنارش احساس آرامش می کنم. به خاطر این حس دلم می خواست خودمو بزنم، از خودم عصبی بودم ولی حسم کنار آرتین یه جور دیگه بود، ازینکه نذاشتم روز آخر بیشتر پیش بره پشیمون بودم، شاید اینجوری نمی ذاشتم دست مرد دیگه ای بهم بخوره.
جام تنگ بود و تو همون جای تنگ چند باری قلت زدم، باربد چشمشو باز کرد و خیره شد به من : چی شده عزیزم؟
_ هیچی خوابم نمی بره؟
باربد دوباره دستشو توی موهام برد و پوست سرمو نوازش کرد.
+ اینجوری خوابت می بره؟
_ تو چرا نمی خوابی؟
+ نمی دونم، شاید از ذوق و هیجان بودن کنار تو.
_ کی میریم چین؟
نگاه باربد روی صورتم ثابت موند.
_ نکنه نمی خوای منو ببری؟
+ می برمت...
_ باربد تو نباید ناراحت بشی من اونو قبل از تو میشناختم و عاشقش بودم.
+ اگه من زودتر میومدم تو زندگیت عاشق من می شدی؟
_ نمی دونم، تو هم پسر خوبی هستی، ولی حسم به آرتین یه جور دیگست، حاضرم براش هرکار احمقانه ای انجام بدم، هرکاری بکنه از چشمم نمی افته، اصلا بدیشو نمی بینم...فقط اون می تونه ضربان قلبمو تند کنه و دست و پاهام با دیدنش سست میشه...این عشقه مگه نه؟
+ منم می تونم ضربان قلبتو بالا ببرم و پاهاتو سست کنم...
صداش یجوری بود، با این حرف ته دلم خالی شد انگار.
+ کار احمقانه یعنی ازدواج با من؟ پس کار منو چی می گی؟ ازدواج باهات و بردنت دنبال عشقت...وقت و هزینه و خیلی چیزها برات میذارم و از کار و زندگیم می زنم، من خیلی احمقتر از توام...
_ پشیمونی؟
+ معلومه که نه، میگم ببین من چقد دارم کارای احمقانه تری برای تو انجام میدم.
_ ممنون...
+ از من خوشت نمیاد؟
_ چرا اینو می گی؟
باربد سمت من برگشت و دستشو روی شکمم گذاشت.
+ چرا دلت نمی خواد با من رابطه داشته باشی؟
_ حس می کنم خیانته.
+ این خیانت نیست که کنار شوهرت خوابیدی و از عشقت به یه پسر دیگه حرف می زنی؟
_ باربد تو از اول می دونستی این ازدواج الکیه.
+ خیانت نیست...
_ باربد، دلم می خواد اون اولین مردی باشه که باهاش همه چیزو تجربه می کنم، همینقدرم که بهم نزدیک شدیم زیاده، اگه بفهمه دلش میشکنه.
+ دل من مهم نیست برات؟ نمی خوام عشقو ازت التماس کنم، نمی خوام خودمو کوچیک کنم آنیتا، اصلا نمی خوام دلتم برام بسوزه.
_ دلم برات نمی سوزه...
باربد نیشخندی زد : آنیتا ازم خواستی در برابر این همه کاری که قراره برات بکنم منم چیزی ازت بخوام یادت رفته؟ این همون بهاییه که باید بپردازی.
_ تو گفتی چیزی ازم نمی خوای...
+ حالا می خوام.
0
1401/12/26
. .
۲۲۵ :
باربد داشت منو می ترسوند. چشممو بستم و با حس سنگینی بدنش روی خودم، قطره های اشک از گوشه چشمم سر خوردن، لبمو گاز گرفته بودم که صدای هق هقم بلند نشه. باربد خواست لباسمو از تنم دربیاره که مچ دستشو گرفتم.
+ یا زنم میشی یا نمی برمت چین؟
_ تو رو به ارواح خاک مامانت اینکارو نکن باربد...
با این حرفم باربد بیحال کنارم دراز کشید، بعد از چند دقیقه کنار تخت روی زمین نشست، منم دستمو روی دهنم گذاشتم و بی صدا گریه کردم.
با صدای زنگ گوشیم چشممو باز کردم، باربد گوشی رو برداشت و جواب داد : الو؟
هوا کاملا روشن و آفتابی بود و باربد کنارم روی تخت بود.
با صدای خواب آلودش دوباره گفت : الو؟
+ بله بفرمایید؟
+ شما؟
+ من شوهرشم.
با شنیدن صدای داد آرتین که گفت : خفه شو بگو آنیتا کجاست؟؟؟
با ذوق گوشی رو از باربد قاپیدم.
_ الو آرتین؟
+ الو آنیتا؟ این پسره کی بود؟
از خوشحالی زدم زیر گریه : خوبی؟ کجایی؟ این همه مدت کجا بودی آرتین؟
+ این همه مدت؟ آنیتا حتی دوماهم نیست که من رفتم، تو بگو دوماه، فقط بهم بگو این پسر کیه که ساعت ۹ صبح گوشیتو جواب میده؟؟؟ فقط همینو بگو؟ بگو اون چه زری بود که زد؟ چرا گفت شوهرته؟؟
_ آرتین تورو خدا فقط به من بگو کجایی؟ برگشتی؟
+ آره برگشتم...تازه همین الان رسیدم...داری دقم می دی آنیتا؟ پسره کیه؟
_ می خواستم بیام چین دنبالت آرتین، خیلی خوشحالم که اومدی، دلم برات یه ذره شده بود، باید ببینمت بعد همه چیزو بهت توضیح میدم باشه؟؟؟
+ آنیتا؟ همین الان بگو؟ این پسر شوهرت بود یا نه؟؟؟ یعنی من دوماه نبودم تو ازدواج کردی؟
_ آرتین فقط برای اینکه بتونم بدون اجازه بابام بیام چین دنبالت، به خدا ببینمت برات همه چیزو تعریف می کنم.
آرتین داد زد : چی می گی آنیتا؟ چرا مزخرف می گی؟ داری مزخرف میگی، مگه میشه تو با کس دیگه ازدواج کنی؟ داری چرند می گی، داری دستم میندازی، می خوای حرصمو دربیاری.
_ آروم باش بذار برات همه چیزو تعریف کنم بعد داد بزن...
+ تو کنار پسره خوابیدی بعد چیو میخوای توضیح بدی ها؟ چیو؟ لعنتی ۹ صبح گوشیتو جواب داده با اون صدای خواب آلود بعد میگی توضیح میدی؟؟؟
_ آرتین همه اینا به خاطر تو بود، من هیچ کاری نکردم، الان دیگه می تونیم بدون اجازه بابام ازدواج کنیم.
+ خفه شو، پسره کیه؟ نگو همون دوست عرفانه که میاورد و می بردت.
_ آرتین، من فقط برای تو....
+ خفه شو، تو به خاطر من باید فقط و فقط منتظرم می موندی...کی بهت گفت به خاطر من کاری بکنی؟ خیلی آشغالی آنیتا، من قید خانوادمو زدم به خاطرت، من هرکاری کردم به خاطرت....من هرجور شده برگشتم....تو که می خواستی با کسی بخوابی که اجازه باباتو نخوای مگه من عقیم بودم؟ مگه من ناتوان بودم؟
_ آرتین...
+ اسم منو نیار...خیلی آشغالی خیلی...
_ صدات گرفت از بس داد زدی آخه، به حرفهام گوش کن یه ذره.
تلفن قطع شد و من زدم زیر گریه، باربد زل زده بود به من.
_ چرا گوشیمو جواب دادی؟ چرا گفتی شوهرمی؟ چرا انقد اذیتم می کنی؟ مگه مریضی؟ اون از لطف و مهربونی های بیش از اندازت، اونم از دیشب که به زور می خواستی باهام...
+ هیش، به هرحال باید حقیقتو می فهمید.
_ آره ولی نه اینجوری...
+ آنیتا این آدم اصلا کنترلی روی اعصابش نداره.
_ حداقل مثل تو زیر حرفش نمی زنه.
باربد از جاش بلند شد و لباسهاشو عوض کرد، وسایلشو توی دستش گرفت و گفت : خدا رو شکر نیازی به سفر چین نیست، نیازی به منم نیست، میرم خونم.
پاشدم و جلوش وایستادم : صبر کن، مامان و بابام چی می گن؟
+ لابد تا الان صداتو شنیدن.
_ باربد همه چیو خراب نکن.
+ فکر می کردم همه چیزو خراب کردم....
باربد داشت منو می ترسوند. چشممو بستم و با حس سنگینی بدنش روی خودم، قطره های اشک از گوشه چشمم سر خوردن، لبمو گاز گرفته بودم که صدای هق هقم بلند نشه. باربد خواست لباسمو از تنم دربیاره که مچ دستشو گرفتم.
+ یا زنم میشی یا نمی برمت چین؟
_ تو رو به ارواح خاک مامانت اینکارو نکن باربد...
با این حرفم باربد بیحال کنارم دراز کشید، بعد از چند دقیقه کنار تخت روی زمین نشست، منم دستمو روی دهنم گذاشتم و بی صدا گریه کردم.
با صدای زنگ گوشیم چشممو باز کردم، باربد گوشی رو برداشت و جواب داد : الو؟
هوا کاملا روشن و آفتابی بود و باربد کنارم روی تخت بود.
با صدای خواب آلودش دوباره گفت : الو؟
+ بله بفرمایید؟
+ شما؟
+ من شوهرشم.
با شنیدن صدای داد آرتین که گفت : خفه شو بگو آنیتا کجاست؟؟؟
با ذوق گوشی رو از باربد قاپیدم.
_ الو آرتین؟
+ الو آنیتا؟ این پسره کی بود؟
از خوشحالی زدم زیر گریه : خوبی؟ کجایی؟ این همه مدت کجا بودی آرتین؟
+ این همه مدت؟ آنیتا حتی دوماهم نیست که من رفتم، تو بگو دوماه، فقط بهم بگو این پسر کیه که ساعت ۹ صبح گوشیتو جواب میده؟؟؟ فقط همینو بگو؟ بگو اون چه زری بود که زد؟ چرا گفت شوهرته؟؟
_ آرتین تورو خدا فقط به من بگو کجایی؟ برگشتی؟
+ آره برگشتم...تازه همین الان رسیدم...داری دقم می دی آنیتا؟ پسره کیه؟
_ می خواستم بیام چین دنبالت آرتین، خیلی خوشحالم که اومدی، دلم برات یه ذره شده بود، باید ببینمت بعد همه چیزو بهت توضیح میدم باشه؟؟؟
+ آنیتا؟ همین الان بگو؟ این پسر شوهرت بود یا نه؟؟؟ یعنی من دوماه نبودم تو ازدواج کردی؟
_ آرتین فقط برای اینکه بتونم بدون اجازه بابام بیام چین دنبالت، به خدا ببینمت برات همه چیزو تعریف می کنم.
آرتین داد زد : چی می گی آنیتا؟ چرا مزخرف می گی؟ داری مزخرف میگی، مگه میشه تو با کس دیگه ازدواج کنی؟ داری چرند می گی، داری دستم میندازی، می خوای حرصمو دربیاری.
_ آروم باش بذار برات همه چیزو تعریف کنم بعد داد بزن...
+ تو کنار پسره خوابیدی بعد چیو میخوای توضیح بدی ها؟ چیو؟ لعنتی ۹ صبح گوشیتو جواب داده با اون صدای خواب آلود بعد میگی توضیح میدی؟؟؟
_ آرتین همه اینا به خاطر تو بود، من هیچ کاری نکردم، الان دیگه می تونیم بدون اجازه بابام ازدواج کنیم.
+ خفه شو، پسره کیه؟ نگو همون دوست عرفانه که میاورد و می بردت.
_ آرتین، من فقط برای تو....
+ خفه شو، تو به خاطر من باید فقط و فقط منتظرم می موندی...کی بهت گفت به خاطر من کاری بکنی؟ خیلی آشغالی آنیتا، من قید خانوادمو زدم به خاطرت، من هرکاری کردم به خاطرت....من هرجور شده برگشتم....تو که می خواستی با کسی بخوابی که اجازه باباتو نخوای مگه من عقیم بودم؟ مگه من ناتوان بودم؟
_ آرتین...
+ اسم منو نیار...خیلی آشغالی خیلی...
_ صدات گرفت از بس داد زدی آخه، به حرفهام گوش کن یه ذره.
تلفن قطع شد و من زدم زیر گریه، باربد زل زده بود به من.
_ چرا گوشیمو جواب دادی؟ چرا گفتی شوهرمی؟ چرا انقد اذیتم می کنی؟ مگه مریضی؟ اون از لطف و مهربونی های بیش از اندازت، اونم از دیشب که به زور می خواستی باهام...
+ هیش، به هرحال باید حقیقتو می فهمید.
_ آره ولی نه اینجوری...
+ آنیتا این آدم اصلا کنترلی روی اعصابش نداره.
_ حداقل مثل تو زیر حرفش نمی زنه.
باربد از جاش بلند شد و لباسهاشو عوض کرد، وسایلشو توی دستش گرفت و گفت : خدا رو شکر نیازی به سفر چین نیست، نیازی به منم نیست، میرم خونم.
پاشدم و جلوش وایستادم : صبر کن، مامان و بابام چی می گن؟
+ لابد تا الان صداتو شنیدن.
_ باربد همه چیو خراب نکن.
+ فکر می کردم همه چیزو خراب کردم....
0
1401/12/26
. .
۲۲۶ :
_ اگه بری به مامان و بابام چی بگم؟
+ حقیقتو بگو.
_ منو تو این حالت تنها می ذاری؟
+ چیکار کنم دیگه برات؟ هرکاری می کنم بازم بدهکارتم.
_ اولش باید من به آرتین همه چیزو توضیح بدم، بعدش باید یه بهونه پیدا کنیم برای جدایی، باشه؟
+ طلاق بگیری و دست نخورده باشی انگار بازم دختر باباتی، بعدم چرا لقمه رو دور سرت میپیچونی؟؟ برو راستشو به مامان بابات بگو، اصلا می خوای من بهشون بگم؟
_ باربد تو چرا اینجوری شدی؟ من داغونم فکرم کار نمی کنه، تورو خدا اذیتم نکن.
+ از دیروز هزار بار اینو گفتی.
_ بیا بشین یکم آروم بشیم بعد صبحانه میخوریم، بعدش برو.
+ خیلی خب الان میرم میگم باید برم سرکار، عادی رفتار می کنم نترس دلم نمی خواد چیزی بخورم فعلا...
_ باشه...
+ خودت اشکاتو پاک کن و آروم شو، قیافت تابلواه.
_ پس تو برو سرکارت بگو آنیتا خوابه.
+ باشه من میرم خونه خودم صبحانه می خورم لباسمم عوض می کنم، ولی به نظرت صداتو نشنیدن؟؟
_ تا اتاق المیرا که صدانمیره، بابامم سرکاره، مامانمو نمی دونم.
+ باشه من رفتم.
باربد از اتاق بیرون رفت، نمی دونستم باید چیکار کنم هم ازینکه آرتین برگشته خوشحال بودم هم ناراحت بودم از خودم و نمی دونستم حالا باید چیکار کنم، نیم ساعت بعد از رفتن باربد منم آبی به صورتم زدم و لباسهامو پوشیدم، نامه ای که برای آرتین نوشته بودم و توی کیفم گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
مامان روی مبل دراز کشیده بود که با دیدنم گفت : کجا میری؟ دیشب تا صبح رایان گریه می کرد.
_ میرم دیدن دوستام.
+ الان؟
_ آره مگه چیه؟ آخرین دیدار قبل از رفتن به دانشگاهه.
+ باشه مواظب خودت باش.
از خونه بیرون زدم و سوار یه تاکسی شدم راه افتادم سمت رستوران، دم رستوران حلقه باربدو از دستم درآوردم و توی کیفم گذاشتم، ماشین آرتین دم در پارک بود این یعنی توی رستوران بود؛ با یه نفس عمیق وارد رستوران شدم. به محض ورودم اردلان منو از دور دید و دویید سمتم و تقریبا هولم داد بیرون رستوران.
_ چیه چرا اینجوری می کنی؟؟
+ تو چیکار کردی آنیتا؟ ازدواج کردی؟
_ ازدواج چیه؟ بذار برم با آرتین حرف بزنم.
+ آبجی الان آرتین خیلی ازت شاکیه، از دیشب تو رستوران خوابیده، صبح اومدم نزدیک بود کتکم بزنه، به خاطر تو با مادرش دعوا کرده تا تونسته مدارکش و گوشیشو پس بگیره و برگرده، تو این مدت بهش قرص خواب می دادن آبجی...خیلی اذیت شده...برو بعدا بیا.
_ نمی تونم باید الان ببینمش.
اردلانو کنار زدم و رفتم سمت اتاق مدیریت و درو باز کردم، آرتین با دیدنم جا خورد و از رو صندلیش بلند شد، نتونستم طاقت بیارم دوییدم سمتش و بغلش کردم...عطرشو با همه وجودم وارد ریه هام کردم.
+ ولم کن.
_ آرتین دلم برات یه ذره شده بود.
+ ولم کن بهت گفتم.
آرتین منو از خودش جدا کرد و با اخم بهم خیره شد، زیر چشمهاش حسابی گود و کبود بود.
_ آرتین باید باهات حرف بزنم، می ترسیدم دیگه نتونم ببینمت داشتم دیوونه می شدم، رکسانا بهم زنگ زد گفت که تو چیزیت گم نشده و مامان و بابات نمی خوان تو برگردی، گفت باید فراموشت کنم، ولی من نمی تونستم آرتین.
_ اگه بری به مامان و بابام چی بگم؟
+ حقیقتو بگو.
_ منو تو این حالت تنها می ذاری؟
+ چیکار کنم دیگه برات؟ هرکاری می کنم بازم بدهکارتم.
_ اولش باید من به آرتین همه چیزو توضیح بدم، بعدش باید یه بهونه پیدا کنیم برای جدایی، باشه؟
+ طلاق بگیری و دست نخورده باشی انگار بازم دختر باباتی، بعدم چرا لقمه رو دور سرت میپیچونی؟؟ برو راستشو به مامان بابات بگو، اصلا می خوای من بهشون بگم؟
_ باربد تو چرا اینجوری شدی؟ من داغونم فکرم کار نمی کنه، تورو خدا اذیتم نکن.
+ از دیروز هزار بار اینو گفتی.
_ بیا بشین یکم آروم بشیم بعد صبحانه میخوریم، بعدش برو.
+ خیلی خب الان میرم میگم باید برم سرکار، عادی رفتار می کنم نترس دلم نمی خواد چیزی بخورم فعلا...
_ باشه...
+ خودت اشکاتو پاک کن و آروم شو، قیافت تابلواه.
_ پس تو برو سرکارت بگو آنیتا خوابه.
+ باشه من میرم خونه خودم صبحانه می خورم لباسمم عوض می کنم، ولی به نظرت صداتو نشنیدن؟؟
_ تا اتاق المیرا که صدانمیره، بابامم سرکاره، مامانمو نمی دونم.
+ باشه من رفتم.
باربد از اتاق بیرون رفت، نمی دونستم باید چیکار کنم هم ازینکه آرتین برگشته خوشحال بودم هم ناراحت بودم از خودم و نمی دونستم حالا باید چیکار کنم، نیم ساعت بعد از رفتن باربد منم آبی به صورتم زدم و لباسهامو پوشیدم، نامه ای که برای آرتین نوشته بودم و توی کیفم گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
مامان روی مبل دراز کشیده بود که با دیدنم گفت : کجا میری؟ دیشب تا صبح رایان گریه می کرد.
_ میرم دیدن دوستام.
+ الان؟
_ آره مگه چیه؟ آخرین دیدار قبل از رفتن به دانشگاهه.
+ باشه مواظب خودت باش.
از خونه بیرون زدم و سوار یه تاکسی شدم راه افتادم سمت رستوران، دم رستوران حلقه باربدو از دستم درآوردم و توی کیفم گذاشتم، ماشین آرتین دم در پارک بود این یعنی توی رستوران بود؛ با یه نفس عمیق وارد رستوران شدم. به محض ورودم اردلان منو از دور دید و دویید سمتم و تقریبا هولم داد بیرون رستوران.
_ چیه چرا اینجوری می کنی؟؟
+ تو چیکار کردی آنیتا؟ ازدواج کردی؟
_ ازدواج چیه؟ بذار برم با آرتین حرف بزنم.
+ آبجی الان آرتین خیلی ازت شاکیه، از دیشب تو رستوران خوابیده، صبح اومدم نزدیک بود کتکم بزنه، به خاطر تو با مادرش دعوا کرده تا تونسته مدارکش و گوشیشو پس بگیره و برگرده، تو این مدت بهش قرص خواب می دادن آبجی...خیلی اذیت شده...برو بعدا بیا.
_ نمی تونم باید الان ببینمش.
اردلانو کنار زدم و رفتم سمت اتاق مدیریت و درو باز کردم، آرتین با دیدنم جا خورد و از رو صندلیش بلند شد، نتونستم طاقت بیارم دوییدم سمتش و بغلش کردم...عطرشو با همه وجودم وارد ریه هام کردم.
+ ولم کن.
_ آرتین دلم برات یه ذره شده بود.
+ ولم کن بهت گفتم.
آرتین منو از خودش جدا کرد و با اخم بهم خیره شد، زیر چشمهاش حسابی گود و کبود بود.
_ آرتین باید باهات حرف بزنم، می ترسیدم دیگه نتونم ببینمت داشتم دیوونه می شدم، رکسانا بهم زنگ زد گفت که تو چیزیت گم نشده و مامان و بابات نمی خوان تو برگردی، گفت باید فراموشت کنم، ولی من نمی تونستم آرتین.
0
1401/12/26
. .
۲۲۷ :
آرتین به صندلی اشاره کرد : بشین.
خودشم روبروم نشست : بگو میشنوم؟
_ آرتین به خدا خیلی دوستت دارم، به خدا فقط تو عشق منی...
گریم گرفت : به خدا ترسیدم دیگه نبینمت...نمی تونستم به هیچکس اعتماد کنم، به باربد گفتم که عقدم کنه و منو بیاره چین اونم قبول کرد بدون هیچ شرط و شروطی، خونوادم خیلی دوسش دارن قبولش دارن راحت قبول کردن و سریع قرار عقد گذاشتن.
آرتین دستهاشو تکیه گاه سرش کرد و گفت : آنیتا تو فقط باید منتظر می موندی.
_ چقدر آرتین؟ بی تو هر روز برام مثل یک سال میگذشت.
+ چند وقته عقد کردی؟
_ تازه دیروز.
+ دیشبم پیشت خوابید...
_ به خدا فقط تو اتاقم بود، آرتین من عشقم قلبم جونم مال تواه، تنمم مال تواه...
+ لعنتی خب پس چرا عقد کردی با اون پسره؟
_ به خدا برای اینکه بیام چین دنبالت بعد اون طلاقم بده من با تو عقد کنم.
+ آخه چطور اعتماد کردی؟ اگه نمیاوردت چین چی؟ اگه طلاقت نمی داد چی؟ همین حالا اگه طلاقت نده چی؟
_ میده...
+ گند زدی آنیتا...گند زدی...
کاغذو از جیبم درآوردم و سمت آرتین گرفتم : همه چیو برات نوشته بودم که اگه نخواستی حرفهامو بشنوی اینو بخونی.
آرتین کاغذو ازم گرفت و روی میز انداخت : نابودم کردی آنیتا، تو اگه حاضر بودی به هرکاری دست بزنی حتی زن کس دیگه بشی و مطلقه هم بشی، می رفتیم دادگاه نامه می گرفتیم برای عقد...
_ ببخش آرتین.
+ چیرو ببخشم؟ چی رو؟ بهت گفتم دستی که بهت بخوره رو قلم می کنم یا نه؟؟؟ گفتم اگه دست کسی بهت بخوره دیگه نمی خوامت یا نه؟
_ چه دستی؟ چی می گی آرتین؟؟؟
رگهای گردن و پیشونی آرتین برجسته شده بود : تو با پسره عقد کردی، نکنه جشنم گرفتید؟ فک کردی من احمقم که می گی دستشم نخورده بهت؟ بس کن...فقط برو، دیگه نمی خوام ببینمت.
_ نه آرتین تورو خدا نه...به خدا هر چی تو بگی، هرکاری تو بگی می کنم ولی یه بار دیگه ازم جدا نشو من بی تو طاقت نمیارم.
آرتین بلند شد و دستمو از بازو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد، در اتاقشو باز کرد و منو کشون کشون برد بیرون رستوران، در ماشینشو باز کرد و منو تقریبا پرت کرد تو ماشین، گریم شدیدتر شد، هیچوقت فک نمی کردم یه روزی آرتین باهام اینطوری رفتار کنه،
خودش پشت فرمون نشست و با تمام سرعت ماشینو روند.
_ آرتین چیکار می کنی؟
+ تو دیگه آنیتای من نیستی...آنیتای من مرد می فهمی؟
_ آرتین به خدا من همونم، من عاشقتم، با من اینکارو نکن...منو کجا میبری؟
+ می برمت خونتون پیش مامانت و شوهرت، اون پسره پررو، باید از همون روز اول دندوناشو خورد می کردم.
_ باشه خودم میرم خونمون همینجا پیادم کن.
+ لازم نیست پیاده شی.
آرتین ماشینو کنار خیابون نگه داشت، پیاده شد و یه سیگار روشن کرد، بعد از چند دقیقه ته سیگارشو پرت کرد توی جوب و برگشت توی ماشین، سمت من برگشت و نگاهم کرد :
اگه اینقد زرد و زار و لاغر نشده بودی باور نمی کردم بهت تو این مدت بد گذشته باشه...
بدون حرفی اشکهایی که پشت هم روی گونه هام می ریختو پاک می کردم.
+ دلم می خواد حرفهاتو باور کنم ولی نمی تونم، تو حتی دو ماه صبر نکردی برام، خودتو بذار جای من؛ تو الان زن یکی دیگه ای، حتی بودنت کنار من خیانت به اونه...می فهمی؟ من انقد پستم که با زن کس دیگه نقشه بکشم از شوهرش طلاق بگیره و بیاد زن من بشه؟
_ آرتین این عقد الکی بوده و هست، به خدا همش به خاطر تو بود.
+ حالا چیکار کنم؟ یه خونه بخرم و منتظر بمونم از شوهرت جدا شی؟ بهونت برا جدا شدن چیه؟ فکر کردی انقد راحته طلاق؟ کلی میبرن و میارنت و میگن آشتی کنید و بسازید، تازه مامان و باباتو چی می گی؟ مگه قبول می کنن الکی جدا شی؟ اون پسره هم تو این مدت باهات حال کنه و بعد بیای زن من بشی؟
_ آرتین، هر چی تو بگی، هرکاری تو بگی من همون کارو می کنم، اصلا منو هرجا می خوای ببر، هرکاری می خوای باهام بکنی بکن.
+ خیلی دیره آنیتا، برو خونت بچسب به زندگیت...دیگم اسم منو نیار.
_ تو می خوای چیکار کنی؟
+ میخوام برم بمیرم...
_ آرتین تورو خدا، من بی تو می میرم...
+ تو با خودت چی فکر می کنی؟ عقد و طلاق بچه بازیه؟ مسخره بازیه؟ روت میشه بری فردای عقد بگی طلاق می خوام؟ تو دنبال راه حل بدون آبرو ریزی بودی، اونوقت رفتی عقد کردی؟ نکنه دلت خواسته یه مدت مزه بودن با اون پسره چشم عسلی رو هم بچشی؟؟
_ بس کن آرتین، تورو خدا بس کن...چرا باور نمی کنی حرفمو؟ من به خاطر تو مثل خر افتادم تو گل بعد تو داری سر من داد می زنی؟؟؟؟ بهت حق می دم شاکی باشی ازم، ولی باور کن حرفمو، مگه تو کم با دخترای دیگه بودی؟ من که اصلا با اون نبودم فقط تو یه اتاق خوابیدیم...
+ لعنت بهت....حق نداری اینو جلوم تکرار کنی، کسی حق نداره حتی از صدمتریت رد بشه آشغال.
آرتین به صندلی اشاره کرد : بشین.
خودشم روبروم نشست : بگو میشنوم؟
_ آرتین به خدا خیلی دوستت دارم، به خدا فقط تو عشق منی...
گریم گرفت : به خدا ترسیدم دیگه نبینمت...نمی تونستم به هیچکس اعتماد کنم، به باربد گفتم که عقدم کنه و منو بیاره چین اونم قبول کرد بدون هیچ شرط و شروطی، خونوادم خیلی دوسش دارن قبولش دارن راحت قبول کردن و سریع قرار عقد گذاشتن.
آرتین دستهاشو تکیه گاه سرش کرد و گفت : آنیتا تو فقط باید منتظر می موندی.
_ چقدر آرتین؟ بی تو هر روز برام مثل یک سال میگذشت.
+ چند وقته عقد کردی؟
_ تازه دیروز.
+ دیشبم پیشت خوابید...
_ به خدا فقط تو اتاقم بود، آرتین من عشقم قلبم جونم مال تواه، تنمم مال تواه...
+ لعنتی خب پس چرا عقد کردی با اون پسره؟
_ به خدا برای اینکه بیام چین دنبالت بعد اون طلاقم بده من با تو عقد کنم.
+ آخه چطور اعتماد کردی؟ اگه نمیاوردت چین چی؟ اگه طلاقت نمی داد چی؟ همین حالا اگه طلاقت نده چی؟
_ میده...
+ گند زدی آنیتا...گند زدی...
کاغذو از جیبم درآوردم و سمت آرتین گرفتم : همه چیو برات نوشته بودم که اگه نخواستی حرفهامو بشنوی اینو بخونی.
آرتین کاغذو ازم گرفت و روی میز انداخت : نابودم کردی آنیتا، تو اگه حاضر بودی به هرکاری دست بزنی حتی زن کس دیگه بشی و مطلقه هم بشی، می رفتیم دادگاه نامه می گرفتیم برای عقد...
_ ببخش آرتین.
+ چیرو ببخشم؟ چی رو؟ بهت گفتم دستی که بهت بخوره رو قلم می کنم یا نه؟؟؟ گفتم اگه دست کسی بهت بخوره دیگه نمی خوامت یا نه؟
_ چه دستی؟ چی می گی آرتین؟؟؟
رگهای گردن و پیشونی آرتین برجسته شده بود : تو با پسره عقد کردی، نکنه جشنم گرفتید؟ فک کردی من احمقم که می گی دستشم نخورده بهت؟ بس کن...فقط برو، دیگه نمی خوام ببینمت.
_ نه آرتین تورو خدا نه...به خدا هر چی تو بگی، هرکاری تو بگی می کنم ولی یه بار دیگه ازم جدا نشو من بی تو طاقت نمیارم.
آرتین بلند شد و دستمو از بازو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد، در اتاقشو باز کرد و منو کشون کشون برد بیرون رستوران، در ماشینشو باز کرد و منو تقریبا پرت کرد تو ماشین، گریم شدیدتر شد، هیچوقت فک نمی کردم یه روزی آرتین باهام اینطوری رفتار کنه،
خودش پشت فرمون نشست و با تمام سرعت ماشینو روند.
_ آرتین چیکار می کنی؟
+ تو دیگه آنیتای من نیستی...آنیتای من مرد می فهمی؟
_ آرتین به خدا من همونم، من عاشقتم، با من اینکارو نکن...منو کجا میبری؟
+ می برمت خونتون پیش مامانت و شوهرت، اون پسره پررو، باید از همون روز اول دندوناشو خورد می کردم.
_ باشه خودم میرم خونمون همینجا پیادم کن.
+ لازم نیست پیاده شی.
آرتین ماشینو کنار خیابون نگه داشت، پیاده شد و یه سیگار روشن کرد، بعد از چند دقیقه ته سیگارشو پرت کرد توی جوب و برگشت توی ماشین، سمت من برگشت و نگاهم کرد :
اگه اینقد زرد و زار و لاغر نشده بودی باور نمی کردم بهت تو این مدت بد گذشته باشه...
بدون حرفی اشکهایی که پشت هم روی گونه هام می ریختو پاک می کردم.
+ دلم می خواد حرفهاتو باور کنم ولی نمی تونم، تو حتی دو ماه صبر نکردی برام، خودتو بذار جای من؛ تو الان زن یکی دیگه ای، حتی بودنت کنار من خیانت به اونه...می فهمی؟ من انقد پستم که با زن کس دیگه نقشه بکشم از شوهرش طلاق بگیره و بیاد زن من بشه؟
_ آرتین این عقد الکی بوده و هست، به خدا همش به خاطر تو بود.
+ حالا چیکار کنم؟ یه خونه بخرم و منتظر بمونم از شوهرت جدا شی؟ بهونت برا جدا شدن چیه؟ فکر کردی انقد راحته طلاق؟ کلی میبرن و میارنت و میگن آشتی کنید و بسازید، تازه مامان و باباتو چی می گی؟ مگه قبول می کنن الکی جدا شی؟ اون پسره هم تو این مدت باهات حال کنه و بعد بیای زن من بشی؟
_ آرتین، هر چی تو بگی، هرکاری تو بگی من همون کارو می کنم، اصلا منو هرجا می خوای ببر، هرکاری می خوای باهام بکنی بکن.
+ خیلی دیره آنیتا، برو خونت بچسب به زندگیت...دیگم اسم منو نیار.
_ تو می خوای چیکار کنی؟
+ میخوام برم بمیرم...
_ آرتین تورو خدا، من بی تو می میرم...
+ تو با خودت چی فکر می کنی؟ عقد و طلاق بچه بازیه؟ مسخره بازیه؟ روت میشه بری فردای عقد بگی طلاق می خوام؟ تو دنبال راه حل بدون آبرو ریزی بودی، اونوقت رفتی عقد کردی؟ نکنه دلت خواسته یه مدت مزه بودن با اون پسره چشم عسلی رو هم بچشی؟؟
_ بس کن آرتین، تورو خدا بس کن...چرا باور نمی کنی حرفمو؟ من به خاطر تو مثل خر افتادم تو گل بعد تو داری سر من داد می زنی؟؟؟؟ بهت حق می دم شاکی باشی ازم، ولی باور کن حرفمو، مگه تو کم با دخترای دیگه بودی؟ من که اصلا با اون نبودم فقط تو یه اتاق خوابیدیم...
+ لعنت بهت....حق نداری اینو جلوم تکرار کنی، کسی حق نداره حتی از صدمتریت رد بشه آشغال.
0
1401/12/26
. .
۲۲۸ :
با گریه از ماشین پیاده شدم، آرتین هم پشت سرم پیاده شد : داری کجا میری؟
_ خونه.
برای یه تاکسی دست تکون دادم و با توقفش نشستم روی صندلی عقب.
با نزدیک شدن به خونه اشکهامو پاک کردم و از تاکسی پیاده شدم، ماشین آرتین هم از سر کوچمون با سرعت دور شد و فهمیدم دنبال تاکسی اومده.
درو باز کردم و وارد خونه شدم، با باز کردن در عرفانو دیدم که نشسته جلوی تلویزیون.
+ به سلام کجا بودی؟
_ سلام بیرون بودم، خوبی؟
+ تو بهتری، چیه؟ نکنه کشتی هات غرق شده؟
_ خوبم.
خواستم برم سمت اتاقم که عرفان گفت : جدا شدن از دوستات انقدر سخته؟ بابا بیخیال، باربد برات از صد تا رفیق رفیقتره.
_ سربازی بهت ساخته ها خیلی سرحالی.
+ صبر کن نرو تو اتاقت، برنامت برا فردا شب چیه؟
_ چه برنامه ای؟ مامان اینا کجان؟
+ رایانو برده حموم...حرفو عوض نکن.
_ عوض چیه؟ برنامه خاصی ندارم خب.
+ یعنی برای تولد باربد تو هیچ برنامه ای نداری؟
با این حرف کلافه تر شدم : نمی دونستم تولدشه عرفان.
+قبل از اینکه مرخصیم تموم شه میخوایم با دوستام براش تولد بگیریم سوپرایزش کنیم.
_ خوش بگذره بهتون.
+ وا تو چته آنیتا؟ فردا شب تو خونه باربد می خوایم براش تولد بگیریم، تو هم خانومشی دیگه، براش هدیه خریدی؟
دلم می خواست جیغ بزنم، کلافه و عصبی بودم و تو سرم پر از فکر بود و حالا تولد باربد برام شده بود قوز بالا قوز، دیگه طاقت نیاوردم در اتاقمو باز کردم و رفتم توی اتاقم و درو پشت سرم بستم.
روی زمین چهار زانو نشستم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
به آرتین پیام دادم : واقعا دیگه منو نمی خوای؟
جوابی نداد، بی حال تو همون حالت نشستم، تو سرم کلی با خودم فکر کردم به بابا چی بگم و چطور بگم که می خوام از باربد جدا شم، یا با باربد دعواهای ساختگی راه بندازیم، نمی دونستم همه راه حلهام مسخره بود، آرتین راست می گفت ازدواج و طلاق الکی نبود و باربد انگار دونسته منو تو این هچل انداخته بود که مجبور بشم همیشه باهاش بمونم، ولی نمی شد همه تقصیرا رو گردن اون انداخت اون بهم گفت صبر کنم اما من....
حالا باید باز هم نقش بازی می کردم و برای باربد کادو تولد می خریدم.
لباسهامو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم، مامان رایان رو روی پاش گذاشته بود و المیرا داشت غذا می خورد، عرفان تو همون حالت قبلی رو مبل لم داده بود.
عرفان : داشتم حرف می زدم که دوییدی رفتی تو اتاقها...
_ ببخشید...می تونی از طرف من خودت یه هدیه براش بخری؟
مامان : خب با عرفان برو باهم بخرید.
_ من که سلیقشو نمی دونم، ادکلن چطوره؟ یه ادکلن از طرف من براش بخر.
عرفان با خنده گفت : عطر و ادکلن جدایی میاره.
مامان : اون برای زن و شوهرا نیست.
_ عرفان خودت بخر، پولتو بهت میدم، من یکم بیحالم بیرون نمیام.
عرفان سرشو تکون داد.
غروب عرفان از خونه بیرون رفت، منم رایان رو که بد قلقی می کرد بغل کردم و دور دادم.
_ رایان جونم؟ میشه دعا کنی برام؟
رایان به چشمهام خیره شد.
_ خیلی دلتنگشم، اون خیلی احمقه، می ترسم کار دست خودش بده، میگن فرشته ها تا ۴۰ روزگی مراقب بچه هان، میشه از فرشته هات بخوای مراقب اونم باشن؟
رایان لبخندی زد، منم لبخند رو لبم اومد و دست کوچولوشو بوسیدم.
_ مرسی خاله جون.
المیرا وارد اتاق شد : چی میگی به بچم؟
_ هیچی حرف می زدیم.
+ بده یکم بهش شیر بدم.
المیرا رایانو ازم گرفت، بیحال خیره شدم به رایان که کم کم لپاش داشت تپل می شد، هم دلتنگ آرتین بودم و هم نگرانش.
با گریه از ماشین پیاده شدم، آرتین هم پشت سرم پیاده شد : داری کجا میری؟
_ خونه.
برای یه تاکسی دست تکون دادم و با توقفش نشستم روی صندلی عقب.
با نزدیک شدن به خونه اشکهامو پاک کردم و از تاکسی پیاده شدم، ماشین آرتین هم از سر کوچمون با سرعت دور شد و فهمیدم دنبال تاکسی اومده.
درو باز کردم و وارد خونه شدم، با باز کردن در عرفانو دیدم که نشسته جلوی تلویزیون.
+ به سلام کجا بودی؟
_ سلام بیرون بودم، خوبی؟
+ تو بهتری، چیه؟ نکنه کشتی هات غرق شده؟
_ خوبم.
خواستم برم سمت اتاقم که عرفان گفت : جدا شدن از دوستات انقدر سخته؟ بابا بیخیال، باربد برات از صد تا رفیق رفیقتره.
_ سربازی بهت ساخته ها خیلی سرحالی.
+ صبر کن نرو تو اتاقت، برنامت برا فردا شب چیه؟
_ چه برنامه ای؟ مامان اینا کجان؟
+ رایانو برده حموم...حرفو عوض نکن.
_ عوض چیه؟ برنامه خاصی ندارم خب.
+ یعنی برای تولد باربد تو هیچ برنامه ای نداری؟
با این حرف کلافه تر شدم : نمی دونستم تولدشه عرفان.
+قبل از اینکه مرخصیم تموم شه میخوایم با دوستام براش تولد بگیریم سوپرایزش کنیم.
_ خوش بگذره بهتون.
+ وا تو چته آنیتا؟ فردا شب تو خونه باربد می خوایم براش تولد بگیریم، تو هم خانومشی دیگه، براش هدیه خریدی؟
دلم می خواست جیغ بزنم، کلافه و عصبی بودم و تو سرم پر از فکر بود و حالا تولد باربد برام شده بود قوز بالا قوز، دیگه طاقت نیاوردم در اتاقمو باز کردم و رفتم توی اتاقم و درو پشت سرم بستم.
روی زمین چهار زانو نشستم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
به آرتین پیام دادم : واقعا دیگه منو نمی خوای؟
جوابی نداد، بی حال تو همون حالت نشستم، تو سرم کلی با خودم فکر کردم به بابا چی بگم و چطور بگم که می خوام از باربد جدا شم، یا با باربد دعواهای ساختگی راه بندازیم، نمی دونستم همه راه حلهام مسخره بود، آرتین راست می گفت ازدواج و طلاق الکی نبود و باربد انگار دونسته منو تو این هچل انداخته بود که مجبور بشم همیشه باهاش بمونم، ولی نمی شد همه تقصیرا رو گردن اون انداخت اون بهم گفت صبر کنم اما من....
حالا باید باز هم نقش بازی می کردم و برای باربد کادو تولد می خریدم.
لباسهامو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم، مامان رایان رو روی پاش گذاشته بود و المیرا داشت غذا می خورد، عرفان تو همون حالت قبلی رو مبل لم داده بود.
عرفان : داشتم حرف می زدم که دوییدی رفتی تو اتاقها...
_ ببخشید...می تونی از طرف من خودت یه هدیه براش بخری؟
مامان : خب با عرفان برو باهم بخرید.
_ من که سلیقشو نمی دونم، ادکلن چطوره؟ یه ادکلن از طرف من براش بخر.
عرفان با خنده گفت : عطر و ادکلن جدایی میاره.
مامان : اون برای زن و شوهرا نیست.
_ عرفان خودت بخر، پولتو بهت میدم، من یکم بیحالم بیرون نمیام.
عرفان سرشو تکون داد.
غروب عرفان از خونه بیرون رفت، منم رایان رو که بد قلقی می کرد بغل کردم و دور دادم.
_ رایان جونم؟ میشه دعا کنی برام؟
رایان به چشمهام خیره شد.
_ خیلی دلتنگشم، اون خیلی احمقه، می ترسم کار دست خودش بده، میگن فرشته ها تا ۴۰ روزگی مراقب بچه هان، میشه از فرشته هات بخوای مراقب اونم باشن؟
رایان لبخندی زد، منم لبخند رو لبم اومد و دست کوچولوشو بوسیدم.
_ مرسی خاله جون.
المیرا وارد اتاق شد : چی میگی به بچم؟
_ هیچی حرف می زدیم.
+ بده یکم بهش شیر بدم.
المیرا رایانو ازم گرفت، بیحال خیره شدم به رایان که کم کم لپاش داشت تپل می شد، هم دلتنگ آرتین بودم و هم نگرانش.
0
1401/12/26
. .
۲۲۹ :
🙍****به روایت آرتین****🙍♂️ :
رو تختی که برای استراحت توی رستوران بود، یه پتو و بالش گذاشتم و روش دراز کشیدم، دنبال اجاره یه خونه بودم ولی با این شرایطی که باهاش روبرو شده بودم حتی علاقه ای به ادامه زندگی هم نداشتم، چه برسه به اینکه برم دنبال خونه، شماره رکسانا رو گرفتم.
+ الو؟ آرتین؟
_ الو سلام.
+ سلام خوبی؟ کجایی؟
_ خودت کجایی؟ کسی پیشته؟
+ خونم، تو اتاقم...نه کسی پیشم نیست.
_ رکسانا تو به آنیتا زنگ زده بودی که منو بیخیال شه؟
+ آره...
_ شمارشو از کجا گیرآوردی؟
+ مامانت داد ولی گفت نگو از کجا گرفتی، گفت بهش بگو بیخیال آرتین بشه آرتین اقامت کانادا رو گرفته...ولی من اینجوری بهش نگفتم حقیقتو گفتم بهش.
_ چرا حقیقتو به من نگفتی؟؟
+ آرتین من زنگ می زدم تو یبارم گوشی رو برداشتی که بهت بگم؟
_ تو می دونی مامانم منو با قرص خواب می خوابوند؟ اگه نمی فهمیدم معلوم نبود چه بلایی سرم میومد، دارم دیوونه میشم رکسانا.
+ چرا؟
_ آخه چطور همه شدن دشمن من؟
+ چه دشمنی؟
_ مامان و بابام انگار حاضر بودن منو بکشن ولی با آنیتا نباشم آخه چرا؟
+ چی بگم آرتین، نمی دونم...مامانت می خواست بره کانادا دوست داشت تو پیشش باشی...نمی دونم خودمم سر در نمیارم از کاراشون.
_ رکسانا داغونم...آنیتا با یکی عقد کرده.
+ واقعا؟
_ میگه عقد کرده و با پسره شرط کرده یه ازدواج الکی باشه که فقط بتونه با اجازش بیاد چین دنبالم.
+ واقعا؟ فک نمی کردم انقد کله شق باشه، پس مثل خودته.
_ چی می گی رکسانا؟ آخه اصلا به این فک نکرده یه پسر چرا بدون هیچ خواسته ای عقدت کنه و دستتو تو دست عشقت بذاره؟ این دختر عقل تو کلش نیست، حالا چطور می خواد طلاق بگیره؟ مامان و باباشم عشق پسرن.
+ نمی دونم آرتین، تو الان داری با من درد و دل می کنی؟
_ نه دارم زر می زنم.
+ خب آخه عجیبه برام.
_ کس دیگه ای رو ندارم...دارم می میرم.
+ خب، تو باهاش رابطتو حفظ کن، بعد خانوادش میفهمن که هنوز تورو دوست داره.
_ اون شوهر داره، فکرشم دیوونم می کنه.
+ آروم باش آرتین، وقتی میگه همش بخاطر تو بوده حتما به خاطر تو بوده...راستش من که می دونی زیاد حس خوبی ندارم بهش، ولی خب به هرحال دوستت داره دیگه.
_ باشه بیخیال...رابطت با پرهام چطوره؟
+ همه چی خوبه.
_ خوبه، من رفتم شب بخیر.
+ کجا میری؟
_ میرم بخوابم.
+ باشه شبت بخیر.
از فکر زیاد سرم درد گرفته بود، نمی تونستم خودمو جای آنیتا بذارم و درکش کنم، به نظرم احمقانه ترین کار ممکنو کرده بود. کاغذی که برام نوشته بود و توی دستم گرفتم و شروع کردم به خوندنش....قطره های اشک روی نوشته ها پخش بود و خشک شده بود. آنیتا چیکار کردی با من و خودت، آرتین نیستم اگه این پسره رو نکشم و تورو مال خودم نکنم.
0
1401/12/26
. .
۲۳۰ :
به خاطر وجود دوستهای عرفان و نگاههای خود باربد که تمومی نداشت، یه کت شلوار مشکی داشتم که پوشیدمش با تاپ سفید زیرش، خونه باربدو تزیین کرده بودیم و کیک و همه چیزهای لازم رو هم خریده بودیم، بابا نیومد و گفت تولد برای جووناس، المیرا هم پیش رایان بود و فقط مامان اومده بود و یه ده نفری از دوستهای باربد، بعضی ها با زن و نامزد یا دوست دخترشون و یکی دوتاشون هم تنها. با پیام عرفان که گفت باربد تو پارکینگه، برقهای خونه رو خاموش کردیم و همه به من گفتن جلوی در وایستم و بقیه پشت سرم صف کشیدن...با باز شدن در چراغها رو روشن کردن و همه گفتن تولدت مبارک، یکی از دوستاشون آهنگ تولدت مبارکو پخش کرد. باربد با چشمهای گرد بهمون خیره شد، عرفان شروع کرد به خندیدن...باربد اول عرفانو بغل کرد و بعد منو...به اجبار منم بغلش کردم.
+ مرسی عزیزم.
باربد به بقیه هم دست داد و ازشون تشکر کرد.
بچه ها آهنگ گذاشتن و همه رفتن وسط، مامان هم یه گوشه نشست. من نمی خواستم پاشم که باربد دستمو گرفت و گفت : بیا می خوام یه آهنگ برا تو بذارم.
_ پس بلدی حرفهاتو با آهنگ بزنی؟
باربد خندید: خوشت میاد حرفمو با آهنگ بزنم؟
_ آره دوس دارم...
با شنیدن صدای آهنگ خندم گرفت : اینو تقدیمم می کنی؟
تو رو دیدم زدم قید سارا، مونا و حَنا
قید همه دخترا ، محوِ تو امشب فدام
روانیتم من الان
تورو دیدم زدم قید ساناز، نیلو و رعنا
قید همه دخترا ، محوِ تو امشب فدام
روانیتم من الان
Ola Mami
لازممی
دورم پره
ولی لازممی
Ola Mami
لازممی
لازممی
مهم نیست ، چیتم و کیتم من
تو رو دیدم و الان روانیتم من
همه نگاهت میکنن یواشکی
وقتی حواست نی
من که پررو ام رویِ تو زومم
انگار واسه منی
پ نه پ لعنتی بدنو ساختی تو واسه چی
رد دادم رد دادم معتادتم و لازممی
مهم نیست ، چیتم و کیتم من
تو رو دیدم و الان روانیتم من
مهم نیست، چیتم و کیتم من
_ نمی تونم با ریتم این آهنگ برقصم، روی مبل نشستم و گوشی رو برای هزارمین بار چک کردم، هیچ پیامی نداشتم.
باربد از گوشه چشمش نگاهم کرد و با دوستاش رقصید ولی دیگه سرحال نبود، بعد از رقص کیکو آوردن و باربد بریدش و بعد هم نوبت رسید به کادوها.
مامان براش یه پیرهن چهارخونه خریده بود، باربد دست مامانو بوسید : مرسی مامان خیلی زحمت کشیدین.
+ قربونت برم پسرم زحمتی نبود.
دوستاشم هرکدوم یه چیزی خریده بودن و بیشتر کادوها جنبه فان داشت، باربد ادکلنو باز کرد و گفت : اینو تو خریدی برام آنیتا؟
_ آره.
+ وای من عاشق این عطرم....مرسی واقعا.
_ خواهش می کنم.
مامان بعد از باز کردن کادوها در گوشم گفت میره بالا و بعدم رفت، بالاخره کیکو خوردیم و همه رفتن، من موندم و باربد و عرفان.
عرفان : من میرم و شما دوتا کفتر عاشقو تنها می دارم.
_ منم میام دیگه.
+ نه بابا، مامان گفت تو می مونی منم رو تخت تو می خوابم.
_ پوف کی برمی گردی سربازی راحت شیم؟
عرفان خندید : فردا میرم خواهر نامهربونم.
_ من میام رو زمین می خوابم.
عرفان : باربد چیکار کردی با آبجیم انقد فراریه ازت؟
باربد با خجالت خندید و منم حرفی نزدم، عرفان رفت و درو پشت سرش بست.
به خاطر وجود دوستهای عرفان و نگاههای خود باربد که تمومی نداشت، یه کت شلوار مشکی داشتم که پوشیدمش با تاپ سفید زیرش، خونه باربدو تزیین کرده بودیم و کیک و همه چیزهای لازم رو هم خریده بودیم، بابا نیومد و گفت تولد برای جووناس، المیرا هم پیش رایان بود و فقط مامان اومده بود و یه ده نفری از دوستهای باربد، بعضی ها با زن و نامزد یا دوست دخترشون و یکی دوتاشون هم تنها. با پیام عرفان که گفت باربد تو پارکینگه، برقهای خونه رو خاموش کردیم و همه به من گفتن جلوی در وایستم و بقیه پشت سرم صف کشیدن...با باز شدن در چراغها رو روشن کردن و همه گفتن تولدت مبارک، یکی از دوستاشون آهنگ تولدت مبارکو پخش کرد. باربد با چشمهای گرد بهمون خیره شد، عرفان شروع کرد به خندیدن...باربد اول عرفانو بغل کرد و بعد منو...به اجبار منم بغلش کردم.
+ مرسی عزیزم.
باربد به بقیه هم دست داد و ازشون تشکر کرد.
بچه ها آهنگ گذاشتن و همه رفتن وسط، مامان هم یه گوشه نشست. من نمی خواستم پاشم که باربد دستمو گرفت و گفت : بیا می خوام یه آهنگ برا تو بذارم.
_ پس بلدی حرفهاتو با آهنگ بزنی؟
باربد خندید: خوشت میاد حرفمو با آهنگ بزنم؟
_ آره دوس دارم...
با شنیدن صدای آهنگ خندم گرفت : اینو تقدیمم می کنی؟
تو رو دیدم زدم قید سارا، مونا و حَنا
قید همه دخترا ، محوِ تو امشب فدام
روانیتم من الان
تورو دیدم زدم قید ساناز، نیلو و رعنا
قید همه دخترا ، محوِ تو امشب فدام
روانیتم من الان
Ola Mami
لازممی
دورم پره
ولی لازممی
Ola Mami
لازممی
لازممی
مهم نیست ، چیتم و کیتم من
تو رو دیدم و الان روانیتم من
همه نگاهت میکنن یواشکی
وقتی حواست نی
من که پررو ام رویِ تو زومم
انگار واسه منی
پ نه پ لعنتی بدنو ساختی تو واسه چی
رد دادم رد دادم معتادتم و لازممی
مهم نیست ، چیتم و کیتم من
تو رو دیدم و الان روانیتم من
مهم نیست، چیتم و کیتم من
_ نمی تونم با ریتم این آهنگ برقصم، روی مبل نشستم و گوشی رو برای هزارمین بار چک کردم، هیچ پیامی نداشتم.
باربد از گوشه چشمش نگاهم کرد و با دوستاش رقصید ولی دیگه سرحال نبود، بعد از رقص کیکو آوردن و باربد بریدش و بعد هم نوبت رسید به کادوها.
مامان براش یه پیرهن چهارخونه خریده بود، باربد دست مامانو بوسید : مرسی مامان خیلی زحمت کشیدین.
+ قربونت برم پسرم زحمتی نبود.
دوستاشم هرکدوم یه چیزی خریده بودن و بیشتر کادوها جنبه فان داشت، باربد ادکلنو باز کرد و گفت : اینو تو خریدی برام آنیتا؟
_ آره.
+ وای من عاشق این عطرم....مرسی واقعا.
_ خواهش می کنم.
مامان بعد از باز کردن کادوها در گوشم گفت میره بالا و بعدم رفت، بالاخره کیکو خوردیم و همه رفتن، من موندم و باربد و عرفان.
عرفان : من میرم و شما دوتا کفتر عاشقو تنها می دارم.
_ منم میام دیگه.
+ نه بابا، مامان گفت تو می مونی منم رو تخت تو می خوابم.
_ پوف کی برمی گردی سربازی راحت شیم؟
عرفان خندید : فردا میرم خواهر نامهربونم.
_ من میام رو زمین می خوابم.
عرفان : باربد چیکار کردی با آبجیم انقد فراریه ازت؟
باربد با خجالت خندید و منم حرفی نزدم، عرفان رفت و درو پشت سرش بست.
0
1401/12/26
. .
۲۳۱ :
_ لطفا جامو میندازی تو پذیرایی؟
+ اوه چه رسمی.
_ خیلی خستم.
باربد بهم نزدیک شد: خب چرا کنار من نمی خوابی؟
_ این یه عقد الکیه باربد خواهش می کنم.
باربد دستشو روی شونم گذاشت دستشو پس زدم.
+ خوبه، پریشب که از این حرفها نمی زدی؟ دیدی برگشته خوب پسم می زنی.
_ از اولم همین بوده باربد، تو خیلی خوبی خیلی کمکم کردی، کاش واقعا بتونم یه روزی خوبی هاتو جبران کنم ولی خواهش می کنم با طلاق خوبیتو کامل کن در حقم.
+ باهاش در ارتباطی؟ بهت پیام میده؟
_ نه با اون کاری که تو کردی.
+ چیکار کردم؟
_ تلفنمو جواب دادی.
+ باشه، به چه بهانه ای جدا شیم دو روز بعد از عقدمون؟
_ نمیری پیش داداشات؟ مثلا بگیم تو می خوای بری اونور و من نمی خوام بیام.
+ نه نمی خوام برم، بعدم فکر کردی مامان و بابات چی میگن؟ میگن مرد هرجا بره زنشم باید بره.
_ خب باهم دعوا راه بندازیم، بگیم نمی سازیم.
+ من که انقد دوست دارم چطور دعوات کنم آخه خوشگل من؟
_ باربد.
+ بذار لباسمونو عوض کنیم، بعد میریم تو اتاقم باهم فکر می کنیم، می خوای وسط این ولوشو بخوابی؟
_ عیبی نداره می خوابم.
+ باشه من میرم لباسمو عوض کنم.
_ واقعا دوستات خونه رو به گند کشیدن.
باربد رفت توی اتاقشو بدون بستن در مشغول لباس عوض کردن شد منم سرمو برگردوندم که نبینمش. چند دقیقه بعد با یه تاپ و شلوارک اومد و روی مبل نشست : خب؟ چند تا دلیل برای طلاق بگو؟
_ خیانت من چطوره؟ برو به خانوادم بگو هنوز با آرتین درارتباطم و دوسش دارم تو هم می خوای طلاقم بدی.
+ نه من نمی خوام طلاقت بدم، من اینو نمی گم، اگه بخوای فقط می تونم برم واقعیتو به خانوادت بگم.
_ که چی اونوقت؟ بهت جایزه نوبل می دن؟
باربد خندید : نه، ولی نمی تونم دروغ بگم بهشون.
_ اینکه من هنوز آرتینو دوس دارم و باهاش ارتباط دارم دروغه؟
+ خودت گفتی ارتباط نداری؟
_ داشته باشم چی؟
+ دلیل دیگه بگو؟
_ قبلا این تو بودی که راهکار می دادی، حالا از من راهکار می خوای؟
+ تو می خوای طلاق بگیری نه من.
_ چرا تو عصبی نمیشی؟ صداتو بالا نمی بری؟ از کوره در نمیری؟
+ مدلم اینه، الانم چیزی نشده که بخوام داد و قال کنم، دلیلای دیگه چی تو ذهنت داری؟
_ خودمو می کشم باربد.
+ مگه چی داره که انقدر عاشقشی؟ خب زندگیتو بکن، من هستم، دوستت دارم، مراقبتم، هیچوقت حرفهایی که اون بهت زد بهت نمی زنم، سرت داد نمی زنم.
_ ممنون باربد، ولی عشق دست آدم نیست.
+ بیا تو اتاقم، منم کم کم به مامان و بابات اعتراض می کنم از خیانتت.
_ برام شرط می ذاری؟
+ فقط می خوام تو مدت کوتاهی که زنمی بیشتر حست کنم.
_ درحالیکه خودم نمی خوام؟
+ خب آخه این انصافه که فقط من به هر سازی که تو می زنی برقصم؟
کلافه سکوت کردم.
باربد از جا بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد، برای آخرین بار به صفحه گوشیم نگاه کردم و وقتی دیدم هیچ پیامی نیومده دست باربدو گرفتم و دنبالش رفتم توی اتاقش.
+ نمی خوای لباساتو عوض کنی؟ نکنه میخوای خودم عوض کنم برات؟
_ لباس راحتی ندارم.
+ فکر می کنی لباسای من اندازت بشه؟
_ لطفا شلوار و تیشرت باشه.
+ چشم.
باربد تو کمداش نگاهی انداخت و یه تیشرت سفید و شلوار مشکی سمتم گرفت : اینا یکم کوچیکن برام، تمیزن، زیاد نپوشیدمشون.
_ باشه عیبی نداره مرسی.
+ میرم بیرون راحت باشی.
باربد از اتاق بیرون رفت، من درو پشت سرش بستم و لباسهامو تند عوض کردم. شلوارش یکم بلند بود، تیشرت هم گشاد بود برام. باربد درو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد: هر چی بپوشی بهت میاد.
_ میشه بخوابیم؟ خستم.
+ آره عزیزم حتما.
باربد روی تخت دراز کشید و منم کنارش دراز کشیدم، چشمهامو بستم، خدا خدا می کردم نخواد بهم نزدیک بشه.
با تمام فکرهایی که تو سرم بود، خواب به چشمم نمی اومد، اگه آرتین ازم می پرسید چند بار کنار هم خوابیدید، بغلت کرده یانه، بدنتو دیده یانه، بوسیدت یا نه، چی باید می گفتم؟
باربد به نظر خواب بود، خواستم آروم از جام بلند شم و برم روی مبل بخوابم، با نشستم روی تخت باربد مچ دستمو گرفت: کجا میری؟
_ هیچ جا.
+ چرا نشستی پس؟
_ تو کلن نمی خوابی شبا؟
+ چرا می خوابم، دیر خوابم می بره.
باربد منو کشید سمت خودش، سعی کردم تو بغلش نیفتم.
+ چقد دوری می کنی ازم؟ شوهرتم مثلا.
_ بخواب باربد منم می خوابم الان.
باربد توی تاریکی خیره شد به من، چشمهاش تو اون تاریکی می درخشید.
دستمو ول کرد: باشه بخواب.
کنارش دراز کشیدم، باربد دستشو توی موهام فرو برد.
+ پس کی قبولم می کنی؟
_ منظورت چیه؟
+ بابا من شوهرتم.
_ انقدر اینو تکرار نکن باربد، تو گفتی اگه تو اتاقت بخوابم کم کم زمینه جدا شدنو فراهم می کنی، نکنه دروغ گفتی.
+ دروغ نگفتم، بیا بغلم.
_ نمی خوام.
+ قبلا انقدر نه نمی آوردی؟
باربد منو تو بغلش کشید: بگیر بخواب، فکر هیچیو نکن، من حواسم به همه چی هست.
حرفی نزدم، کم کم خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گوشه تخت خوابیدم.
_ لطفا جامو میندازی تو پذیرایی؟
+ اوه چه رسمی.
_ خیلی خستم.
باربد بهم نزدیک شد: خب چرا کنار من نمی خوابی؟
_ این یه عقد الکیه باربد خواهش می کنم.
باربد دستشو روی شونم گذاشت دستشو پس زدم.
+ خوبه، پریشب که از این حرفها نمی زدی؟ دیدی برگشته خوب پسم می زنی.
_ از اولم همین بوده باربد، تو خیلی خوبی خیلی کمکم کردی، کاش واقعا بتونم یه روزی خوبی هاتو جبران کنم ولی خواهش می کنم با طلاق خوبیتو کامل کن در حقم.
+ باهاش در ارتباطی؟ بهت پیام میده؟
_ نه با اون کاری که تو کردی.
+ چیکار کردم؟
_ تلفنمو جواب دادی.
+ باشه، به چه بهانه ای جدا شیم دو روز بعد از عقدمون؟
_ نمیری پیش داداشات؟ مثلا بگیم تو می خوای بری اونور و من نمی خوام بیام.
+ نه نمی خوام برم، بعدم فکر کردی مامان و بابات چی میگن؟ میگن مرد هرجا بره زنشم باید بره.
_ خب باهم دعوا راه بندازیم، بگیم نمی سازیم.
+ من که انقد دوست دارم چطور دعوات کنم آخه خوشگل من؟
_ باربد.
+ بذار لباسمونو عوض کنیم، بعد میریم تو اتاقم باهم فکر می کنیم، می خوای وسط این ولوشو بخوابی؟
_ عیبی نداره می خوابم.
+ باشه من میرم لباسمو عوض کنم.
_ واقعا دوستات خونه رو به گند کشیدن.
باربد رفت توی اتاقشو بدون بستن در مشغول لباس عوض کردن شد منم سرمو برگردوندم که نبینمش. چند دقیقه بعد با یه تاپ و شلوارک اومد و روی مبل نشست : خب؟ چند تا دلیل برای طلاق بگو؟
_ خیانت من چطوره؟ برو به خانوادم بگو هنوز با آرتین درارتباطم و دوسش دارم تو هم می خوای طلاقم بدی.
+ نه من نمی خوام طلاقت بدم، من اینو نمی گم، اگه بخوای فقط می تونم برم واقعیتو به خانوادت بگم.
_ که چی اونوقت؟ بهت جایزه نوبل می دن؟
باربد خندید : نه، ولی نمی تونم دروغ بگم بهشون.
_ اینکه من هنوز آرتینو دوس دارم و باهاش ارتباط دارم دروغه؟
+ خودت گفتی ارتباط نداری؟
_ داشته باشم چی؟
+ دلیل دیگه بگو؟
_ قبلا این تو بودی که راهکار می دادی، حالا از من راهکار می خوای؟
+ تو می خوای طلاق بگیری نه من.
_ چرا تو عصبی نمیشی؟ صداتو بالا نمی بری؟ از کوره در نمیری؟
+ مدلم اینه، الانم چیزی نشده که بخوام داد و قال کنم، دلیلای دیگه چی تو ذهنت داری؟
_ خودمو می کشم باربد.
+ مگه چی داره که انقدر عاشقشی؟ خب زندگیتو بکن، من هستم، دوستت دارم، مراقبتم، هیچوقت حرفهایی که اون بهت زد بهت نمی زنم، سرت داد نمی زنم.
_ ممنون باربد، ولی عشق دست آدم نیست.
+ بیا تو اتاقم، منم کم کم به مامان و بابات اعتراض می کنم از خیانتت.
_ برام شرط می ذاری؟
+ فقط می خوام تو مدت کوتاهی که زنمی بیشتر حست کنم.
_ درحالیکه خودم نمی خوام؟
+ خب آخه این انصافه که فقط من به هر سازی که تو می زنی برقصم؟
کلافه سکوت کردم.
باربد از جا بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد، برای آخرین بار به صفحه گوشیم نگاه کردم و وقتی دیدم هیچ پیامی نیومده دست باربدو گرفتم و دنبالش رفتم توی اتاقش.
+ نمی خوای لباساتو عوض کنی؟ نکنه میخوای خودم عوض کنم برات؟
_ لباس راحتی ندارم.
+ فکر می کنی لباسای من اندازت بشه؟
_ لطفا شلوار و تیشرت باشه.
+ چشم.
باربد تو کمداش نگاهی انداخت و یه تیشرت سفید و شلوار مشکی سمتم گرفت : اینا یکم کوچیکن برام، تمیزن، زیاد نپوشیدمشون.
_ باشه عیبی نداره مرسی.
+ میرم بیرون راحت باشی.
باربد از اتاق بیرون رفت، من درو پشت سرش بستم و لباسهامو تند عوض کردم. شلوارش یکم بلند بود، تیشرت هم گشاد بود برام. باربد درو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد: هر چی بپوشی بهت میاد.
_ میشه بخوابیم؟ خستم.
+ آره عزیزم حتما.
باربد روی تخت دراز کشید و منم کنارش دراز کشیدم، چشمهامو بستم، خدا خدا می کردم نخواد بهم نزدیک بشه.
با تمام فکرهایی که تو سرم بود، خواب به چشمم نمی اومد، اگه آرتین ازم می پرسید چند بار کنار هم خوابیدید، بغلت کرده یانه، بدنتو دیده یانه، بوسیدت یا نه، چی باید می گفتم؟
باربد به نظر خواب بود، خواستم آروم از جام بلند شم و برم روی مبل بخوابم، با نشستم روی تخت باربد مچ دستمو گرفت: کجا میری؟
_ هیچ جا.
+ چرا نشستی پس؟
_ تو کلن نمی خوابی شبا؟
+ چرا می خوابم، دیر خوابم می بره.
باربد منو کشید سمت خودش، سعی کردم تو بغلش نیفتم.
+ چقد دوری می کنی ازم؟ شوهرتم مثلا.
_ بخواب باربد منم می خوابم الان.
باربد توی تاریکی خیره شد به من، چشمهاش تو اون تاریکی می درخشید.
دستمو ول کرد: باشه بخواب.
کنارش دراز کشیدم، باربد دستشو توی موهام فرو برد.
+ پس کی قبولم می کنی؟
_ منظورت چیه؟
+ بابا من شوهرتم.
_ انقدر اینو تکرار نکن باربد، تو گفتی اگه تو اتاقت بخوابم کم کم زمینه جدا شدنو فراهم می کنی، نکنه دروغ گفتی.
+ دروغ نگفتم، بیا بغلم.
_ نمی خوام.
+ قبلا انقدر نه نمی آوردی؟
باربد منو تو بغلش کشید: بگیر بخواب، فکر هیچیو نکن، من حواسم به همه چی هست.
حرفی نزدم، کم کم خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گوشه تخت خوابیدم.
0
1401/12/26
. .
۲۳۲ :
🙍♂️****به روایت آرتین****🙍♂️ :
نمی تونستم شبها تک و تنها توی رستوران راحت بخوابم، هنوز خونه ای برای اجاره پیدا نکرده بودم، توی اتاقم کلافه و عصبی نشسته بودم، اردلان درو باز کرد و وارد شد : سلام آرتین چطوری؟
_ سلام حال و روزمو می بینی که، نیاز به یه مسافرت دارم.
+ چرا نمیری شمال ویلای عمم؟
_ عمت؟
+ آره مگه یادت نیس؟ چند سال پیش رفته بودیم ویلاش، بعد مهیار گفت اینجا یبار پارتی کنیم تو قاطی کردی گفتی یبار یکی تورو برد مسافرت روتو زیاد نکن...
به یاد اون روزها نیشخندی زدم : آهان...خب کلیدشو میده؟
+ آره بابا، این عمه من عاشق یکی بوده با طرف نامزدم می کنن ولی نمی دونم سرچی جدا میشن، الان ۳۰ ساله مجرد وتنها تو یه آپارتمان ۵۰ متری زندگی می کنه، هرچی پول داشته یه ویلا خریده تو شمال، می گه اگه پیداش کنه دلش می خواد برن شمال زندگی کنن.
_ تا حالا تنها مسافرت نرفتم، ولی تو کلیدو بگیر شاید رفتم.
+ بخوای من باهات میام ولی اونوقت دیگه رستوران میره رو هوا، قدیم اون سورنا بود می شد کارا رو بهش سپرد.
_ سورنا، هرچی می کشم از اونه...
اردلان خندید : سریالشو نگاه می کنی؟
_ نه بابا، حال داری توهم؛ کلیدو تونستی بگیر برام.
+ اگه عیبی نداره فردا میارم برات، امشبو بیا خونه ما، خانومم نیست.
_ واقعا نیست یا به خاطر من بنده خدا رو فرستادی جایی؟
+ نه بابا نیست رفته خونه خواهرش...
سرمو تکون دادم : ممنون.
+ خیلی عوض شدی آرتین، قدیم همه رو زیردستت می دیدی، تشکر که اصلا نمی کردی...بهت برنخوره ها...
_ می دونم عوض شدم، ولی به خاطر کی؟ اونکه الان زن یکی دیگست.
+ شاید راست بگه، به خاطر تو اینکارو کرده، اونم مثل تو آتیش عشقش تنده داداش لابد از دوریت طاقت نیاورده، زن عقدی یکی دیگست که باشه ولی مال تو هست یا نه؟
_ من بی منطقم آره، ولی آخه زن کس دیگه رو چیکارش کنم؟
+ بردار ببر طلاقشو بگیر مال خودت کن...اون که خودش میگه ازدواج الکیه، واقعی نیست که بخوای عذاب وجدان بگیری که با ناموس مردمی، در اصل الان اون با ناموس تواه داداش.
سرمو تکون دادم : سخته برام.
+ نکنه می خوای مثل عمم بشینی گوشه آپارتمانت تا موهات مثل دندونات سفید شه؟ آنیتا رو نمی دونم ولی تو اون همه دختر دیدی شدی عاشق یه نفر و بعد اون دیگه هیچکیو ندیدی، این یعنی واقعا عاشقشی.
خندیدم : مشاور خانواده شدی...ازش خبر نداری؟
+ نه والا به خدا بی خبرم ازش.
_ مرسی بابت دعوت امشبت حتما میام، دارم دیوونه میشم تو این رستوران تک و تنها.
اردلان رفت سمت در خروجی و گفت : از مامان و بابات خبر داری راستی؟
_ نه، بی خبرم.
+ زنگ نزدن بهت؟
_ نه چطور؟
+ امروز بابات به من زنگ زد، از تو پرسید، اینکه کجا می مونی و حالت چطوره و ازاین حرفها...گفتم خبر ندارم شبا کجا می مونی، حالتم چندان تعریفی نداره.
_ باشه...
+ گفت که بهت بگم مامانت پشیمونه از کاراش، هرکاری کرد بخاطر علاقه زیادش به تو بوده، خودخواهی کرده ولی خب حالا دوس داره برگردی خونه، بابات گف منم هرکاری کردم برا این بود که مطمئن نبودم از آرتین یه مرد واقعی ساختم یا نه.
_ این حرفها هیچ دردی رو از من دوا نمی کنه...
اردلان شونه هاشو بالا انداخت : مامور بودم بهت بگم و معذور.
_ باشه برو به کارات برس...
اردلان از اتاق بیرون رفت و من خیره شدم به عکسهای آنیتا...
نگاهی به ساعت کردم ۱۱ صبح بود، دلم خیلی برای آنیتا تنگ شده بودم.
🙍♂️****به روایت آرتین****🙍♂️ :
نمی تونستم شبها تک و تنها توی رستوران راحت بخوابم، هنوز خونه ای برای اجاره پیدا نکرده بودم، توی اتاقم کلافه و عصبی نشسته بودم، اردلان درو باز کرد و وارد شد : سلام آرتین چطوری؟
_ سلام حال و روزمو می بینی که، نیاز به یه مسافرت دارم.
+ چرا نمیری شمال ویلای عمم؟
_ عمت؟
+ آره مگه یادت نیس؟ چند سال پیش رفته بودیم ویلاش، بعد مهیار گفت اینجا یبار پارتی کنیم تو قاطی کردی گفتی یبار یکی تورو برد مسافرت روتو زیاد نکن...
به یاد اون روزها نیشخندی زدم : آهان...خب کلیدشو میده؟
+ آره بابا، این عمه من عاشق یکی بوده با طرف نامزدم می کنن ولی نمی دونم سرچی جدا میشن، الان ۳۰ ساله مجرد وتنها تو یه آپارتمان ۵۰ متری زندگی می کنه، هرچی پول داشته یه ویلا خریده تو شمال، می گه اگه پیداش کنه دلش می خواد برن شمال زندگی کنن.
_ تا حالا تنها مسافرت نرفتم، ولی تو کلیدو بگیر شاید رفتم.
+ بخوای من باهات میام ولی اونوقت دیگه رستوران میره رو هوا، قدیم اون سورنا بود می شد کارا رو بهش سپرد.
_ سورنا، هرچی می کشم از اونه...
اردلان خندید : سریالشو نگاه می کنی؟
_ نه بابا، حال داری توهم؛ کلیدو تونستی بگیر برام.
+ اگه عیبی نداره فردا میارم برات، امشبو بیا خونه ما، خانومم نیست.
_ واقعا نیست یا به خاطر من بنده خدا رو فرستادی جایی؟
+ نه بابا نیست رفته خونه خواهرش...
سرمو تکون دادم : ممنون.
+ خیلی عوض شدی آرتین، قدیم همه رو زیردستت می دیدی، تشکر که اصلا نمی کردی...بهت برنخوره ها...
_ می دونم عوض شدم، ولی به خاطر کی؟ اونکه الان زن یکی دیگست.
+ شاید راست بگه، به خاطر تو اینکارو کرده، اونم مثل تو آتیش عشقش تنده داداش لابد از دوریت طاقت نیاورده، زن عقدی یکی دیگست که باشه ولی مال تو هست یا نه؟
_ من بی منطقم آره، ولی آخه زن کس دیگه رو چیکارش کنم؟
+ بردار ببر طلاقشو بگیر مال خودت کن...اون که خودش میگه ازدواج الکیه، واقعی نیست که بخوای عذاب وجدان بگیری که با ناموس مردمی، در اصل الان اون با ناموس تواه داداش.
سرمو تکون دادم : سخته برام.
+ نکنه می خوای مثل عمم بشینی گوشه آپارتمانت تا موهات مثل دندونات سفید شه؟ آنیتا رو نمی دونم ولی تو اون همه دختر دیدی شدی عاشق یه نفر و بعد اون دیگه هیچکیو ندیدی، این یعنی واقعا عاشقشی.
خندیدم : مشاور خانواده شدی...ازش خبر نداری؟
+ نه والا به خدا بی خبرم ازش.
_ مرسی بابت دعوت امشبت حتما میام، دارم دیوونه میشم تو این رستوران تک و تنها.
اردلان رفت سمت در خروجی و گفت : از مامان و بابات خبر داری راستی؟
_ نه، بی خبرم.
+ زنگ نزدن بهت؟
_ نه چطور؟
+ امروز بابات به من زنگ زد، از تو پرسید، اینکه کجا می مونی و حالت چطوره و ازاین حرفها...گفتم خبر ندارم شبا کجا می مونی، حالتم چندان تعریفی نداره.
_ باشه...
+ گفت که بهت بگم مامانت پشیمونه از کاراش، هرکاری کرد بخاطر علاقه زیادش به تو بوده، خودخواهی کرده ولی خب حالا دوس داره برگردی خونه، بابات گف منم هرکاری کردم برا این بود که مطمئن نبودم از آرتین یه مرد واقعی ساختم یا نه.
_ این حرفها هیچ دردی رو از من دوا نمی کنه...
اردلان شونه هاشو بالا انداخت : مامور بودم بهت بگم و معذور.
_ باشه برو به کارات برس...
اردلان از اتاق بیرون رفت و من خیره شدم به عکسهای آنیتا...
نگاهی به ساعت کردم ۱۱ صبح بود، دلم خیلی برای آنیتا تنگ شده بودم.
0
1401/12/26
. .
۲۳۳ :
صبح زود از خواب بیدار شده بودم، باربد کنارم نبود و با شنیدن صدای آب از حموم فهمیدم رفته دوش بگیره، بی سرو صدا لباسهامو عوض کردمو برگشتم خونه. همه هنوز خواب بودن رفتم توی اتاقم، عرفان روی تختم خواب بود، منم با خیال راحت روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم.
از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم، ۱۱ بود و من پر از دلشوره بودم، تختم بهم ریخته بود و خبری از عرفان هم نبود، نگاهی به گوشیم کردم، از طرف باربد یه پیام برام اومده بود.
+ کجا فرار کردی سر صبح؟
جوابی ندادم.
یه پیام برای آرتین نوشتم : بی تو حتی نفس کشیدن سخته برام، آرتین خیلی تو بد وضعی افتادم باربد تو ظاهر خوب و اهل کمک کردن به بقیست ولی حالا که به من رسیده قصد طلاق دادن منو نداره انگار، حس می کنم منو سر می دوئونه که بتونه بهم نزدیکتر بشه...دیگه دارم دیوونه میشم.
کلافه توی اتاقم راه رفتم، دلم می خواست فرار کنم برم یه جای دور ولی حتی با دور شدنمم من باز زن باربد بودم، اگه آرتین منو نخواد همون بهتر که نباشم اصلا.
شروع کردم به نوشتن یه متن برای بابا.
سلام بابا...
شاید اصلا ندونید تو این روزها که شما مخصوصا مامان خیال می کنید من خوشحال و خوشبختم، به شدت تحت فشار روحی و روانی هستم، حق با شما بود من به این زودی ها نه آرتینو فراموش می کنم نه به کس دیگه دل می بندم، نه الان نه هیچوقت نمی تونم آرتینو فراموش کنم. حتما حالا می پرسید پس چرا با باربد ازدواج کردم، به خاطر اینکه من و باربد قول و قراری گذاشتیم که اون منو طلاق بده و من بتونم با آرتین بدون اجازه شما ازدواج کنم، من رو ببخشید ولی این راهی بود که خود باربد بهم نشون داد و من احمق هم قبول کردم. البته مقصر باربد نیست حتی با اینکه زده زیر حرفش، مقصر شما هم نیستید که اولش گفتید عشق ارزش شکست رو داره و پشت من هستید ولی بعد حرفتون عوض شد، مقصر مامان هم نیست که دلش می خواست داماد آیندش رو خودش انتخاب کنه و به این فکر نکرد که من قراره با این آدم زندگی کنم پس بهتره مطابق سلیقه من باشه نه اون، مقصر پدر و مادر آرتین که پشتشو خالی کردن هم نیستن، اصلا دنبال مقصر برای اتفاقاتی که افتاده نیستم، شما به عشق و انتخاب من گفتید حسی که تو سن من طبیعیه و گفتید بعد ها به خاطر مخالفتتون با ازدواج من و آرتین، ازتون تشکر می کنم، نمی تونم تا اون روز صبر کنم و ببینم چقدر نظرم تغییر می کنه من الان می خوام اون تو زندگیم باشه نه آدمی مثل باربد که منو فریب داد.
دلم گرفته از همتون و شکسته، کاش بیشتر منو می فهمیدید، شاید نبود من همه چیزو حل کنه.
می دونم تو این مدت تصمیمهای اشتباه زیادی گرفتم، ولی شما هم کم تصمیم اشتباه نگرفتید.
مامان خیلی دوستت دارم خیلی خوشحال شدم که اومدی، تو بچگی و نوجونیم کنارم نبودی، خیلی وقتها کنارم نبودی، حالام که عاشق شدم اینجا بودی ولی کنارم نبودی...
وقتی اینو می خونید من دیگه نیستم.
کاغذو زیر بالشم گذاشتم و رفتم کنار پنجره و به بیرون چشم دوختم، دلم می خواست دیگه نباشم کلا نیست و نابود بشم، خودمم نمی دونستم چطوری باید اینکارو بکنم، یه پیام برام اومد، با دیدن اسم آرتین روی صفحه گوشیم با هیجان پیامو باز کردم نمی دونستم حالا می خواد بگه بیخیالش شم یا می خواد مرحم دردم بشه.
+ حال منم وقتی ازت دورم چندان تعریفی نداره، آره تو گول ظاهر آدمها رو زود می خوری ولی مهم نیست، شناسنامتو بردار بیا با هم بریم...یا طلاقتو غیابی می گیریم یا خودش وقتی پیدات نکنه طلاقتو میده، فقط نذار بهت نزدیک بشه چون ممکنه زنده نمونه.
شماره آرتینو گرفتم.
+ الو؟
از شنیدن صداش انقدر ذوق کردم که یادم رفت چی می خواستم بگم.
_ الو آرتین؟
+ جانم؟
_ خیلی دلم تنگته...واقعا منو بخشیدی؟
+ نمی خوام حرفشو بزنم.
_ کی بیام؟ کجا بیام؟ کجا بریم؟ هفته دیگه کلاسای دانشگام شروع میشه.
+ دانشگاه ثبت نام کردی؟
_ آره...
+ فوقش یه هفته دیرتر میری، حالا حلش می کنیم...فردا صبح هر ساعتی تونستی با وسایلت و شناسنامت بیا بریم باهم...
_ کجا میریم؟ من می ترسم آرتین، آبروم نره؟
+ نمی دونم انتخاب با خودته...
_ میشه قبلش تو با باربد حرف بزنی؟
+ چه حرفی آخه؟
_ بهش بگو ولم کنه...
+ اون ولت کنه، مامان و بابات چی؟ میای یا نه؟ اینکارو باید قبل از این می کردیم آنیتا.
_ آخه این یعنی فرار، آرتین باهم یه راه پیدا می کنیم به خدا قسم.
+ من فردا راهی شمالم...اگه انتخابت منم بیا...هر ساعتی بگی میام دنبالت.
_ باشه بذار فکرکنم بهت خبر میدم، انتخابم تویی اما اینجوری...
+ پس چجوری؟ منم تورو اینجوری نمی خواستم، گفتم انقد میام و میرم تا تورو بهم بدن، ولی تو همش برای هرچیزی نه آوردی، اگه با اون پسره خوب و خوشحالی باشه مهم نیست.
_ نه نه به خدا من فقط تورو دوست دارم، باشه میام.
+ خیلی خب خدافظ.
کلافه روی تختم دراز کشیدم.
صبح زود از خواب بیدار شده بودم، باربد کنارم نبود و با شنیدن صدای آب از حموم فهمیدم رفته دوش بگیره، بی سرو صدا لباسهامو عوض کردمو برگشتم خونه. همه هنوز خواب بودن رفتم توی اتاقم، عرفان روی تختم خواب بود، منم با خیال راحت روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم.
از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم، ۱۱ بود و من پر از دلشوره بودم، تختم بهم ریخته بود و خبری از عرفان هم نبود، نگاهی به گوشیم کردم، از طرف باربد یه پیام برام اومده بود.
+ کجا فرار کردی سر صبح؟
جوابی ندادم.
یه پیام برای آرتین نوشتم : بی تو حتی نفس کشیدن سخته برام، آرتین خیلی تو بد وضعی افتادم باربد تو ظاهر خوب و اهل کمک کردن به بقیست ولی حالا که به من رسیده قصد طلاق دادن منو نداره انگار، حس می کنم منو سر می دوئونه که بتونه بهم نزدیکتر بشه...دیگه دارم دیوونه میشم.
کلافه توی اتاقم راه رفتم، دلم می خواست فرار کنم برم یه جای دور ولی حتی با دور شدنمم من باز زن باربد بودم، اگه آرتین منو نخواد همون بهتر که نباشم اصلا.
شروع کردم به نوشتن یه متن برای بابا.
سلام بابا...
شاید اصلا ندونید تو این روزها که شما مخصوصا مامان خیال می کنید من خوشحال و خوشبختم، به شدت تحت فشار روحی و روانی هستم، حق با شما بود من به این زودی ها نه آرتینو فراموش می کنم نه به کس دیگه دل می بندم، نه الان نه هیچوقت نمی تونم آرتینو فراموش کنم. حتما حالا می پرسید پس چرا با باربد ازدواج کردم، به خاطر اینکه من و باربد قول و قراری گذاشتیم که اون منو طلاق بده و من بتونم با آرتین بدون اجازه شما ازدواج کنم، من رو ببخشید ولی این راهی بود که خود باربد بهم نشون داد و من احمق هم قبول کردم. البته مقصر باربد نیست حتی با اینکه زده زیر حرفش، مقصر شما هم نیستید که اولش گفتید عشق ارزش شکست رو داره و پشت من هستید ولی بعد حرفتون عوض شد، مقصر مامان هم نیست که دلش می خواست داماد آیندش رو خودش انتخاب کنه و به این فکر نکرد که من قراره با این آدم زندگی کنم پس بهتره مطابق سلیقه من باشه نه اون، مقصر پدر و مادر آرتین که پشتشو خالی کردن هم نیستن، اصلا دنبال مقصر برای اتفاقاتی که افتاده نیستم، شما به عشق و انتخاب من گفتید حسی که تو سن من طبیعیه و گفتید بعد ها به خاطر مخالفتتون با ازدواج من و آرتین، ازتون تشکر می کنم، نمی تونم تا اون روز صبر کنم و ببینم چقدر نظرم تغییر می کنه من الان می خوام اون تو زندگیم باشه نه آدمی مثل باربد که منو فریب داد.
دلم گرفته از همتون و شکسته، کاش بیشتر منو می فهمیدید، شاید نبود من همه چیزو حل کنه.
می دونم تو این مدت تصمیمهای اشتباه زیادی گرفتم، ولی شما هم کم تصمیم اشتباه نگرفتید.
مامان خیلی دوستت دارم خیلی خوشحال شدم که اومدی، تو بچگی و نوجونیم کنارم نبودی، خیلی وقتها کنارم نبودی، حالام که عاشق شدم اینجا بودی ولی کنارم نبودی...
وقتی اینو می خونید من دیگه نیستم.
کاغذو زیر بالشم گذاشتم و رفتم کنار پنجره و به بیرون چشم دوختم، دلم می خواست دیگه نباشم کلا نیست و نابود بشم، خودمم نمی دونستم چطوری باید اینکارو بکنم، یه پیام برام اومد، با دیدن اسم آرتین روی صفحه گوشیم با هیجان پیامو باز کردم نمی دونستم حالا می خواد بگه بیخیالش شم یا می خواد مرحم دردم بشه.
+ حال منم وقتی ازت دورم چندان تعریفی نداره، آره تو گول ظاهر آدمها رو زود می خوری ولی مهم نیست، شناسنامتو بردار بیا با هم بریم...یا طلاقتو غیابی می گیریم یا خودش وقتی پیدات نکنه طلاقتو میده، فقط نذار بهت نزدیک بشه چون ممکنه زنده نمونه.
شماره آرتینو گرفتم.
+ الو؟
از شنیدن صداش انقدر ذوق کردم که یادم رفت چی می خواستم بگم.
_ الو آرتین؟
+ جانم؟
_ خیلی دلم تنگته...واقعا منو بخشیدی؟
+ نمی خوام حرفشو بزنم.
_ کی بیام؟ کجا بیام؟ کجا بریم؟ هفته دیگه کلاسای دانشگام شروع میشه.
+ دانشگاه ثبت نام کردی؟
_ آره...
+ فوقش یه هفته دیرتر میری، حالا حلش می کنیم...فردا صبح هر ساعتی تونستی با وسایلت و شناسنامت بیا بریم باهم...
_ کجا میریم؟ من می ترسم آرتین، آبروم نره؟
+ نمی دونم انتخاب با خودته...
_ میشه قبلش تو با باربد حرف بزنی؟
+ چه حرفی آخه؟
_ بهش بگو ولم کنه...
+ اون ولت کنه، مامان و بابات چی؟ میای یا نه؟ اینکارو باید قبل از این می کردیم آنیتا.
_ آخه این یعنی فرار، آرتین باهم یه راه پیدا می کنیم به خدا قسم.
+ من فردا راهی شمالم...اگه انتخابت منم بیا...هر ساعتی بگی میام دنبالت.
_ باشه بذار فکرکنم بهت خبر میدم، انتخابم تویی اما اینجوری...
+ پس چجوری؟ منم تورو اینجوری نمی خواستم، گفتم انقد میام و میرم تا تورو بهم بدن، ولی تو همش برای هرچیزی نه آوردی، اگه با اون پسره خوب و خوشحالی باشه مهم نیست.
_ نه نه به خدا من فقط تورو دوست دارم، باشه میام.
+ خیلی خب خدافظ.
کلافه روی تختم دراز کشیدم.
0
1401/12/26
. .
۲۳۴ :
بزرگترین کیفمو برداشته بودم، فقط یسری چیزای شخصی توش گذاشته بودم، نتونستم وسایل زیادی بردارم، دلهره مثل خوره افتاده بود به جونم، شناسناممو دیشب وقتی همه توی پذیرایی بودن از کمد اتاق بابا برداشته بودم، به مامان و المیرا هم گفته بودم صبح می خوام برم خرید برای دانشگاه، ساعت ۱۰ و نیم صبح بود و می دونستم آرتین مثل همیشه به موقع میرسه.
از جام بلند شدم، مامان توی اتاق کنار المیرا و رایان بود و رایان رو می خوابوند، بدون خداحافظی کفشهامو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. آرتین قرار بود یکم دورتر وایسته، نزدیک سر کوچه سر جام وایستادم و به چپ و راست نگاه کردم، یه لحظه ته دلم خالی شد که نکنه آرتین قالم گذاشته یا خواسته سر به سرم بذاره و دستم بندازه که دیدم ماشینش بین دو تا ماشین که کنار خیابون پارک کرده بودن پارکه، یکمی از کوچمون دور بود، آرتین با چراغهای ماشین بهم علامت داد، قلبم تند می زد و پاهام جوری سست شده بود که انگار توان راه رفتن نداشتم، یه ماشین دیوونه وار اومد سمتم، ماشین باربد بود از کنارم رد شد؛ ضربان قلبم تندتر شد، این وقت روز عجیب بود که اومده خونه، نمی دونستم منو دیده یا نه، جرات نداشتم سرمو برگردونم و ببینم رفت تو خونه یا وایستاده، راه افتادم سمت خیابون قدمهامو تند تر کردم، ماشین آرتین هم با سرعت کم از دور میومد سمتم، خواستم بدوئم و از خیابون رد شم که با شنیدن اسمم سرمو برگردوندم، باربدو دیدم که می دویید سمتم و بعد پرت شدم روی زمین، با افتادنم روی آسفالت خیابون کیفم از دستم پرت شد، تمام بدنم درد گرفته بود، می خواستم از جام بلند شم اما نمی تونستم، اول باربدو بعد آرتینو بالای سرم دیدم.
چشمهامو باز کردم، توی بیمارستان بودم، کم کم یادم اومد چه اتفاقی برام افتاده، سرمو چرخوندم و نگاهی به سرم توی دستم کردم، یه پام تا زانو تو گچ بود و سرم دردناک و سنگین بود.
در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد : آنیتا حالت خوبه مامان؟
_ آره، بقیه کجان؟
+ به بابات خبر ندادم، باربدم همینجاست؛ الان میگم بیاد پیشت، با من کاری نداری؟
_ نه ولی باز بیا کنارم بمون.
+ باشه عزیزم.
مامان بیرون رفت و باربد وارد اتاقم شد، قیافش گرفته بود، بهم نزدیک شد.
_ باربد، آرتین کجاست؟
باربد اخمی کرد : از کجا بدونم؟
_ تورو خدا راستشو بگو؟ یعنی اصلا نیومد دنبالم؟
+ تو تصادف کردی و روی زمین افتادی، من گفتم شوهرتم، همه کنار رفتن، بغلت کردم گذاشتمت تو ماشین و رسوندمت بیمارستان، اون فقط دنبال ماشینم اومد، فکر می کنم از پذیرش حالتو پرسیده باشه، دیگه نمی دونم الان کجاست، قرار ما این نبود آنیتا...
جوابی ندادم.
+ کیفت تو صندوق عقب ماشینمه، به مامانت حرفی ازش نزدم، می خواستی با اون پسره کجا بری؟
_ نمی دونم، فقط می خواستم برم.
قیافه باربد بیشتر درهم شد : اتاق خصوصی برات گرفتم، امشب مامانتو میفرستم بره پیش رایان، خودم پیشت می مونم.
_ مامانم بمونه راحت ترم.
+ آنیتا واقعا نمی خوام سرزنشت کنم، انقدر از دیدنت تو این حالت ناراحتم، دارم دیوونه میشم، خودمو مقصر می دونم، ولی آخه تو با رفتنت داشتی چیکار می کردی؟ می خواستی همه جا خبر بپیچه که دختره چند روز بعد از عقد با دوست پسر قبلیش فرار کرد؟
_ بگو مامانم بیاد درد دارم...
+ کی اندازه من از همه چیزت خبر داره آخه؟ حالا من غریبه شدم؟ باور می کنی دیشب خواب بد دیدم و امروز وسط کارم نتونستم از فکرت دربیام، فقط برگشتم خونه که ببینمت؟ دیگه اینکارو با من نکن آنیتا...
_ تو زدی زیر قولت...
مامان وارد اتاق شد : چقد شما دو تا حرف دارید باهم.
باربد لبخند ساختگی زد : مامان قرار شد شب من پیش آنیتا بمونم.
+ نه باربد جان خودم می مونم.
باربد : نه دوس دارم خودم ازش مراقبت کنم، خواهش می کنم.
مامان : مگه میشه مرد بمونه همراه؟
باربد : پرسیدم گفتن موردی نداره.
_ مامانم بمونه راحتترم باربد.
باربد نگاهی بهم کرد : باشه.
_ مامان من و باربدو تنها میذاری یه لحظه لطفا؟
مامان : آره آره حتما...
بابیرون رفتن مامان، با صدای آرومی گفتم : باربد میشه یه کاری بکنی برام؟
+ چه کاری؟
_ برو خونمون، یه نامه نوشتم زیر بالشمه برش دار گم و گورش کن باشه؟ به بهانه اینکه می خوای برام لباس برداری برو اتاقم...
باربد سرشو تکون داد : نامه چی هست؟
_ وقتی برداری خودت می فهمی ولی نذار کسی ببینه لطفا.
+ باشه، برش می دارم، می دونم با پای شکسته نمی تونی، ولی همش می ترسم بخوای منو بذاری و یهو بی خبر بری.
_ حالم بدتر از این حرفهاست...
+ آشغالی که بهت زد هم فرار کرد.
_ عیب نداره.
باربد دست توی جیبش برد و گوشیمو سمتم گرفت، صفحش ترک برداشته بود.
+ دستت باشه شاید بهت پیام بدم.
_ باشه، ممنون.
باربد سرشو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت.
بزرگترین کیفمو برداشته بودم، فقط یسری چیزای شخصی توش گذاشته بودم، نتونستم وسایل زیادی بردارم، دلهره مثل خوره افتاده بود به جونم، شناسناممو دیشب وقتی همه توی پذیرایی بودن از کمد اتاق بابا برداشته بودم، به مامان و المیرا هم گفته بودم صبح می خوام برم خرید برای دانشگاه، ساعت ۱۰ و نیم صبح بود و می دونستم آرتین مثل همیشه به موقع میرسه.
از جام بلند شدم، مامان توی اتاق کنار المیرا و رایان بود و رایان رو می خوابوند، بدون خداحافظی کفشهامو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. آرتین قرار بود یکم دورتر وایسته، نزدیک سر کوچه سر جام وایستادم و به چپ و راست نگاه کردم، یه لحظه ته دلم خالی شد که نکنه آرتین قالم گذاشته یا خواسته سر به سرم بذاره و دستم بندازه که دیدم ماشینش بین دو تا ماشین که کنار خیابون پارک کرده بودن پارکه، یکمی از کوچمون دور بود، آرتین با چراغهای ماشین بهم علامت داد، قلبم تند می زد و پاهام جوری سست شده بود که انگار توان راه رفتن نداشتم، یه ماشین دیوونه وار اومد سمتم، ماشین باربد بود از کنارم رد شد؛ ضربان قلبم تندتر شد، این وقت روز عجیب بود که اومده خونه، نمی دونستم منو دیده یا نه، جرات نداشتم سرمو برگردونم و ببینم رفت تو خونه یا وایستاده، راه افتادم سمت خیابون قدمهامو تند تر کردم، ماشین آرتین هم با سرعت کم از دور میومد سمتم، خواستم بدوئم و از خیابون رد شم که با شنیدن اسمم سرمو برگردوندم، باربدو دیدم که می دویید سمتم و بعد پرت شدم روی زمین، با افتادنم روی آسفالت خیابون کیفم از دستم پرت شد، تمام بدنم درد گرفته بود، می خواستم از جام بلند شم اما نمی تونستم، اول باربدو بعد آرتینو بالای سرم دیدم.
چشمهامو باز کردم، توی بیمارستان بودم، کم کم یادم اومد چه اتفاقی برام افتاده، سرمو چرخوندم و نگاهی به سرم توی دستم کردم، یه پام تا زانو تو گچ بود و سرم دردناک و سنگین بود.
در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد : آنیتا حالت خوبه مامان؟
_ آره، بقیه کجان؟
+ به بابات خبر ندادم، باربدم همینجاست؛ الان میگم بیاد پیشت، با من کاری نداری؟
_ نه ولی باز بیا کنارم بمون.
+ باشه عزیزم.
مامان بیرون رفت و باربد وارد اتاقم شد، قیافش گرفته بود، بهم نزدیک شد.
_ باربد، آرتین کجاست؟
باربد اخمی کرد : از کجا بدونم؟
_ تورو خدا راستشو بگو؟ یعنی اصلا نیومد دنبالم؟
+ تو تصادف کردی و روی زمین افتادی، من گفتم شوهرتم، همه کنار رفتن، بغلت کردم گذاشتمت تو ماشین و رسوندمت بیمارستان، اون فقط دنبال ماشینم اومد، فکر می کنم از پذیرش حالتو پرسیده باشه، دیگه نمی دونم الان کجاست، قرار ما این نبود آنیتا...
جوابی ندادم.
+ کیفت تو صندوق عقب ماشینمه، به مامانت حرفی ازش نزدم، می خواستی با اون پسره کجا بری؟
_ نمی دونم، فقط می خواستم برم.
قیافه باربد بیشتر درهم شد : اتاق خصوصی برات گرفتم، امشب مامانتو میفرستم بره پیش رایان، خودم پیشت می مونم.
_ مامانم بمونه راحت ترم.
+ آنیتا واقعا نمی خوام سرزنشت کنم، انقدر از دیدنت تو این حالت ناراحتم، دارم دیوونه میشم، خودمو مقصر می دونم، ولی آخه تو با رفتنت داشتی چیکار می کردی؟ می خواستی همه جا خبر بپیچه که دختره چند روز بعد از عقد با دوست پسر قبلیش فرار کرد؟
_ بگو مامانم بیاد درد دارم...
+ کی اندازه من از همه چیزت خبر داره آخه؟ حالا من غریبه شدم؟ باور می کنی دیشب خواب بد دیدم و امروز وسط کارم نتونستم از فکرت دربیام، فقط برگشتم خونه که ببینمت؟ دیگه اینکارو با من نکن آنیتا...
_ تو زدی زیر قولت...
مامان وارد اتاق شد : چقد شما دو تا حرف دارید باهم.
باربد لبخند ساختگی زد : مامان قرار شد شب من پیش آنیتا بمونم.
+ نه باربد جان خودم می مونم.
باربد : نه دوس دارم خودم ازش مراقبت کنم، خواهش می کنم.
مامان : مگه میشه مرد بمونه همراه؟
باربد : پرسیدم گفتن موردی نداره.
_ مامانم بمونه راحتترم باربد.
باربد نگاهی بهم کرد : باشه.
_ مامان من و باربدو تنها میذاری یه لحظه لطفا؟
مامان : آره آره حتما...
بابیرون رفتن مامان، با صدای آرومی گفتم : باربد میشه یه کاری بکنی برام؟
+ چه کاری؟
_ برو خونمون، یه نامه نوشتم زیر بالشمه برش دار گم و گورش کن باشه؟ به بهانه اینکه می خوای برام لباس برداری برو اتاقم...
باربد سرشو تکون داد : نامه چی هست؟
_ وقتی برداری خودت می فهمی ولی نذار کسی ببینه لطفا.
+ باشه، برش می دارم، می دونم با پای شکسته نمی تونی، ولی همش می ترسم بخوای منو بذاری و یهو بی خبر بری.
_ حالم بدتر از این حرفهاست...
+ آشغالی که بهت زد هم فرار کرد.
_ عیب نداره.
باربد دست توی جیبش برد و گوشیمو سمتم گرفت، صفحش ترک برداشته بود.
+ دستت باشه شاید بهت پیام بدم.
_ باشه، ممنون.
باربد سرشو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت.
0
1401/12/26
. .
۲۳۵ :
🙍****به روایت آرتین****🙍♂️:
دم در بیمارستان توی ماشینم نشسته بودم که ماشین اون پسره چشم عسلی از پارکینگ بیمارستان بیرون اومد و رفت. نگران آنیتا بودم ولی می دونستم مامانش اون بالاست. لحظه تصادفش همش جلوی چشمم بود، مقصر من بودم، می خواستم بغلش کنم که اون پسر لعنتی پرید وسط و گفت برید کنار من شوهرشم، وقتی بغلش کرد انگار دنیا رو سرم خراب شد، دلم می خواست لهش کنم ولی آخه چجوری، اون شوهرش بود و من یه غریبه بودم، فکر می کردم عشق بالاترین چیزه، فک می کردم عاشق هم که باشیم نزدیکترین کس همیم ولی الان من هیچ حقی نسبت به آنیتا نداشتم و این دیوونم می کرد، من الان اینجا چیکار می کردم؟ منی که حتی نمی تونستم برم و از نزدیک ببینمش، نمی تونستم کنارش باشم، من اینجا چی بودم؟ چیکاره بودم؟
تنها راه افتادم سمت ویلای عمه اردلان...
آنیتا منو ببخش این انتخابیه که خودت کردی، دیگه بیشتر از این نمی تونم خرد شم، تحقیر شم، حتی اگه بدزدمت و ببرمت ولی بازم تو زن اون پسری آخه...
خیلی دلم گرفته بود، دلم می خواست با آنیتا این راهو می رفتم نه تنها.
با پیامی که از طرف آنیتا برام اومد زدم کنار و به گوشیم نگاه کردم.
_ کجایی؟ حالت خوبه؟
نمی دونستم چی باید بگم؛ باید جواب بدم یا بی جواب بذارمش و برم.
نوشتم : زیر سقف آسمونم...ممنون خوبم، تو چی؟ درد داری؟
_ قابل تحمله، ببخش، همه نقشه هامون خراب شد...دلتنگتم.
+ دیگه باید فراموشم کنی.
_ چرا آرتین؟ چطور فراموشت کنم؟
+ تو شوهر داری، اونی که من
دیدم بیخیال تو بشو نیست، تو هم بین هوشیاری و بیهوشی بدجوری چسبیده بودیش و تو بغلش راحت بودی.
_ من هیچی یادم نمیاد آرتین، عشق من فقط تویی.
+ عشق؟ بیخیال، تو ازدواج کردی.
_ هنوز نمی تونی منو ببخشی؟ من اینکارو به خاطر تو کردم، فقط تو...
+ حالا می تونی جدا بشی؟ گفتم دست کسی بهت بخوره نمی خوامت حالا میگم هر وقت جدا بشی می خوامت، ولی جدا میشی؟
_ قرار شد من و تو باهم بریم و بعد طلاقمم بگیرم.
+ آنیتا این تصمیمو خودت بگیر و خودت انجامش بده، نمی تونم تو این قضیه کمکی بکنم.
_ حالم خوب نیست آرتین، تو این شرایط تنهام نذار، کنارم بمون، تو باشی از پس همه چی برمیام.
بغض بدی تو گلوم بود : حس می کنم برای همیشه از دستت دادم، اینو امروز مطمئن شدم آنیتا وقتی اونطوری بغلت کرد و بردت و من هاج و واج و تک و تنها موندم، کاره ایت نبودم که بخوام دنبالت بیام، هرچند اومدم و از حالت مطمئن شدم ولی داغون شدم آنیتا، تو زندگیتو بکن...منم میرم...
+ آرتین؟ مگه میشه زندگی بدون تو؟
اشک تو چشمهام حلقه زد، منم بی تو زندگی ندارم، چی باید می گفتم، حالم بد بود، یه سیگار روشن کردم؛ دیگه هیچی آرومم نمی کرد...
_ خوشبخت باشی، خداحافظ.
+ اینو نگو آرتین، مامانم پیشمه نمی تونم بهت زنگ بزنم، تورو خدا اینجوری نرو...
_ تو بدون منم می تونی مطمئنم...خداحافظ.
آره این منم که بی تو داغون میشم، چون تو به زندگیم معنی دادی. گوشیمو خاموش کردم و راه افتادم تو جاده.
0
1401/12/26
. .
۲۳۶ :
بعد از عکس گرفتن از ستون مهره ها و سرم؛ برگشتیم تو اتاق، بدنم کوفته بود و درد می کرد، دکتر باید میومد و نظر می داد که امروز مرخصم یا نه، تمام دیشب بیدار بودم، تنها آرزوم فقط این بود که زمان برگرده عقب و من با باربد عقد نکنم و منتظر آرتین بمونم، آرتین برام مثل ماده مخدر بود و من مثل معتاد، حالم خوب نبود، بیشتر از خودم نگران اون بودم.
مامان خواب آلود بود، ساعت ۱۰ صبح بود که در اتاق باز شد و باربد و بابا وارد شدند.
_ سلام.
ّبابا پیشونیمو بوسید : چی شده دخترم؟ حسابی نگرانمون کردی.
مامان : به خیر گذشت، فقط پاش شکسته و سرش، خدارو شکر کمرش آسیب ندیده.
باربد : مامان دیگه شما برید من پیش آنیتا هستم...
مامان : میمونم تا دکتر بیاد و مرخص بشه.
باربد : نگران نباشید مامان؛ برید خونه با بابا، من خودم آنیتا رو میارم.
بابا : چیزی لازم نداری بابا؟
_ نه ممنون.
مامان و بابا منو بوسیدن و بعد از خداحافظی و کلی سفارش کردن به باربد رفتن.
باربد کنار تختم روی صندلی نشست و گفت : این چی بود نوشته بودی؟
_ گم و گورش کردی؟
+ آره، من فریبت دادم آنیتا؟
_ تو زیر قولت زدی...
+ چرا زیر قولم زدم؟ الکی که نمیشه طلاقت بدم.
_ پس چرا اولش قبول کردی ازدواج کنیم و طلاق بگیریم؟
+ چون نمی دونستم انقدر دوستت دارم، ولی وقتی عقد کردیم فهمیدم نمی تونم راحت از دستت بدم.
_ تو از اولم قصد نداشتی طلاقم بدی؛ با برنامه این راهکارو بهم دادی باربد، چون می دونستی اگه کسی تو اطرافیان باشه که من بتونم بهش اعتماد کنم و باهاش ازدواج کنم اون آدم تویی...
+ خیلی بد بینی بهم آنیتا، آخه من اصلا فکرشم نمی کردم تو این راهکار منو انجام بدی، من که بهت گفتم صبر کن فعلا، تو عجله کردی...خودت زنگ زدی گفتی بیا خواستگاریم، من چیکار می کردم؟ می گفتم نه، اونوقت ممکن بود تو از کس دیگه بخوای، من بهت دروغ نمی گم...
دکتر همراه یه پرستار وارد اتاق شد.
+ خب آنیتا خانم چطوری امروز؟
_ خوبم؟
دکتر به عکسها و آزمایشهام نگاه کرد و خودمو معاینه کرد.
+ خب فکر کنم اگه همسرت قول بده که حسابی مراقبت باشه بتونیم امروز مرخصت کنیم.
باربد همراه دکتر و پرستار از اتاق بیرون رفتن، سرمو روی بالشت گذاشتم و منتظر باربد شدم.
باربد کارهای ترخیصمو انجام داد، باید ده روز پاهام تو گچ می موند.
+ عزیزم کمک کنم لباساتو عوض کنی؟
_ به نظرت شلوارام دیگه تو پای من میره؟
+ پس باهمین لباسای بیمارستان ببرمت؟
_ فک کنم مجبوریم.
باربد یه شال روی سرم گذاشت، با کمک باربد روی تخت نشستم.
+ دیگه مقاومت نکن چون باید بغلت کنم بذارمت رو ویلچر ببرمت. تا بعد یاد بگیری با عصا راه بری.
باربد یه دستشو زیر پاهام گذاشت و از روی تخت بلندم کرد، منو روی ویلچر گذاشت و راه افتادیم سمت حیاط بیمارستان.
_ لازم نیست بغلم کنی کمرت درد می گیره...
+ نگران کمر منی؟
_ خودم می شینم تو ماشینت.
باربد در جلو رو باز کرد : باشه عزیزم.
به سختی بدنمو از روی ویلچر بلند کردم و خودمو روی صندلی ماشین انداختم، درد تو سرم پیچید.
بالاخره با باربد از بیمارستان بیرون زدیم و راه افتادیم سمت خونه.
+ می خواستم ببرمت خونه خودم و مراقبت باشم اما بابات قبول نکرد.
_ خدارو شکر...
+ چرا فراری هستی ازم، کاریت نداشتم بابا، دیگه به سر و پای شکستت رحم می کردم.
_ تو به کار و زندگیت برس، من دیگه باید خودم از پس خودم بربیام.
+ آره تو هم که اصلا جز زندگی من نیستی.
جوابی ندادم.
+ کلاسای دانشگاتم که باید از هفته دوم بری.
_ عیب نداره...
بعد از عکس گرفتن از ستون مهره ها و سرم؛ برگشتیم تو اتاق، بدنم کوفته بود و درد می کرد، دکتر باید میومد و نظر می داد که امروز مرخصم یا نه، تمام دیشب بیدار بودم، تنها آرزوم فقط این بود که زمان برگرده عقب و من با باربد عقد نکنم و منتظر آرتین بمونم، آرتین برام مثل ماده مخدر بود و من مثل معتاد، حالم خوب نبود، بیشتر از خودم نگران اون بودم.
مامان خواب آلود بود، ساعت ۱۰ صبح بود که در اتاق باز شد و باربد و بابا وارد شدند.
_ سلام.
ّبابا پیشونیمو بوسید : چی شده دخترم؟ حسابی نگرانمون کردی.
مامان : به خیر گذشت، فقط پاش شکسته و سرش، خدارو شکر کمرش آسیب ندیده.
باربد : مامان دیگه شما برید من پیش آنیتا هستم...
مامان : میمونم تا دکتر بیاد و مرخص بشه.
باربد : نگران نباشید مامان؛ برید خونه با بابا، من خودم آنیتا رو میارم.
بابا : چیزی لازم نداری بابا؟
_ نه ممنون.
مامان و بابا منو بوسیدن و بعد از خداحافظی و کلی سفارش کردن به باربد رفتن.
باربد کنار تختم روی صندلی نشست و گفت : این چی بود نوشته بودی؟
_ گم و گورش کردی؟
+ آره، من فریبت دادم آنیتا؟
_ تو زیر قولت زدی...
+ چرا زیر قولم زدم؟ الکی که نمیشه طلاقت بدم.
_ پس چرا اولش قبول کردی ازدواج کنیم و طلاق بگیریم؟
+ چون نمی دونستم انقدر دوستت دارم، ولی وقتی عقد کردیم فهمیدم نمی تونم راحت از دستت بدم.
_ تو از اولم قصد نداشتی طلاقم بدی؛ با برنامه این راهکارو بهم دادی باربد، چون می دونستی اگه کسی تو اطرافیان باشه که من بتونم بهش اعتماد کنم و باهاش ازدواج کنم اون آدم تویی...
+ خیلی بد بینی بهم آنیتا، آخه من اصلا فکرشم نمی کردم تو این راهکار منو انجام بدی، من که بهت گفتم صبر کن فعلا، تو عجله کردی...خودت زنگ زدی گفتی بیا خواستگاریم، من چیکار می کردم؟ می گفتم نه، اونوقت ممکن بود تو از کس دیگه بخوای، من بهت دروغ نمی گم...
دکتر همراه یه پرستار وارد اتاق شد.
+ خب آنیتا خانم چطوری امروز؟
_ خوبم؟
دکتر به عکسها و آزمایشهام نگاه کرد و خودمو معاینه کرد.
+ خب فکر کنم اگه همسرت قول بده که حسابی مراقبت باشه بتونیم امروز مرخصت کنیم.
باربد همراه دکتر و پرستار از اتاق بیرون رفتن، سرمو روی بالشت گذاشتم و منتظر باربد شدم.
باربد کارهای ترخیصمو انجام داد، باید ده روز پاهام تو گچ می موند.
+ عزیزم کمک کنم لباساتو عوض کنی؟
_ به نظرت شلوارام دیگه تو پای من میره؟
+ پس باهمین لباسای بیمارستان ببرمت؟
_ فک کنم مجبوریم.
باربد یه شال روی سرم گذاشت، با کمک باربد روی تخت نشستم.
+ دیگه مقاومت نکن چون باید بغلت کنم بذارمت رو ویلچر ببرمت. تا بعد یاد بگیری با عصا راه بری.
باربد یه دستشو زیر پاهام گذاشت و از روی تخت بلندم کرد، منو روی ویلچر گذاشت و راه افتادیم سمت حیاط بیمارستان.
_ لازم نیست بغلم کنی کمرت درد می گیره...
+ نگران کمر منی؟
_ خودم می شینم تو ماشینت.
باربد در جلو رو باز کرد : باشه عزیزم.
به سختی بدنمو از روی ویلچر بلند کردم و خودمو روی صندلی ماشین انداختم، درد تو سرم پیچید.
بالاخره با باربد از بیمارستان بیرون زدیم و راه افتادیم سمت خونه.
+ می خواستم ببرمت خونه خودم و مراقبت باشم اما بابات قبول نکرد.
_ خدارو شکر...
+ چرا فراری هستی ازم، کاریت نداشتم بابا، دیگه به سر و پای شکستت رحم می کردم.
_ تو به کار و زندگیت برس، من دیگه باید خودم از پس خودم بربیام.
+ آره تو هم که اصلا جز زندگی من نیستی.
جوابی ندادم.
+ کلاسای دانشگاتم که باید از هفته دوم بری.
_ عیب نداره...
0
1401/12/26
. .
۲۳۷ :
****ده روز بعد#
روزهام توی خونه با پای گچ گرفته و سر درد و بدن درد می گذشت، بی حوصله و عصبی بودم و با اینکه باربد هر روز بهم سر می زد، با پرخاش و هرجوری که بود می گفتم بره خونش. بعد از ده روز گچ پامو باز کردم و یه حموم درست و حسابی آب داغ رفتم.
تمام این ده روز از آرتین بی خبر بودم، هر بار که بهش زنگ می زدم خطش خاموش بود، با اردلان دوبار تماس گرفته بودم که هردوبار گفت از آرتین بی خبره، نمی دونستم راست میگه یا دروغ اما چاره ای جز باور کردن حرفش نداشتم.
از حموم بیرون اومدم و بعد از پوشیدن بلوز و شلوار رفتم روی تختم، در اتاقم باز شد و المیرا که رایان توی بغلش بود وارد اتاق شد.
+ خاله تو چقد تو اتاقت می مونی، بیا یکم با رایان بازی کن.
_ حال ندارم.
+ زخم بستر می گیریا، حداقل یکم باربدو تحویل بگیر مارو که تحویل نمی گیری.
_ حوصله ندارم المیرا...
+ اگه چیزی شده بهم بگو خب؟ از چیزی ناراحتی؟ با باربد به مشکل خوردین؟
_ نه آبجی...فقط بی حوصلم.
+ خب چرا باید تو این سن و سال بی حوصله باشی؟ تو الان باید با نامزدت بری بیرون بگردی، بچرخی، پاشو بیا شام بخور باربد هم اومده.
از جام بلند شدم و موهامو پشت سرم بستم.
+ موهاتو خشک نمی کنی؟ سرما می خوریا.
_ بیخیال...
همراه المیرا و رایان از اتاق بیرون رفتم...باربد با دیدنم از جاش بلند شد و سمتم اومد، پیشونیمو بوسید : خوبی عزیزم؟
_ خوبم، دیگه از فردا باید برم دانشگاه...کلاس دارم.
+ باشه خودم می برمت...
_ نمی خواد از کارت بزنی...
+ کارم دست خودمه.
مامان : بیاید شام بخورید بعد حرفاتونو بزنید.
بعد از خوردن شام، بابا و باربد و آقاسعید مشغول صحبت باهم شدن منم با رایان بازی می کردم. بعد از خوردن میوه و چای، هرکسی رفت سرجای خودش که بخوابه، رایان هم تو بغل من خوابش برده بود.
باربد : امشب پیشت می مونم عزیزم.
نگاهی به مامان کردم و گفتم : تو برو تو اتاقم من رایان رو بذارم سر جاش میام.
باربد : باشه، با اجازتون مامان جون
مامان : خوب بخوابی پسرم.
باربد رفت سمت اتاقم و من هم وارد اتاق عرفان که حالا المیرا و رایان و آقا سعید توش می خوابیدن شدم و رایانو آروم روی تختش گذاشتم.
بیحال برگشتم توی اتاقم، باربد با بالا تنه لخت و شلوار اسلش روی تختم نشسته بود.
_ چرا لختی؟
+ گرممه خب...
_ اول پاییز گرمته؟
+ ای بابا...نمی تونم خونه پدرزنم راحت باشم؟
_ راحت باش.
+ سر و پات چطوره؟
_ خیلی بهتره.
+ چرا انقد پکری پس؟؟؟
_ بگم؟
+ بگو خب؟
کنارش روی تخت نشستم و با صدای آرومی گفتم : نگران آرتینم.
+ چرا؟
_ از روز تصادف دیگه بی خبرم ازش.
+ اجازه می خوای که ازش خبر بگیری؟ یا خبر گرفتی؟
_ خاموشه...
+ آهان...خاموشه.
_ چیکار کنم به نظرت؟
+ بچسب به شوهرت.
_ باربد...
+ جونم؟
_ ازدواج ما همش به خاطر رسوندن من به آرتین بود.
+ سعی کن فراموشش کنی، کمتر اسمشو بیار.
_ چرا؟
+ چون ناراحتم می کنی، البته اگه برات مهمه.
_ تو چی؟ ناراحتی من برات مهم نیست؟
+ دیگه چیکار کنم برا خوشحالیت؟ برا پیدا کردنش اعلامیه بزنم؟ یا پرس و جو کنم از اهل محلشون؟ یا خودم دست به کار شم و برم دنبالش بگردم؟ اگه خاموشه و پیداش نیست لابد خودش اینطور می خواد.
بغض تو گلوم بود، روی تخت دراز کشیدم باربد کلید برقو زد و اتاق تاریک شد، حتی آباژورو روشن نکرد و فقط یه سایه ازش تو تاریکی می دیدیم.
****ده روز بعد#
روزهام توی خونه با پای گچ گرفته و سر درد و بدن درد می گذشت، بی حوصله و عصبی بودم و با اینکه باربد هر روز بهم سر می زد، با پرخاش و هرجوری که بود می گفتم بره خونش. بعد از ده روز گچ پامو باز کردم و یه حموم درست و حسابی آب داغ رفتم.
تمام این ده روز از آرتین بی خبر بودم، هر بار که بهش زنگ می زدم خطش خاموش بود، با اردلان دوبار تماس گرفته بودم که هردوبار گفت از آرتین بی خبره، نمی دونستم راست میگه یا دروغ اما چاره ای جز باور کردن حرفش نداشتم.
از حموم بیرون اومدم و بعد از پوشیدن بلوز و شلوار رفتم روی تختم، در اتاقم باز شد و المیرا که رایان توی بغلش بود وارد اتاق شد.
+ خاله تو چقد تو اتاقت می مونی، بیا یکم با رایان بازی کن.
_ حال ندارم.
+ زخم بستر می گیریا، حداقل یکم باربدو تحویل بگیر مارو که تحویل نمی گیری.
_ حوصله ندارم المیرا...
+ اگه چیزی شده بهم بگو خب؟ از چیزی ناراحتی؟ با باربد به مشکل خوردین؟
_ نه آبجی...فقط بی حوصلم.
+ خب چرا باید تو این سن و سال بی حوصله باشی؟ تو الان باید با نامزدت بری بیرون بگردی، بچرخی، پاشو بیا شام بخور باربد هم اومده.
از جام بلند شدم و موهامو پشت سرم بستم.
+ موهاتو خشک نمی کنی؟ سرما می خوریا.
_ بیخیال...
همراه المیرا و رایان از اتاق بیرون رفتم...باربد با دیدنم از جاش بلند شد و سمتم اومد، پیشونیمو بوسید : خوبی عزیزم؟
_ خوبم، دیگه از فردا باید برم دانشگاه...کلاس دارم.
+ باشه خودم می برمت...
_ نمی خواد از کارت بزنی...
+ کارم دست خودمه.
مامان : بیاید شام بخورید بعد حرفاتونو بزنید.
بعد از خوردن شام، بابا و باربد و آقاسعید مشغول صحبت باهم شدن منم با رایان بازی می کردم. بعد از خوردن میوه و چای، هرکسی رفت سرجای خودش که بخوابه، رایان هم تو بغل من خوابش برده بود.
باربد : امشب پیشت می مونم عزیزم.
نگاهی به مامان کردم و گفتم : تو برو تو اتاقم من رایان رو بذارم سر جاش میام.
باربد : باشه، با اجازتون مامان جون
مامان : خوب بخوابی پسرم.
باربد رفت سمت اتاقم و من هم وارد اتاق عرفان که حالا المیرا و رایان و آقا سعید توش می خوابیدن شدم و رایانو آروم روی تختش گذاشتم.
بیحال برگشتم توی اتاقم، باربد با بالا تنه لخت و شلوار اسلش روی تختم نشسته بود.
_ چرا لختی؟
+ گرممه خب...
_ اول پاییز گرمته؟
+ ای بابا...نمی تونم خونه پدرزنم راحت باشم؟
_ راحت باش.
+ سر و پات چطوره؟
_ خیلی بهتره.
+ چرا انقد پکری پس؟؟؟
_ بگم؟
+ بگو خب؟
کنارش روی تخت نشستم و با صدای آرومی گفتم : نگران آرتینم.
+ چرا؟
_ از روز تصادف دیگه بی خبرم ازش.
+ اجازه می خوای که ازش خبر بگیری؟ یا خبر گرفتی؟
_ خاموشه...
+ آهان...خاموشه.
_ چیکار کنم به نظرت؟
+ بچسب به شوهرت.
_ باربد...
+ جونم؟
_ ازدواج ما همش به خاطر رسوندن من به آرتین بود.
+ سعی کن فراموشش کنی، کمتر اسمشو بیار.
_ چرا؟
+ چون ناراحتم می کنی، البته اگه برات مهمه.
_ تو چی؟ ناراحتی من برات مهم نیست؟
+ دیگه چیکار کنم برا خوشحالیت؟ برا پیدا کردنش اعلامیه بزنم؟ یا پرس و جو کنم از اهل محلشون؟ یا خودم دست به کار شم و برم دنبالش بگردم؟ اگه خاموشه و پیداش نیست لابد خودش اینطور می خواد.
بغض تو گلوم بود، روی تخت دراز کشیدم باربد کلید برقو زد و اتاق تاریک شد، حتی آباژورو روشن نکرد و فقط یه سایه ازش تو تاریکی می دیدیم.
0
1401/12/26
. .
۲۳۸ :
فقط یه سایه ازش تو تاریکی می دیدم...روی تخت دراز کشید، خواب به چشمم نمیومد، باربد چشمهاش بسته بود اما نمی دونستم خوابه یا بیدار، نگران آرتین بودم می ترسیدم بلایی سر خودش آورده باشه.
بعد از چند بار جابجا شدن سر جام باربد با چشم بسته گفت : چرا نمی خوابی؟
_ نمی تونم بخوابم.
نگاهی بهم کرد، توی تاریکی نمی تونستم درست ببینمش، دستشو دراز کرد سمتمو سرمو روی شونش کشوند، دستشو بین موهامو روی پوست سرم کشید.
+ بخواب...
پلکم سنگین شد و کم کم تونستم خودمو به خواب بسپارم و بیخیال بودن سرم روی شونه های لخت باربد بشم.
تا صبح سه چهار باری بیدار شده بودم و دوباره به زحمت خوابیده بودم، جدیدا همینطوری بودم، خواب درست و کاملی نداشتم، همش فکرم درگیر بود.
از جام بلند شدم، همزمان با من باربد هم از جا پرید و یه بلوز تنش کرد.
باربد از اتاق بیرون رفت، منم لباسهامو عوض کردم و آماده شدم، در اتاق باز شد و باربد وارد شد با دیدنم لبخندی زد : چقد سریع حاضر شدی...با دست و روی نشسته.
_ شستم دست و رومو، مثل تو طولش نمی دم.
باربد اومد سمتم گونمو بوسید و گفت : دست و روی نشستتم خوبه.
_ گفتم شستم، تا کرم بزنم تو هم آماده شو.
+ تو قایمکی لباس عوض می کنی بعد من جلوت لخت شم؟
_ نگات نمی کنم بابا، تحفه ای؟
باربد چشمکی زد : باشه می دونم یواشکی نگام می کنی...
کلن امروز رفته بود رو مود شوخی، بعد از آماده شدن باربد، با مامان و بابا صبحانمونو خوردیم و راه افتادیم سمت دانشگاه. بابا کلی سفارش کرد که با احتیاط و آروم بریم.
_ نیاز نبود منو ببری باربد به هرحال راهیه که باید چهار سال برم و بیام، شایدم برای خوابگاه اقدام کنم.
+ نیازی نیست، یه خونه اجاره می کنم اونجا.
_ تازه یه ماهه این خونتو اجاره کردی، می خوای پسش بدی؟
+ نه اینم نگه می دارم، شایدم یه خونه بخرم اونجا زندگی کنیم دوتایی.
_ با کدوم پول؟
+ چند تا مشتری اومده برا خونه مامانم، یکم باهاشون راه بیام فروش میره.
_ باربد دلیلی نداره منو تو باهم زندگی کنیم، تازه از کارتم می افتی.
+ من رفت و آمد می کنم، مشکلی نیست برام.
_ خیلی جدی گرفتی...
+ چیو؟
_ ازدواجمونو؟
+ نمی خوای با من زندگی کنی؟ می خوای جدا بشی ازم؟ یا باز می خوای فرار کنی؟
_ باربد من فرار نمی کنم، جدا میشم به وقتش، اما تا اون موقع تو نباید زیاد جدی بگیری ازدواجمونو، همه چی فقط یه توافق بین من و تو بود.
باربد ماشینو کنار خیابون پارک کرد، در داشبوردو باز کرد و شناسنامشو ازش درآورد، صفحه دوم شناسنامه رو باز کرد و گرفتش سمتم : اینجا چی نوشته؟
جوابی ندادم و نگاهی به رگهای برجستش کردم، حس می کردم عصبی شده فقط داره خودشو کنترل می کنه و صداشو بالا نمیبره، باربد لبشو روی لبم گذاشت و منو بوسید.
+ می بینی؟ هرکاری بکنم، کسی نمی تونه بگه چرا؟ حتی می تونم کنار خیابون ببوسمت، می دونی چرا؟ چون اگه کسی حرفی بزنه این شناسنامه رو می کوبم تو صورتش، پس انقد نگو توافق...توافق.
باربد شناسنامشو پرت کرد توی داشبورد، با ترس آب دهنمو قورت دادم ولی باربد نفس عمیقی کشید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ماشنو روشن کرد و با صدای آرومی گفت : عشقم انقدر نگو الکی و سوری، تو زن منی بفهم اینو.
نگاهی بهش کردم، رومو ازش برگردوندم و به بیرون چشم دوختم.
با رسیدن به دانشگاه، باربد گفت : همراهت بیام کلاستو پیدا کنی؟
_ اول ابتدایی نیستما.
+ باشه پس برو، کلاست تموم شد بهم زنگ بزن.
_ تو کجا می خوای بمونی؟
+ همینجا.
_ خب تو برو، من خودم برمی گردم.
باربد نگاهم کرد : چرا انقد چونه می زنی آنیتا؟ برو عزیزمن کلاست دیر میشه.
_ باشه میرم...خدافظ.
از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت دانشکده، بعد از پرسیدن از امور کلاسها، کلاسمو پیدا کردم و رفتم توی کلاس، دو تا کلاس پشت هم داشتم تا ساعت یک، با یکی دو تا از بچه ها یکمی هم صحبت شدم و از هفته قبل پرسیدم، منا و پریا.
بیشتر از نصف کلاس دختر بودن و بقیه پسر بودن، همشونم بچه بودن.
فقط یه سایه ازش تو تاریکی می دیدم...روی تخت دراز کشید، خواب به چشمم نمیومد، باربد چشمهاش بسته بود اما نمی دونستم خوابه یا بیدار، نگران آرتین بودم می ترسیدم بلایی سر خودش آورده باشه.
بعد از چند بار جابجا شدن سر جام باربد با چشم بسته گفت : چرا نمی خوابی؟
_ نمی تونم بخوابم.
نگاهی بهم کرد، توی تاریکی نمی تونستم درست ببینمش، دستشو دراز کرد سمتمو سرمو روی شونش کشوند، دستشو بین موهامو روی پوست سرم کشید.
+ بخواب...
پلکم سنگین شد و کم کم تونستم خودمو به خواب بسپارم و بیخیال بودن سرم روی شونه های لخت باربد بشم.
تا صبح سه چهار باری بیدار شده بودم و دوباره به زحمت خوابیده بودم، جدیدا همینطوری بودم، خواب درست و کاملی نداشتم، همش فکرم درگیر بود.
از جام بلند شدم، همزمان با من باربد هم از جا پرید و یه بلوز تنش کرد.
باربد از اتاق بیرون رفت، منم لباسهامو عوض کردم و آماده شدم، در اتاق باز شد و باربد وارد شد با دیدنم لبخندی زد : چقد سریع حاضر شدی...با دست و روی نشسته.
_ شستم دست و رومو، مثل تو طولش نمی دم.
باربد اومد سمتم گونمو بوسید و گفت : دست و روی نشستتم خوبه.
_ گفتم شستم، تا کرم بزنم تو هم آماده شو.
+ تو قایمکی لباس عوض می کنی بعد من جلوت لخت شم؟
_ نگات نمی کنم بابا، تحفه ای؟
باربد چشمکی زد : باشه می دونم یواشکی نگام می کنی...
کلن امروز رفته بود رو مود شوخی، بعد از آماده شدن باربد، با مامان و بابا صبحانمونو خوردیم و راه افتادیم سمت دانشگاه. بابا کلی سفارش کرد که با احتیاط و آروم بریم.
_ نیاز نبود منو ببری باربد به هرحال راهیه که باید چهار سال برم و بیام، شایدم برای خوابگاه اقدام کنم.
+ نیازی نیست، یه خونه اجاره می کنم اونجا.
_ تازه یه ماهه این خونتو اجاره کردی، می خوای پسش بدی؟
+ نه اینم نگه می دارم، شایدم یه خونه بخرم اونجا زندگی کنیم دوتایی.
_ با کدوم پول؟
+ چند تا مشتری اومده برا خونه مامانم، یکم باهاشون راه بیام فروش میره.
_ باربد دلیلی نداره منو تو باهم زندگی کنیم، تازه از کارتم می افتی.
+ من رفت و آمد می کنم، مشکلی نیست برام.
_ خیلی جدی گرفتی...
+ چیو؟
_ ازدواجمونو؟
+ نمی خوای با من زندگی کنی؟ می خوای جدا بشی ازم؟ یا باز می خوای فرار کنی؟
_ باربد من فرار نمی کنم، جدا میشم به وقتش، اما تا اون موقع تو نباید زیاد جدی بگیری ازدواجمونو، همه چی فقط یه توافق بین من و تو بود.
باربد ماشینو کنار خیابون پارک کرد، در داشبوردو باز کرد و شناسنامشو ازش درآورد، صفحه دوم شناسنامه رو باز کرد و گرفتش سمتم : اینجا چی نوشته؟
جوابی ندادم و نگاهی به رگهای برجستش کردم، حس می کردم عصبی شده فقط داره خودشو کنترل می کنه و صداشو بالا نمیبره، باربد لبشو روی لبم گذاشت و منو بوسید.
+ می بینی؟ هرکاری بکنم، کسی نمی تونه بگه چرا؟ حتی می تونم کنار خیابون ببوسمت، می دونی چرا؟ چون اگه کسی حرفی بزنه این شناسنامه رو می کوبم تو صورتش، پس انقد نگو توافق...توافق.
باربد شناسنامشو پرت کرد توی داشبورد، با ترس آب دهنمو قورت دادم ولی باربد نفس عمیقی کشید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ماشنو روشن کرد و با صدای آرومی گفت : عشقم انقدر نگو الکی و سوری، تو زن منی بفهم اینو.
نگاهی بهش کردم، رومو ازش برگردوندم و به بیرون چشم دوختم.
با رسیدن به دانشگاه، باربد گفت : همراهت بیام کلاستو پیدا کنی؟
_ اول ابتدایی نیستما.
+ باشه پس برو، کلاست تموم شد بهم زنگ بزن.
_ تو کجا می خوای بمونی؟
+ همینجا.
_ خب تو برو، من خودم برمی گردم.
باربد نگاهم کرد : چرا انقد چونه می زنی آنیتا؟ برو عزیزمن کلاست دیر میشه.
_ باشه میرم...خدافظ.
از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت دانشکده، بعد از پرسیدن از امور کلاسها، کلاسمو پیدا کردم و رفتم توی کلاس، دو تا کلاس پشت هم داشتم تا ساعت یک، با یکی دو تا از بچه ها یکمی هم صحبت شدم و از هفته قبل پرسیدم، منا و پریا.
بیشتر از نصف کلاس دختر بودن و بقیه پسر بودن، همشونم بچه بودن.
0
1401/12/26
. .
۲۳۹ :
بعد از کلاس، شماره آرتینو گرفتم خاموش بود، به اردلان پیام دادم : سلام، از آرتین خبری داری؟
اردلان خیلی زود جواب داد : دیگه از من نپرس آبجی، نمی خواد ازش با خبر باشی...
نوشتم : یعنی چی؟ من دلم تنگه براش، نگرانشم...
اردلان نوشت : تو دیگه شوهر داری، زندگیتو بکن، آرتین هم داره زندگیشو می کنه.
_ من جدا میشم، آرتین منو بخواد جدا میشم.
+ زندگیتو خراب نکن، اون پسر بنده خدا رو هم بازیچه نکن، تصمیمیه که گرفتی پاش بمون، اینا حرفهای من نیس حرفهای آرتینه آبجی.
_ مگه من به چه زبونی حرف می زنم آخه؟ میگم این ازدواج سوری بود، توافقی بود، فقط برای رسوندن من به آرتین بود.
+ آنیتا خانوم، هرچی که بوده، دیگه از من حال و احوال آرتینو نپرس، نمی خواد باهات در ارتباط باشه.
این مزخرفات چیه اردلان تحویل من میده؟ اعصابم بهم ریخت.
یه پیام از باربد برام اومد : عزیزم؟ کلاست که تموم شد بیا با هم بریم ناهار بخوریم.
بدجوری بغض کرده بودم، کلافه از دانشکده بیرون زدم و بین ماشینهای پارک شده دنبال ماشین باربد گشتم.
کنار ماشینش وایستاده بود، رفتم نزدیکش : تموم شد.
+ خسته نباشی خانوووم.
_ تو خسته نباشی که الکی اینجا وایستادی آفتاب گرفتی.
+ عیبی نداره، بشین بریم ناهار بخوریم.
_ میریم خونه ناهار می خوریم، ولخرجی نکن.
باربد نشست پشت فرمون و منم نشستم کنارش، باربد نگاهی بهم کرد : نگران جیب منی؟ تو امروز کلا با من سر جنگ داریا...
_ سر جنگ ندارم کلافم.
+ خب از چی کلافه ای؟ چرا حرصتو سر من خالی می کنی؟ من برا تو خرج نکنم برا کی خرج کنم خب؟ بگو ببینم چی شده؟
_ هیچی...
+ آی آی آی آنیتااااااا من خب می دونم یه چیزی شده...بگو به من.
اشک تو چشمهام حلقه زد : فقط کاش ازدواج نمی کردیم همین...
باربد ماشینو روشن کرد : پس مشکلت اینه که از من بدت میاد، خب بگو ببینم مگه خودت زنگ نزدی؟ نگفتی بیا خواستگاری من؟ مگه من رفیقت نبودم؟ مورد اعتمادت نبودم؟
_ بودی ولی زدی زیر حرفات...
باربد حرفی نزد.
_ چرا طلاقم نمیدی؟ گفتی کارگردانی با تو، خب تو کارگردانی، تو بگو چیکار کنیم؟
+ می خوای جدا بشی که چیکار کنی؟
_ یعنی چی؟ از اولم قرارمون همین بود.
+ قرار بود ببرمت چین و وقتی اون آقا آرتینو پیدا کردی جدا بشیم...خب قبل از اینکه ما بریم اون برگشت، ولی تو به جای پیدا کردن یه راه حل خوب چیکار کردی؟ خواستی باهاش فرار کنی، به خدا با فرار کردن تو بدنام می شدی، همه دلشون برای من می سوخت می گفتن بنده خدا زنش چند روز بعد از عقد با عشق قبلیش فرار کرد، بگو بدونم برنامت چی بود؟ می خواستی بعد از فرار چیکار کنی؟
اشکام روی صورتم ریختن : می خواستم ازت جدا بشم...
+ خب، پس چرا میگی کارگردان منم؟ به خاطر اون تصادف دیگه هیچوقت نباید به پات فشار بیاری آنیتا، خودتو ناقص کردی الکی، خب عزیز من جدا میشیم ولی به چه بهونه ای؟ آخه من با چه رویی تو چشم مامان و بابات نگاه کنم؟ می خوای حقیقتو بهشون بگیم؟ تو می خوای ازمن جدا بشی که با آرتین ازدواج کنی؟
_ ازش بی خبرم...
+ چرا گریه می کنی آخه؟ من اذیتت می کنم؟ آنیتا حرف بزن خب؟ یه بار تو یه راه جلوی پام بذار، به چه بهانه ای طلاقت بدم؟
باربد ماشینو کنار خیابون پارک کرد، سرمو پایین انداختم.
+ من طاقت اشکاتو ندارم آنیتا، بگیم برای چی می خوایم جدا بشیم؟ باید یه دلیل محکم باشه که خانوادت قبول کنن...
_ حداقل انقد نزدیک نشیم بهم تا یه بهانه پیدا کنیم.
+ تو دنبال بهانه نیستی، تو منتظر آرتینی، منتظر یه خبر و یه اشاره ازش که بگه جدا شو من بگیرمت، چرا نزدیک نشم بهت؟ چرا بذارم این راه دورو هر روز خودت تنها بری بیای؟ یا بری خوابگاه و باهرجور آدمی زندگی کنی؟ تو فعلا زن منی، پس باید مراقبت باشم...گریه ها و غصه خوردنات همش الکیه به خدا....فقط منو عذابم میدی، من که ده روز اصلا نیومدم دور و برت بس نیس؟
باربد اشکهامو از روی صورتم پاک کرد و گونمو بوسید : گریه نکن دیگه، از دانشگاه بگو، از همکلاسیات بگو؟ حداقل رفیق که هستیم، نمی تونی عاشقم باشی دوستم که می تونی باشی....عذابم نده انقد آنیتا.
_ منم دارم عذاب می کشم، من به همه چی گند زدم.
+ کم کم می فهمی به هیچی گند نزدی.
باربد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه، وقتی رسیدیم خونه همه ناهار خورده بودن، ناهارو دوتایی تو سکوت خوردیم.
مامان : چقد ساکتید شما دوتا، حسابی خسته شدیدا.
باربد : آره آنیتا خیلی خسته شد.
بعد از کلاس، شماره آرتینو گرفتم خاموش بود، به اردلان پیام دادم : سلام، از آرتین خبری داری؟
اردلان خیلی زود جواب داد : دیگه از من نپرس آبجی، نمی خواد ازش با خبر باشی...
نوشتم : یعنی چی؟ من دلم تنگه براش، نگرانشم...
اردلان نوشت : تو دیگه شوهر داری، زندگیتو بکن، آرتین هم داره زندگیشو می کنه.
_ من جدا میشم، آرتین منو بخواد جدا میشم.
+ زندگیتو خراب نکن، اون پسر بنده خدا رو هم بازیچه نکن، تصمیمیه که گرفتی پاش بمون، اینا حرفهای من نیس حرفهای آرتینه آبجی.
_ مگه من به چه زبونی حرف می زنم آخه؟ میگم این ازدواج سوری بود، توافقی بود، فقط برای رسوندن من به آرتین بود.
+ آنیتا خانوم، هرچی که بوده، دیگه از من حال و احوال آرتینو نپرس، نمی خواد باهات در ارتباط باشه.
این مزخرفات چیه اردلان تحویل من میده؟ اعصابم بهم ریخت.
یه پیام از باربد برام اومد : عزیزم؟ کلاست که تموم شد بیا با هم بریم ناهار بخوریم.
بدجوری بغض کرده بودم، کلافه از دانشکده بیرون زدم و بین ماشینهای پارک شده دنبال ماشین باربد گشتم.
کنار ماشینش وایستاده بود، رفتم نزدیکش : تموم شد.
+ خسته نباشی خانوووم.
_ تو خسته نباشی که الکی اینجا وایستادی آفتاب گرفتی.
+ عیبی نداره، بشین بریم ناهار بخوریم.
_ میریم خونه ناهار می خوریم، ولخرجی نکن.
باربد نشست پشت فرمون و منم نشستم کنارش، باربد نگاهی بهم کرد : نگران جیب منی؟ تو امروز کلا با من سر جنگ داریا...
_ سر جنگ ندارم کلافم.
+ خب از چی کلافه ای؟ چرا حرصتو سر من خالی می کنی؟ من برا تو خرج نکنم برا کی خرج کنم خب؟ بگو ببینم چی شده؟
_ هیچی...
+ آی آی آی آنیتااااااا من خب می دونم یه چیزی شده...بگو به من.
اشک تو چشمهام حلقه زد : فقط کاش ازدواج نمی کردیم همین...
باربد ماشینو روشن کرد : پس مشکلت اینه که از من بدت میاد، خب بگو ببینم مگه خودت زنگ نزدی؟ نگفتی بیا خواستگاری من؟ مگه من رفیقت نبودم؟ مورد اعتمادت نبودم؟
_ بودی ولی زدی زیر حرفات...
باربد حرفی نزد.
_ چرا طلاقم نمیدی؟ گفتی کارگردانی با تو، خب تو کارگردانی، تو بگو چیکار کنیم؟
+ می خوای جدا بشی که چیکار کنی؟
_ یعنی چی؟ از اولم قرارمون همین بود.
+ قرار بود ببرمت چین و وقتی اون آقا آرتینو پیدا کردی جدا بشیم...خب قبل از اینکه ما بریم اون برگشت، ولی تو به جای پیدا کردن یه راه حل خوب چیکار کردی؟ خواستی باهاش فرار کنی، به خدا با فرار کردن تو بدنام می شدی، همه دلشون برای من می سوخت می گفتن بنده خدا زنش چند روز بعد از عقد با عشق قبلیش فرار کرد، بگو بدونم برنامت چی بود؟ می خواستی بعد از فرار چیکار کنی؟
اشکام روی صورتم ریختن : می خواستم ازت جدا بشم...
+ خب، پس چرا میگی کارگردان منم؟ به خاطر اون تصادف دیگه هیچوقت نباید به پات فشار بیاری آنیتا، خودتو ناقص کردی الکی، خب عزیز من جدا میشیم ولی به چه بهونه ای؟ آخه من با چه رویی تو چشم مامان و بابات نگاه کنم؟ می خوای حقیقتو بهشون بگیم؟ تو می خوای ازمن جدا بشی که با آرتین ازدواج کنی؟
_ ازش بی خبرم...
+ چرا گریه می کنی آخه؟ من اذیتت می کنم؟ آنیتا حرف بزن خب؟ یه بار تو یه راه جلوی پام بذار، به چه بهانه ای طلاقت بدم؟
باربد ماشینو کنار خیابون پارک کرد، سرمو پایین انداختم.
+ من طاقت اشکاتو ندارم آنیتا، بگیم برای چی می خوایم جدا بشیم؟ باید یه دلیل محکم باشه که خانوادت قبول کنن...
_ حداقل انقد نزدیک نشیم بهم تا یه بهانه پیدا کنیم.
+ تو دنبال بهانه نیستی، تو منتظر آرتینی، منتظر یه خبر و یه اشاره ازش که بگه جدا شو من بگیرمت، چرا نزدیک نشم بهت؟ چرا بذارم این راه دورو هر روز خودت تنها بری بیای؟ یا بری خوابگاه و باهرجور آدمی زندگی کنی؟ تو فعلا زن منی، پس باید مراقبت باشم...گریه ها و غصه خوردنات همش الکیه به خدا....فقط منو عذابم میدی، من که ده روز اصلا نیومدم دور و برت بس نیس؟
باربد اشکهامو از روی صورتم پاک کرد و گونمو بوسید : گریه نکن دیگه، از دانشگاه بگو، از همکلاسیات بگو؟ حداقل رفیق که هستیم، نمی تونی عاشقم باشی دوستم که می تونی باشی....عذابم نده انقد آنیتا.
_ منم دارم عذاب می کشم، من به همه چی گند زدم.
+ کم کم می فهمی به هیچی گند نزدی.
باربد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه، وقتی رسیدیم خونه همه ناهار خورده بودن، ناهارو دوتایی تو سکوت خوردیم.
مامان : چقد ساکتید شما دوتا، حسابی خسته شدیدا.
باربد : آره آنیتا خیلی خسته شد.
0
1401/12/26
. .
۲۴۰ :
مامان : آره دیگه از این به بعد باید صبح زود بیدار شه، دیگه از تنبلی خبری نیس.
از جام بلند شدم : من برم یکم استراحت کنم.
باربد : آره عزیزم تو برو بخواب منم میرم دنبال کارام...
مامان : خونه رو چیکار کردی؟
وایستادم به حرفشون گوش کنم.
باربد : برا همون می خوام برم، اگه به یه توافقی برسیم قولنامش می کنیم، بعد باید بریم کرج دنبال خونه بگردیم.
مامان : من هنوز حرف نزدم با بابای آنیتا، نمی دونم راضی میشه که تو نامزدی شما دوتا همخونه بشید یا نه.
باربد با لبخند گفت : انشالله راضی میشن، اگرم نشد عروسی می کنیم.
مامان با خنده گفت : خیلی عجله داریا.
_ ولی من که عجله ندارم...عروسی رو بذاریم بعد از درس من.
مامان خندید : از دست شماها...حالا من امشب با بابات حرف بزنم ببینم چی میگه.
باربد از جاش بلند شد، از مامان تشکر و خداحافظی کرد، پیشونیمو بوسید و از خونه رفت.
مامان با خنده گفت : ای دختر زبل خیلی براش ناز می کنیا.
یه لبخند زورکی زدم و رفتم توی اتاقم. هیچ فکری به ذهنم نمی رسید، باید یه کاری می کردم، روی تختم دراز کشیدم منو بگو به خاطر آرتین می خواستم تا چین برم، حاضر شدم با یکی دیگه ازدواج کنم، قید خونوادمو بزنم، حتی فرار کنم و آبرومو ببرم اما اون چقدر ساده گذاشته رفته. اگه براش مهم بودم درک می کرد که همه اینکارام به خاطر اون بود؛ می اومد سمتم کمکم می کرد، تا طلاق پیشم می موند، جا نمی زد.
سرم درد گرفت از بس فکر کردم، کم کم خوابم برد. وقتی چشمهامو باز کردم هوا داشت تاریک می شد.
از اتاقم بیرون رفتم، باربد و بابا کنار هم نشسته بودند و رایان تو بغل باربد بود.
اینکه رفته بود چطور دوباره برگشت.
با تعجب گفتم : سلام.
کنارشون نشستم.
باربد با لبخند نگاهم کرد و بابا هم نگاهی بهم کرد و بعد از یکمی فکر کردن گفت : از فردا دوتایی برید دنبال خونه بگردید.
_ چه خونه ای؟
المیرا با سینی چای و پشت سرش مامان با یه ظرف شیرینی اومد : اینم شیرینی فروش خونه که باربد زحمت کشیده خریده.
_ فروختی خونتونو؟
باربد : آره عزیزم.
بعد از خوردن چای و شیرینی، بابا صدام کرد که دنبالش برم توی اتاقش.
+ آنیتا؟ رابطت با باربد چطوره؟
نمی دونستم چی بگم، بگم بده و اینو بهانه ای کنم برای جدایی؟ ولی این بی انصافی بود در حق باربدی که همه وقت و توجهش برای من بود و برام همه کار کرده بود تا الان.
_ خوبه چطور مگه؟
+ می خواد که تو خوابگاه نری و رفت و آمد نکنی، میگه می خواد تو آرامش از دانشگاه بری خونت و استراحت کنی، اما من خیالم از بابتت راحت نیس آنیتا...
_ چرا بابا؟ باربد خیلی حواسش بهم هست.
+ آره ولی تو چی؟ حواست به خودت هست؟
_ درست نیست که از جمع اومدیم تو اتاق، ناراحت نشن؟
+ طاقت نیاوردم، ترسیدم فرصتی پیش نیاد که تنها باشیم و بتونم ازت بپرسم...راستی تونستی اون پسرو فراموش کنی؟ دیگه تماسی باهات نگرفته؟
_ نه خبری ازش ندارم.
بابا تو چشمهام خیره شد : تونستی فراموشش کنی؟
با خنده نگاهمو از چشمهای بابا گرفتم و گفتم : بابا خیلی روشنفکری، البته سخت گیری هم کردی ولی مقصر نبودی.
+ برای چی؟
_ هیچی کلا، همه چی خوبه نگران نباش بابا.
از اتاق مامان و بابا بیرون اومدم و رفتم پیش جمعی که آقاسعید هم حالا بهش اضافه شده بود، جای عرفان خیلی خالی بود.
بعد از شام، باربد تو گوشم گفت : میای طبقه پایین پیش من؟
_ برا چی؟
+ تنهایی سخته.
_ باشه میام.
باربد لبخندی زد و چشمهاش برق زد...وقتی آرتین ترجیح می داد از من دور باشه، منم باید کنار باربد می موندم.
مامان : آره دیگه از این به بعد باید صبح زود بیدار شه، دیگه از تنبلی خبری نیس.
از جام بلند شدم : من برم یکم استراحت کنم.
باربد : آره عزیزم تو برو بخواب منم میرم دنبال کارام...
مامان : خونه رو چیکار کردی؟
وایستادم به حرفشون گوش کنم.
باربد : برا همون می خوام برم، اگه به یه توافقی برسیم قولنامش می کنیم، بعد باید بریم کرج دنبال خونه بگردیم.
مامان : من هنوز حرف نزدم با بابای آنیتا، نمی دونم راضی میشه که تو نامزدی شما دوتا همخونه بشید یا نه.
باربد با لبخند گفت : انشالله راضی میشن، اگرم نشد عروسی می کنیم.
مامان با خنده گفت : خیلی عجله داریا.
_ ولی من که عجله ندارم...عروسی رو بذاریم بعد از درس من.
مامان خندید : از دست شماها...حالا من امشب با بابات حرف بزنم ببینم چی میگه.
باربد از جاش بلند شد، از مامان تشکر و خداحافظی کرد، پیشونیمو بوسید و از خونه رفت.
مامان با خنده گفت : ای دختر زبل خیلی براش ناز می کنیا.
یه لبخند زورکی زدم و رفتم توی اتاقم. هیچ فکری به ذهنم نمی رسید، باید یه کاری می کردم، روی تختم دراز کشیدم منو بگو به خاطر آرتین می خواستم تا چین برم، حاضر شدم با یکی دیگه ازدواج کنم، قید خونوادمو بزنم، حتی فرار کنم و آبرومو ببرم اما اون چقدر ساده گذاشته رفته. اگه براش مهم بودم درک می کرد که همه اینکارام به خاطر اون بود؛ می اومد سمتم کمکم می کرد، تا طلاق پیشم می موند، جا نمی زد.
سرم درد گرفت از بس فکر کردم، کم کم خوابم برد. وقتی چشمهامو باز کردم هوا داشت تاریک می شد.
از اتاقم بیرون رفتم، باربد و بابا کنار هم نشسته بودند و رایان تو بغل باربد بود.
اینکه رفته بود چطور دوباره برگشت.
با تعجب گفتم : سلام.
کنارشون نشستم.
باربد با لبخند نگاهم کرد و بابا هم نگاهی بهم کرد و بعد از یکمی فکر کردن گفت : از فردا دوتایی برید دنبال خونه بگردید.
_ چه خونه ای؟
المیرا با سینی چای و پشت سرش مامان با یه ظرف شیرینی اومد : اینم شیرینی فروش خونه که باربد زحمت کشیده خریده.
_ فروختی خونتونو؟
باربد : آره عزیزم.
بعد از خوردن چای و شیرینی، بابا صدام کرد که دنبالش برم توی اتاقش.
+ آنیتا؟ رابطت با باربد چطوره؟
نمی دونستم چی بگم، بگم بده و اینو بهانه ای کنم برای جدایی؟ ولی این بی انصافی بود در حق باربدی که همه وقت و توجهش برای من بود و برام همه کار کرده بود تا الان.
_ خوبه چطور مگه؟
+ می خواد که تو خوابگاه نری و رفت و آمد نکنی، میگه می خواد تو آرامش از دانشگاه بری خونت و استراحت کنی، اما من خیالم از بابتت راحت نیس آنیتا...
_ چرا بابا؟ باربد خیلی حواسش بهم هست.
+ آره ولی تو چی؟ حواست به خودت هست؟
_ درست نیست که از جمع اومدیم تو اتاق، ناراحت نشن؟
+ طاقت نیاوردم، ترسیدم فرصتی پیش نیاد که تنها باشیم و بتونم ازت بپرسم...راستی تونستی اون پسرو فراموش کنی؟ دیگه تماسی باهات نگرفته؟
_ نه خبری ازش ندارم.
بابا تو چشمهام خیره شد : تونستی فراموشش کنی؟
با خنده نگاهمو از چشمهای بابا گرفتم و گفتم : بابا خیلی روشنفکری، البته سخت گیری هم کردی ولی مقصر نبودی.
+ برای چی؟
_ هیچی کلا، همه چی خوبه نگران نباش بابا.
از اتاق مامان و بابا بیرون اومدم و رفتم پیش جمعی که آقاسعید هم حالا بهش اضافه شده بود، جای عرفان خیلی خالی بود.
بعد از شام، باربد تو گوشم گفت : میای طبقه پایین پیش من؟
_ برا چی؟
+ تنهایی سخته.
_ باشه میام.
باربد لبخندی زد و چشمهاش برق زد...وقتی آرتین ترجیح می داد از من دور باشه، منم باید کنار باربد می موندم.
2
1401/12/26
احلام🌱🍃 .
سلام عزیزم خیلی ممنونم❤😻
0
1401/12/26
. .
💗💗💗💗
0
1401/12/26
. .
۲۴۱ :
چای و میوه خوردیم و بعد از یکمی حرف زدن، کت باربدو پوشیدم و راه افتادم سمت واحدش. بوی ادکلنش تلخترین بویی بود که حس می کردم.
باربد در واحدو باز کرد و دوتایی وارد شدیم.
باربد با لبخند گفت : کتم بهت میادا.
کتو از تنم درآوردم.
_ بخوابیم؟
+ وای خوابالو تازه بیدار شدیا.
_ خب چیکار کنم؟
+ یکم هله هوله میارم بخوریم، بشین راحت باش خونه خودته.
نشستم روی مبل.
باربد رفت سمت آشپزخونه و با خنده نگاهم کرد.
+ این آهنگو گوش کن، قدیمیه ولی خیلی خوشم میاد ازش.
باربد یه آهنگ پلی کرد و رفت سراغ کابینت ها.
این همه مهربونی و بگو بخند و شادی
من دارم عاشقت میشم خودت اجازه دادی
خودت اجازشو دادی دور چشات بگردم
من درس عاشق شدنو صد دفعه دوره کردم
همیشه عاشق توام عشق همیشگیمی
تو بهترین خاطره تموم زندگیمی
چه حال خوبی دارم از وقتی دلم باهاته
این روزا آرزوی من
شنیدن صداته
این همه بی قراری و حرفهای عاشقونه
پیشم بمون وقتی پای عاشقی درمیونه
تو چشمای سیاه تو خوشبختیو می بینم
تو گوشتم قصه میگم
واست عاشقترینم واست عاشقترینم
باربد با یه ظرف آجیل و یه ظرف پاپ کرن برگشت.
_ من که انقد شام خوردم گرسنم نیست.
باربد کنارم روی مبل نشست و بهم خیره شد : فیلم نگاه می کنی؟
_ نمی دونم...
باربد بهم نزدیکتر شد و به چشمها و بقیه اجزای صورتم خیره شد، نگاهش روی لبهام رفت و صورتشو نزدیکتر کرد قلبم تند میزد، دستمو روی سینش گذاشتم که هلش بدم عقب، قلبش زیر دستم تند میزد جوری که انگار می خواست از سینش بیرون بیاد...زورم نرسید که عقب بفرستمش، سرمو عقب بردم، کنج مبل گیرم انداخت و تو فاصله چند سانتی صورتشو نزدیک صورتم نگه داشت...به خط ها و نقطه های رنگی توی چشمهاش خیره شدم.
باربد کنار لبمو بوسید و ازم فاصله گرفت : یه چیزی برات خریدم گذاشتم رو تختم.
_ برای من؟
+ آره، نمی دونم برام می پوشیش یا نه.
_ لباسه؟
+ اوهوم...می پوشیش؟
_ نمی دونم.
باربد از جا بلند شد دستمو گرفت و منو دنبال خودش برد سمت اتاق خواب.
_ پس هله هوله برا کی آوردی؟
باربد لبخندی زد و در اتاق خوابو باز کرد...با دیدن لباس خواب زرشکی روی تخت، با تعجب به باربد نگاه کردم، شاید عصبی شده بودم، ناراحت بودم یا خجالت می کشیدم نمی دونستم چه حسی دارم.
باربد گونمو بوسید : قربونت برم که اینجوری سرخ شدی.
بعد از حرفهای امروز فکر نمی کردم باربد هنوزم بخواد به من نزدیکتر بشه، فکر می کردم یه مدت دور شه ازم. امروز بهش از آرتین گفته بودم، گریه کرده بودم.
+ خیلی بهت میاد مگه نه؟ البته اگه بپوشیش؟
_ بریم آجیل بخوریم؟
باربد روبرم وایستاد و نگاهم کرد : آخرش منو می کشی، من صبر ایوب ندارما. خیلی خب بریم آجیل بخوریم.
با هم رفتیم جلوی تلویزیون و مشغول تماشای تلویزیون شدیم.
چای و میوه خوردیم و بعد از یکمی حرف زدن، کت باربدو پوشیدم و راه افتادم سمت واحدش. بوی ادکلنش تلخترین بویی بود که حس می کردم.
باربد در واحدو باز کرد و دوتایی وارد شدیم.
باربد با لبخند گفت : کتم بهت میادا.
کتو از تنم درآوردم.
_ بخوابیم؟
+ وای خوابالو تازه بیدار شدیا.
_ خب چیکار کنم؟
+ یکم هله هوله میارم بخوریم، بشین راحت باش خونه خودته.
نشستم روی مبل.
باربد رفت سمت آشپزخونه و با خنده نگاهم کرد.
+ این آهنگو گوش کن، قدیمیه ولی خیلی خوشم میاد ازش.
باربد یه آهنگ پلی کرد و رفت سراغ کابینت ها.
این همه مهربونی و بگو بخند و شادی
من دارم عاشقت میشم خودت اجازه دادی
خودت اجازشو دادی دور چشات بگردم
من درس عاشق شدنو صد دفعه دوره کردم
همیشه عاشق توام عشق همیشگیمی
تو بهترین خاطره تموم زندگیمی
چه حال خوبی دارم از وقتی دلم باهاته
این روزا آرزوی من
شنیدن صداته
این همه بی قراری و حرفهای عاشقونه
پیشم بمون وقتی پای عاشقی درمیونه
تو چشمای سیاه تو خوشبختیو می بینم
تو گوشتم قصه میگم
واست عاشقترینم واست عاشقترینم
باربد با یه ظرف آجیل و یه ظرف پاپ کرن برگشت.
_ من که انقد شام خوردم گرسنم نیست.
باربد کنارم روی مبل نشست و بهم خیره شد : فیلم نگاه می کنی؟
_ نمی دونم...
باربد بهم نزدیکتر شد و به چشمها و بقیه اجزای صورتم خیره شد، نگاهش روی لبهام رفت و صورتشو نزدیکتر کرد قلبم تند میزد، دستمو روی سینش گذاشتم که هلش بدم عقب، قلبش زیر دستم تند میزد جوری که انگار می خواست از سینش بیرون بیاد...زورم نرسید که عقب بفرستمش، سرمو عقب بردم، کنج مبل گیرم انداخت و تو فاصله چند سانتی صورتشو نزدیک صورتم نگه داشت...به خط ها و نقطه های رنگی توی چشمهاش خیره شدم.
باربد کنار لبمو بوسید و ازم فاصله گرفت : یه چیزی برات خریدم گذاشتم رو تختم.
_ برای من؟
+ آره، نمی دونم برام می پوشیش یا نه.
_ لباسه؟
+ اوهوم...می پوشیش؟
_ نمی دونم.
باربد از جا بلند شد دستمو گرفت و منو دنبال خودش برد سمت اتاق خواب.
_ پس هله هوله برا کی آوردی؟
باربد لبخندی زد و در اتاق خوابو باز کرد...با دیدن لباس خواب زرشکی روی تخت، با تعجب به باربد نگاه کردم، شاید عصبی شده بودم، ناراحت بودم یا خجالت می کشیدم نمی دونستم چه حسی دارم.
باربد گونمو بوسید : قربونت برم که اینجوری سرخ شدی.
بعد از حرفهای امروز فکر نمی کردم باربد هنوزم بخواد به من نزدیکتر بشه، فکر می کردم یه مدت دور شه ازم. امروز بهش از آرتین گفته بودم، گریه کرده بودم.
+ خیلی بهت میاد مگه نه؟ البته اگه بپوشیش؟
_ بریم آجیل بخوریم؟
باربد روبرم وایستاد و نگاهم کرد : آخرش منو می کشی، من صبر ایوب ندارما. خیلی خب بریم آجیل بخوریم.
با هم رفتیم جلوی تلویزیون و مشغول تماشای تلویزیون شدیم.
0
1401/12/26
. .
۲۴۲ :
چشمهامو باز کردم، دیشب با باربد کنار هم روی تخت خوابیده بودیم، دیگه سعی نکرد بهم نزدیک بشه، نگاهی به جای خالیش روی تخت کردم.
چشمم به کاغذ روی پا تختی افتاد : عزیزم دلم نیومد بیدارت کنم، باید می رفتم به یه کاری سر می زدم زود برمی گردم که باهم بریم خونه ببینیم.
نگاهی به ساعت کردم ده و نیم بود.
چقدر عجیب بود من از آرتین می گفتم، از جدایی می گفتم، از دور شدن می گفتم، باربد به همه حرفهام گوش می کرد؛ آرومم می کرد و بعد انگار نه انگار چیزی شده، جوری رفتار می کرد که هیچکدوم از این اتفاقها نیفتاده.
خودم مونده بودم بین دو راهی، باربد پسر خوبی بود، مثل آرتین نبود برام ولی بدمم نمیومد ازش. یعنی اگه قرار باشه هیچوقت آرتین نباشه خیلی خوبه یکی مثل باربد که انقدر دوستم داره و پشتمه کنارم باشه. اما آرتین چی میشه؟ یعنی الان کجاست؟ داره چیکار می کنه؟ یعنی اونم یه دختر دیگه رو میاره تو زندگیش؟
نمی تونستم تحمل کنم یه دختر دیگه کنار آرتین باشه. از این فکرها و حسهای چندگانه خسته شده بودم.
از جام بلند شدم و موهامو پشت سرم بستم، نمی دونستم برم خونه یا منتظر اومدن باربد بمونم.
برای بار هزارم به آرتین زنگ زدم خاموش بود...
دست و رومو شستم، خواستم لباسمو بپوشم و برم بالا که صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و بعد هم باربد با یه نون بربری تو دستش وارد خونه شد.
_ سلام.
باربد نگاهم کرد و لبخند زد : سلام خوابالو، یه شونه میزدی به موهات.
_ داشتم می رفتم خونمون.
+ هه، خونتون اینجاست خانوم.
نگاهی بهش کردم و خواستم برم سمت در، باربد : عجب زنی دارم من، حداقل یه چای می ذاشتی، حالا نرو یه صبحانه رو افتخار بده پیش من بمون...بعدش باید بریم خونه ببینیما.
برگشتم توی آشپزخونه و روی صندلی میز غذاخوری نشستم.
باربد چای سازو روشن کرد و میز صبحانه رو چید. از خودم خجالت کشیدم، همش باربد ازمن پذیرایی می کرد.
باربد لپمو کشید : انقد نرو تو فکر پف پفی من.
_ باز رفتی رو مود شوخی الکی ها.
باربد با خنده گفت : بابا خب خودتو ببین تو آینه.
باربد یه لقمه سمتم گرفت : بخور.
لقمه رو ازش گرفتم : ممنون.
از جام بلند شدم : من چای می ریزم.
+ آفرین، پس منم میرم لباسمو عوض کنم.
باربد وارد اتاقش شد و بدون اینکه درو ببنده لباسهاشو از تنش درآورد...تا حالا هیچوقت دیدش نمی زدم، هیکلش کاملا عضله ای بود. آخه این پسر با این قیافه و هیکل چرا ول کن من نبود؟
+ بد نگاه می کنیا.
با این حرف باربد به خودم اومدم.
_ چای آماده نشده هنوز.
یه لقمه توی دهنم گذاشتم.
باربد با تیشرت و شلوارک اومد و دوتایی صبحانمونو تو سکوت خوردیم، سعی کردم نگاهش نکنم چون هربار چشمم بهش میفتاد با یه شیطنت خاصی نگاهم می کرد.
می خواستم غر بزنم و برای رفتن دنبال خونه مخالفت کنم، اما تا کی می شد اعصاب خودمونو خورد کنم، یا باید یه تصمیم درست می گرفتم یا باید صبر می کردم ببینم چی پیش میاد، بعد از صبحانه رفتم طبقه بالا و بعد از آماده شدن و خبر دادن به مامان، با باربد رفتیم سمت کرج که خونه ببینیم.
چشمهامو باز کردم، دیشب با باربد کنار هم روی تخت خوابیده بودیم، دیگه سعی نکرد بهم نزدیک بشه، نگاهی به جای خالیش روی تخت کردم.
چشمم به کاغذ روی پا تختی افتاد : عزیزم دلم نیومد بیدارت کنم، باید می رفتم به یه کاری سر می زدم زود برمی گردم که باهم بریم خونه ببینیم.
نگاهی به ساعت کردم ده و نیم بود.
چقدر عجیب بود من از آرتین می گفتم، از جدایی می گفتم، از دور شدن می گفتم، باربد به همه حرفهام گوش می کرد؛ آرومم می کرد و بعد انگار نه انگار چیزی شده، جوری رفتار می کرد که هیچکدوم از این اتفاقها نیفتاده.
خودم مونده بودم بین دو راهی، باربد پسر خوبی بود، مثل آرتین نبود برام ولی بدمم نمیومد ازش. یعنی اگه قرار باشه هیچوقت آرتین نباشه خیلی خوبه یکی مثل باربد که انقدر دوستم داره و پشتمه کنارم باشه. اما آرتین چی میشه؟ یعنی الان کجاست؟ داره چیکار می کنه؟ یعنی اونم یه دختر دیگه رو میاره تو زندگیش؟
نمی تونستم تحمل کنم یه دختر دیگه کنار آرتین باشه. از این فکرها و حسهای چندگانه خسته شده بودم.
از جام بلند شدم و موهامو پشت سرم بستم، نمی دونستم برم خونه یا منتظر اومدن باربد بمونم.
برای بار هزارم به آرتین زنگ زدم خاموش بود...
دست و رومو شستم، خواستم لباسمو بپوشم و برم بالا که صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و بعد هم باربد با یه نون بربری تو دستش وارد خونه شد.
_ سلام.
باربد نگاهم کرد و لبخند زد : سلام خوابالو، یه شونه میزدی به موهات.
_ داشتم می رفتم خونمون.
+ هه، خونتون اینجاست خانوم.
نگاهی بهش کردم و خواستم برم سمت در، باربد : عجب زنی دارم من، حداقل یه چای می ذاشتی، حالا نرو یه صبحانه رو افتخار بده پیش من بمون...بعدش باید بریم خونه ببینیما.
برگشتم توی آشپزخونه و روی صندلی میز غذاخوری نشستم.
باربد چای سازو روشن کرد و میز صبحانه رو چید. از خودم خجالت کشیدم، همش باربد ازمن پذیرایی می کرد.
باربد لپمو کشید : انقد نرو تو فکر پف پفی من.
_ باز رفتی رو مود شوخی الکی ها.
باربد با خنده گفت : بابا خب خودتو ببین تو آینه.
باربد یه لقمه سمتم گرفت : بخور.
لقمه رو ازش گرفتم : ممنون.
از جام بلند شدم : من چای می ریزم.
+ آفرین، پس منم میرم لباسمو عوض کنم.
باربد وارد اتاقش شد و بدون اینکه درو ببنده لباسهاشو از تنش درآورد...تا حالا هیچوقت دیدش نمی زدم، هیکلش کاملا عضله ای بود. آخه این پسر با این قیافه و هیکل چرا ول کن من نبود؟
+ بد نگاه می کنیا.
با این حرف باربد به خودم اومدم.
_ چای آماده نشده هنوز.
یه لقمه توی دهنم گذاشتم.
باربد با تیشرت و شلوارک اومد و دوتایی صبحانمونو تو سکوت خوردیم، سعی کردم نگاهش نکنم چون هربار چشمم بهش میفتاد با یه شیطنت خاصی نگاهم می کرد.
می خواستم غر بزنم و برای رفتن دنبال خونه مخالفت کنم، اما تا کی می شد اعصاب خودمونو خورد کنم، یا باید یه تصمیم درست می گرفتم یا باید صبر می کردم ببینم چی پیش میاد، بعد از صبحانه رفتم طبقه بالا و بعد از آماده شدن و خبر دادن به مامان، با باربد رفتیم سمت کرج که خونه ببینیم.
0
1401/12/26
. .
۲۴۳ :
🙍****به روایت آرتین****🙍♂️ :
روی فرش دراز کشیدم و نگاهی به خونه خالی کردم، بعد از دو هفته تنها موندن تو خونه عمه اردلان، چیزی نمونده بود که از تنهایی عقلمو از دست بدم، هرچند دریا خیلی آرومم می کرد، اما تا حالا هیچوقت تو زندگیم انقدر حس نکرده بودم تنهام...
اردلان بعد از کلی گشتن این خونه رو برام پیدا کرده بود، بنده خدا رو فرستادم خونمون، رفت همه وسیله هامو جمع کرد و آورد، لباسها و لب تاب و گیتار، با یه سری لوازم شخصی دیگه، می گفت مامانم گریه کرده و پدرم خیلی تو خودش بوده، اما من دیگه دلم از سنگ شده، خیلی باهام بد کردن...اردلان هم هیچ آدرسی از خونه ای که رهن کردم بهشون نداده بود.
خونه رو خالی گرفتم که خودم توش وسیله بچینم، ماشینمو گذاشتم برای فروش تا با پولش وسیله خونه بخرم، دستی توی موهام کشیدم یه ماشین هم برام کفایت می کنه...آخه من تک و تنها حس و حال خرید وسیله برا خونه رو دارم؟
از رکسانا هم بی خبر بودم، نمی خواستم هیچکس شماره یا آدرسمو داشته باشه، خط جدید خریده بودم و اینو فقط اردلان می دونست. اونم بخاطر کار اجبارا باید باهاش در ارتباط می بودم.
هی آرتین تو که نه آشپزی بلدی، نه کار خونه، نه حس و حال خرید لوازم خونه رو داری پسر، تنها خونه گرفتنت چی بود.
صدای زنگ در بلند شد. از جام بلند شدم، اردلان پشت در بود، درو باز کردم و اردلان با یه قابلمه کوچیک تو دستش وارد شد : این چه وضعیه؟ کو تختت؟ کو مبلت؟
_ چیزی نخریدم هنوز...
+ گفتم یه واحد مبله اجاره کنا، آخه بخری هم به کارت نمیاد.
_ چرا نیاد؟ کم کم یه خونه نقلی می خرم برا خودم.
+ خب آخه جهیزیه که با تو نیس، بخوای ازدواج کنی چی؟
_ چرند نگو اردلان، ازدواج دیگه چیه؟ نمی خوای بشینی؟
+ چرا چرا غذا آوردم برات، گفتم شب پیشت بمونم، این چند شبه اینجا می خوابیدی؟
_ آره، غذام که رستوران می خوردم.
اردلان با خنده نشست : کو ظرفت؟ کو سفرت؟
_ اونا رو دارم.
+ بالش و پتو هم از ماشین برا خودم میارم، می خوای فردا با خانومم بریم خرید؟ خیلی خوش سلیقست.
_ بچتو می خوای چیکار کنی؟؟
+ می ذارم پیش مامان بزرگش، ندیدیش مردی شده واسه خودش بابا.
_ باشه فردا بریم لوازم ضروری ترو بخریم.
+ بخور مشتی سرد میشه.
آهی کشیدم و بی اشتها مشغول خوردن غذا شدم.
+ ببین اگه بخوای میگم خانومم یه دختر خوشگل ناز آفتاب مهتاب ندیده برات پیدا کنه.
با خنده گفتم : مگه خودم آفتاب مهتاب ندیدم؟
+ نه ولی خب دنبال اینجور کیسی هستی.
_ آخ، تو خیلی خری اردلان، من دنبال دخترم آخه؟
+ نمیشه که تنها بمونی.
_ فعلا این یه قلمو بیخیال شو...
+ هنوز بهم پیام می ده.
نگاهی به اردلان کردم و حرفی نزدم.
+ جوابشو نمی دم...همش از تو می پرسه.
سرمو تکون دادم : کم کم یادش می ره منو.
دیگه نتونستم چیزی بخورم، قاشقو توی بشقاب گذاشتم : دستت درد نکنه.
اردلان با ناراحتی نگاهم کرد و همچنان ته غذا رو در آورد، نمی فهمیدم آنیتا چرا هنوز پیگیر منه، آخه اگه دوستم داشت نباید ازدواج می کرد، تحت هیچ شرایطی نباید پسری رو جام میاورد. اردلان از اونور جواب آنیتا رو نمی داد ولی ازینور مدام می گفت شاید مجبور شده، اون هنوز بچست سنی نداره، خودش بعدا می فهمه چقد این کارش دیوونگی بوده، ولی آخه کِی؟ من که نمی تونم منتظر بمونم تا آنیتا متوجه بشه و بعد با یه بچه از اون پسره آشغال جدا بشه و من بگیرمش.
ته دلم اما حتی تو اون شرایطم می خواستمش، انگار عقلمو از دست دادم.
0
1401/12/26
. .
۲۴۴ :
بالاخره بعد از یه مدت گشتن یه خونه تو کرج خریده بودیم، ویلایی بود اما کوچیکتر از خونه مامان باربد بود، چند روزی بود که المیرا با یک ماهه شدن رایان رفته بود خونه خودشون و خونه خیلی سوت و کور شده بود، هممون حسابی به رایان عادت کرده بودیم، دیروز دوباره احمق شده بودم و به اردلان پیام داده بودم، فقط می خواستم حال آرتینو بدونم اما اردلان جوابی نداد.
آهی کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم، چند تقه ای به در خورد و مامان وارد شد.
+ تو فکری؟
_ نه دارم به بیرون نگاه می کنم.
+ بیا بشین حرف بزنیم.
کنار مامان نشستم : جونم؟
+ آنی من و بابات الان داشتیم حرف می زدیم، درمورد تو و باربد.
_ خب؟
+ تو خودت نظرت چیه؟ چون اون خونه قراره چهار سال خونه مشترک تو و باربد باشه.
خودم چیزهایی که میشنیدم، اتفاقهایی که می افتاد رو باور نداشتم، یعنی من و باربد داریم میریم تو یه خونه مشترک؟ یعنی دیگه باید رسیدن به آرتینو فراموش کنم؟
+ می خوای از الان جهیزیتو بخری؟ یا باربد همین وسایلی که داره بیاره؟ آخه باباتم اونقدی پول دستش نیس که بتونه همه جهازتو کامل بخره الان...خیلی بد شد آبرومون جلوی باربد رفت.
_ نه مامان، خب هنوز یه ماهم نیس عقد کردیم، تقصیر خودشه انقد عجوله، جهیزیه رو کم کم خودت بخر...تازه باربد خودش کلی جهیزیه داره.
خندیدم.
+ آنی، مامان، تو هنوز سنت کمه، هنوز باید درستو بخونی یه وقت باردار نشی؟ بذار اول عروسی بگیرید، باشه؟
از این حرف مامان زدم زیر خنده : نه بابا، باردار چیه؟ چی میگی مامان؟
مامانم لپمو بوسید : همه چیزو به خنده و شوخی نگیر، حواستو جمع کن، بگو باشه...دو روز دیگه اثاث کشیه بعد می خوای اونجا مستقر بشی.
_ الهی مامان، نوه داریت تموم نشده باید بیای چیدن خونه من.
+ تا باشه ازین جور کارا باشه...من برم بخوابم خیلی خستم.
_ از دست رایان حسابی کمبود خواب داریا.
+ شبت بخیر.
مامان از اتاق بیرون رفت، ساعت ۱۲ شب بود، شماره باربدو گرفتم.
+ الو؟
_ الو باربد؟
+ جانم؟ خوبی؟
_ خوبم مرسی.
+ خیلی نامردی دلت میاد من اینجا تنها بخوابم؟
_ تو که اصلا نمی خوابی جغدی.
+ هه اتفاقا خوبم می خوابم...چی شد؟ یاد منو کردی؟
_ خوبه همین امروز دیدمتا.
+ اوف بداخلاق.
_ باربد چرا نظم زندگیتو داری به خاطر من بهم می زنی؟
+ چی شده الان؟
_ آخه تو کارت اینجاست، زندگیت اینجاست، هرروز منو میبری کلاس میاری.
+ سه روز در هفتست دیگه عزیزم.
_ بعد کلا کرج خونه خریدی، آخه چرا؟
+ یعنی دوس داشتی هر روز این راهو بری و بیای؟ یا مثلا بری خوابگاه یا خونه دانشجویی؟ مگه بده بعد از کلاسات راحت بیای خونه خودت؟
_ کار تو چی میشه؟
+ من که کارمند دولت نیستم عزیزمن، شد نقشه می کشم، شد خونه میسازم، نشد طراحی داخلی، نشد دکوراسیون، نشد می خوابم تو خونه.
_ عجب...
+ بیا پایین باهم حرف بزنیم خب، تلفنی که نمیشه.
_ باربد؟ تو یادت رفته ما اصلا چرا ازدواج کردیم؟؟
باربد جوابی نداد.
_ یادت رفته؟ این فقط یه قرارداد بین من و تو بود باربد.
+ در واحدو باز کن، دارم میام...
تماسو قطع کردم و کلافه از اتاقم بیرون رفتم و بی سر و صدا درو باز کردم. باربد اومد داخل خونه و گوشی به دست دنبالم وارد اتاقم شد و درو پشت سرش بست.
دو تایی رفتیم سمت پنجره که از در دور باشیم و صدامون بیرون نره، باربد سیوشرت و شلوار اسلش تنش بود.
با صدای آرومی گفت : تو مشکلت چیه آنیتا؟
_ من مشکلم اینه که تو همه چیزو فراموش کردی، تو اصلا یادت رفته ما چرا ازدواج کردیم.
+ آره فراموش کردم...تو چرا فراموش نمی کنی؟
_ نمی تونم باربد نمی تونم.
+ من چیم برات آنیتا؟ من شوهرتم، دو روز دیگه میریم تو خونه خودمون، تو داری خانوم خونه می شی. این بهانه گیریات برای چیه؟
باربد بهم نزدیکتر شد دستهاشو دو طرف سرم گذاشت و انگشتهاشو توی موهام فرو برد.
0
1401/12/26
. .
۲۴۵ :
باربد : ۲۵ روزه زن عقدی منی، اونوقت من فقط چند بار بوسیدمت اونم به زور، کی باهام راحت میشی؟ کی بهم عادت می کنی؟ کی پیشقدم میشی منو ببوسی؟ کی مال خود خودم میشی؟ من آرامش می خوام آنیتا، هم برای خودم هم برای تو، اگه منو نمی خوای همین فردا طلاقت میدم خوبه؟
آب دهنمو قورت دادم و به باربد که نزدیکم وایستاده بود و هنوز دستهاش لای موهام بود خیره شدم : به مامان و بابام چی بگم؟
+ بگو دوسم نداری، بگو دلت پیش کس دیگست، اگه خجالت می کشی من بهشون می گم.
اشک تو چشمهام حلقه زد. لعنت به من که خودمو تو این شرایط انداخته بودم.
+ پس دیگه جوری نگام نکن که انگار قیافمو تحسین می کنی، دیگه به سر تا پام خیره نشو، دیگه وقتی نزدیکت میشم ضربان قلبت تند نشه، لپات قرمز نشه، دیگه وقتی دستمو تو موهات فرو میبرم چشماتو خمار نکن، دیگه گولم نزن، منو عاشقتر نکن.
به باربد خیره شدم.
+ فردا میبرمت برای طلاق خوبه؟ بعدم ازینجا می رم که دیگه چشمم بهت نیفته، میرم تو همون خونه جدید.
باربد دستهاشو عقب برد و رفت سمت تخت، لبه تختم نشست، اونم کلافه بود. بالاخره یکبار می شد فهمید کلافست، خستست، نمی دونم...
+ اشتباه کردم آنیتا، خیلی خب قبول می کنم، اعتراف می کنم اشتباه بزرگی کردم، اما من فریبت ندادم، من دوستت داشتم، فکر کردم دارم کار درستو می کنم، می خواستم شده فقط برای یه مدت کوتاه داشته باشمت، می خواستم یه فرصتی برای به دست آوردن دلت داشته باشم.
نگاهی به باربد کردم، دستهاش می لرزید، بغض راه گلومو بسته بود و انگار نمی تونستم حرف بزنم.
تصمیم سختی بود، هر دوی ما از اول تصمیم اشتباهی گرفته بودیم. اما الان نمی دونستم باید چیکار کنم، شاید خودخواه بودم، آرتینو می خواستم اما می ترسیدم اگه جدا بشم آرتین منو نخواد، اونوقت باربدو هم از دست بدم.
+ بهم میگی من خوشگلم الم بلم، بهم نمیاد دختری تو زندگیم نبوده باشه، نمی دونم از تو جدا بشمم راحت دختر خوب پیدا می کنم، ولی آنیتا تو خودت بعد از حدود یک ماه هنوز به دوستای صمیمیتم نگفتی عقد کردی.
بی حال روی زمین نشستم : نمی تونم تصمیم بگیرم.
+ چرا با مامان و بابات حرف نمی زنی آنیتا؟ بگو نمی تونی منو دوست داشته باشی.
_ نمی تونم، من خودم گفتم می خوام باهات ازدواج کنم.
+ پس چطور می خواستی بری چین و بدون اطلاعشون ازدواج کنی؟ با یکی بری و با یکی دیگه برگردی.
سرمو پایین انداختم.
+ تو که طاقت دوری مامان و باباتو نداری، هر شب می گی دلتنگ عرفانی، چطور می خواستی قید خونوادتو بزنی؟
کنار باربد روی تخت نشستم، به صورتش نگاه کردم، به چشمهای قرمزش، قرمز از اشک نه عصبانیت نه مستی، صداش گرفته بود از بغض نه از سیگار نه از داد، دلتنگ آرتین بودم، چشمهامو بستم صورت آرتین جلوی چشمم بود. سرمو روی شونه باربد گذاشتم.
+ زندگی رو به کام هردومون زهر کردی.
گردنش بوی تلخ ادکلنشو می داد. خیلی تلخ...مثل عشقم به آرتین، مثل جداییم ازش، مثل نبودنش...مثل حسرت گذشته و کارهایی که باید و نکردم، کارهایی که نباید اما من انجامشون دادم...تلخ بود مثل کابوسی که هردوی ما شایدم هر سه ما توش گیر افتاده بودیم، شاید آرتین از این کابوس بیرون اومده بود، شاید مثل قبل شده بود یه آدم خوشگذرون، شاید کسیو تو زندگیش آورده بود برای انتقام، شایدم زندگی به کامش تلخ شده بود و مثل ما حال خوشی نداشت.
باربد بی حرکت نشسته بود، چشمهام بسته بود نمی دونستم اون به کجا خیره شده. موهامو نوازش نمی کرد شاید اونم از من خسته بود.
با انگشت اشارم روی گردنش کشیدم و نبض گردنشو حس کردم.
آره باربد راست می گفت من بی اختیار از این بدن خوشم میومد. چرا انقدر هوسباز شده بودم...منی که اولین و تنها پسری که لمسم کرده بود آرتین بود.
انگشتمو از روی نبض گردنش لغزوندم و دستمو روی سینش گذاشتم. ضربان قلبشو که تند میزد زیر دستم حس کردم. اونقدر آروم نشسته بود و آروم اون همه گلایه کرده بود که فکر نمی کردم قلبش انقدر تند بزنه.
یعنی می تونستم آرتینو فراموش کنم؟ می تونستم به باربد نزدیک شم؟ باید تلاش می کردم؟
لبهامو به گردن باربد نزدیک کردم، نمی شد گفت بوسیدم فقط با لبهام گردنشو لمس کردم.
باربد خودشو عقب کشید : بازیم نده آنیتا.
چشمهامو باز کردم. باربد بلند شد، سعی می کرد نگاهشو ازم بدزده : من باید برم، تنهات می ذارم که راحت فکراتو بکنی، تا فردا تصمیمتو بگیر.
باربد رفت سمت در و در اتاقمو باز کرد، کلافه و بیحال پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم، با شنیدن صدای مامان کنار باربد وایستادم تا بتونم ببینمش، مامان با دیدن ما هینی گفت.
باربد : ببخشید ترسوندمتون.
مامان با خنده گفت : تو کی اومدی؟ نه بابا، خوابم بهم ریخته نصف شب مدام بیدار میشم، شما برید بخوابید.
باربد : نه من داشتم می رفتم...
مامان با تعجب : کجا؟
من پریدم جلوی باربد و گفتم : دستشویی.
بعد با لبخند به باربد نگاه کردم، باربد بدون هیچ حرفی سرشو تکون داد.
باربد : ۲۵ روزه زن عقدی منی، اونوقت من فقط چند بار بوسیدمت اونم به زور، کی باهام راحت میشی؟ کی بهم عادت می کنی؟ کی پیشقدم میشی منو ببوسی؟ کی مال خود خودم میشی؟ من آرامش می خوام آنیتا، هم برای خودم هم برای تو، اگه منو نمی خوای همین فردا طلاقت میدم خوبه؟
آب دهنمو قورت دادم و به باربد که نزدیکم وایستاده بود و هنوز دستهاش لای موهام بود خیره شدم : به مامان و بابام چی بگم؟
+ بگو دوسم نداری، بگو دلت پیش کس دیگست، اگه خجالت می کشی من بهشون می گم.
اشک تو چشمهام حلقه زد. لعنت به من که خودمو تو این شرایط انداخته بودم.
+ پس دیگه جوری نگام نکن که انگار قیافمو تحسین می کنی، دیگه به سر تا پام خیره نشو، دیگه وقتی نزدیکت میشم ضربان قلبت تند نشه، لپات قرمز نشه، دیگه وقتی دستمو تو موهات فرو میبرم چشماتو خمار نکن، دیگه گولم نزن، منو عاشقتر نکن.
به باربد خیره شدم.
+ فردا میبرمت برای طلاق خوبه؟ بعدم ازینجا می رم که دیگه چشمم بهت نیفته، میرم تو همون خونه جدید.
باربد دستهاشو عقب برد و رفت سمت تخت، لبه تختم نشست، اونم کلافه بود. بالاخره یکبار می شد فهمید کلافست، خستست، نمی دونم...
+ اشتباه کردم آنیتا، خیلی خب قبول می کنم، اعتراف می کنم اشتباه بزرگی کردم، اما من فریبت ندادم، من دوستت داشتم، فکر کردم دارم کار درستو می کنم، می خواستم شده فقط برای یه مدت کوتاه داشته باشمت، می خواستم یه فرصتی برای به دست آوردن دلت داشته باشم.
نگاهی به باربد کردم، دستهاش می لرزید، بغض راه گلومو بسته بود و انگار نمی تونستم حرف بزنم.
تصمیم سختی بود، هر دوی ما از اول تصمیم اشتباهی گرفته بودیم. اما الان نمی دونستم باید چیکار کنم، شاید خودخواه بودم، آرتینو می خواستم اما می ترسیدم اگه جدا بشم آرتین منو نخواد، اونوقت باربدو هم از دست بدم.
+ بهم میگی من خوشگلم الم بلم، بهم نمیاد دختری تو زندگیم نبوده باشه، نمی دونم از تو جدا بشمم راحت دختر خوب پیدا می کنم، ولی آنیتا تو خودت بعد از حدود یک ماه هنوز به دوستای صمیمیتم نگفتی عقد کردی.
بی حال روی زمین نشستم : نمی تونم تصمیم بگیرم.
+ چرا با مامان و بابات حرف نمی زنی آنیتا؟ بگو نمی تونی منو دوست داشته باشی.
_ نمی تونم، من خودم گفتم می خوام باهات ازدواج کنم.
+ پس چطور می خواستی بری چین و بدون اطلاعشون ازدواج کنی؟ با یکی بری و با یکی دیگه برگردی.
سرمو پایین انداختم.
+ تو که طاقت دوری مامان و باباتو نداری، هر شب می گی دلتنگ عرفانی، چطور می خواستی قید خونوادتو بزنی؟
کنار باربد روی تخت نشستم، به صورتش نگاه کردم، به چشمهای قرمزش، قرمز از اشک نه عصبانیت نه مستی، صداش گرفته بود از بغض نه از سیگار نه از داد، دلتنگ آرتین بودم، چشمهامو بستم صورت آرتین جلوی چشمم بود. سرمو روی شونه باربد گذاشتم.
+ زندگی رو به کام هردومون زهر کردی.
گردنش بوی تلخ ادکلنشو می داد. خیلی تلخ...مثل عشقم به آرتین، مثل جداییم ازش، مثل نبودنش...مثل حسرت گذشته و کارهایی که باید و نکردم، کارهایی که نباید اما من انجامشون دادم...تلخ بود مثل کابوسی که هردوی ما شایدم هر سه ما توش گیر افتاده بودیم، شاید آرتین از این کابوس بیرون اومده بود، شاید مثل قبل شده بود یه آدم خوشگذرون، شاید کسیو تو زندگیش آورده بود برای انتقام، شایدم زندگی به کامش تلخ شده بود و مثل ما حال خوشی نداشت.
باربد بی حرکت نشسته بود، چشمهام بسته بود نمی دونستم اون به کجا خیره شده. موهامو نوازش نمی کرد شاید اونم از من خسته بود.
با انگشت اشارم روی گردنش کشیدم و نبض گردنشو حس کردم.
آره باربد راست می گفت من بی اختیار از این بدن خوشم میومد. چرا انقدر هوسباز شده بودم...منی که اولین و تنها پسری که لمسم کرده بود آرتین بود.
انگشتمو از روی نبض گردنش لغزوندم و دستمو روی سینش گذاشتم. ضربان قلبشو که تند میزد زیر دستم حس کردم. اونقدر آروم نشسته بود و آروم اون همه گلایه کرده بود که فکر نمی کردم قلبش انقدر تند بزنه.
یعنی می تونستم آرتینو فراموش کنم؟ می تونستم به باربد نزدیک شم؟ باید تلاش می کردم؟
لبهامو به گردن باربد نزدیک کردم، نمی شد گفت بوسیدم فقط با لبهام گردنشو لمس کردم.
باربد خودشو عقب کشید : بازیم نده آنیتا.
چشمهامو باز کردم. باربد بلند شد، سعی می کرد نگاهشو ازم بدزده : من باید برم، تنهات می ذارم که راحت فکراتو بکنی، تا فردا تصمیمتو بگیر.
باربد رفت سمت در و در اتاقمو باز کرد، کلافه و بیحال پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم، با شنیدن صدای مامان کنار باربد وایستادم تا بتونم ببینمش، مامان با دیدن ما هینی گفت.
باربد : ببخشید ترسوندمتون.
مامان با خنده گفت : تو کی اومدی؟ نه بابا، خوابم بهم ریخته نصف شب مدام بیدار میشم، شما برید بخوابید.
باربد : نه من داشتم می رفتم...
مامان با تعجب : کجا؟
من پریدم جلوی باربد و گفتم : دستشویی.
بعد با لبخند به باربد نگاه کردم، باربد بدون هیچ حرفی سرشو تکون داد.
0
1401/12/26
. .
۲۴۶ :
مامان رفت توی آشپزخونه و از توی کابینت یه قرص برداشت، باربد هم رفت سمت دستشویی و من دم اتاق منتظر وایستادم. مامان قرصشو خورد و رفت توی اتاقشون، تا باربد از دستشویی بیرون اومد رفتم سمتش مچ دستشو گرفتم و کشوندمش توی اتاقم.
+ می خوام برم آنیتا.
_ حالا که مامانم تو رو دیده نمیشه بری، زشته.
باربد سیوشرتشو از تنش درآورد، توی رکابی بدن عضلانیش خودنمایی می کرد.
+ یعنی امشب اینجا بخوابم؟
_ آره خب، اجبارا.
+ اگه راحت نیستی رو زمین می خوابم.
اوف حالا باید ناز اینو بکشم. هر دو روی تخت نشستیم.
_ اولین بار نیست که قراره روی یه تخت بخوابیم، فقط کنار هم، می بینی و پتو و تشک اضافه ندارم.
+ اولین بار نیست، اما شاید آخرین بار باشه.
باربد روشو برگردوند و بهم خیره شد، یه جنگ سختی تو سرم بود، جنگ بین احساس و منطق و هوس...همه چی ریخته بود بهم.
باربد دستشو توی موهام که باز بود برد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد.
+ من شوهرتم، از کنار من بودن احساس گناه نکن...ازم فرار نکن.
نفسهاش به صورتم می خورد : از کنار من بودن لذت ببر...نه فقط تو تخت تو کل زندگی، مگه کم دوست دارم؟ هوم؟
_ من فقط...
باربد لبشو روی لبم گذاشت و چند بار لبهامو بوسید.
+ می ترسم آخرین بار باشه.
قلبم تند می زد و گرمم شده بود، باربد موهامو پشت گوشم گذاشت و دقیق به اجزای صورتم نگاه کرد. باربد دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد، خودمو عقب کشیدم : من فقط باید...
+ باید چی؟
_ باید بیشتر فکر کنم.
+ واقعا می خوای جدا شی ازم؟
_ نمی دونم...
+ منتظر چی هستی؟ چرا انقد دل دل می کنی؟ منتظری برگرده؟ یا بره با یکی دیگه؟ هنوز کامل ازش نا امید نشدی آره؟ این وسط منو هم میذاری تو آب نمک خیس بخورم؟ داری بازیم میده آنیتا.
_ نه بازی نیست.
+ پس دیگه فراموشش کن، فکر کن دیگه نیست، رفت، ازدواج کرد، چمیدونم.
_ یعنی نمی تونی صبر کنی تا من یه تصمیم درست بگیرم؟
باربد درمونده گفت : ما پس فردا می خوایم دوتایی بریم تو یه خونه، زیر سقف مشترکت با منم می خوای به اون پسر فکر کنی؟
باربد روی تخت دراز کشید و دستشو روی چشمهاش گذاشت.
دستمو روی بازوش گذاشتم : باربد من...
+ بخواب.
_ می خوای زورکی تورو انتخاب کنم؟
+ هه...
_ درست حرفتو بزن خب، چرا می گی هه؟
+ من دوستت دارم آنیتا می فهمی؟ دوست دارم.
باربد دستشو از روی چشمش برداشت و به چشمهای من که کنارش نشسته بودم خیره شد: من تو بد هچلی افتادم، از تو خوشم میومد، وقتی دیدم تصمیم گرفتی بری دنبال اون، دلم نیومد با کس دیگه بری، فکر نمی کردم یهو انقد بهت وابسته شم...بی تو نمی تونم خوبه؟ شنیدن این حرفها راضیت کرد؟ دارم داغون میشم، از بین قلبت و بدنت فقط اسمت مال من شده...فقط اسمت...
دستمو توی موهای باربد کشیدم : تا حالا اینجوری ندیده بودمت.
باربد منو توی بغلش کشوند بدون هیچ اعتراضی توی بغلش سر خوردم. محکم بغلم کرد. بقیه شب بدون هیچ حرفی تمام مدت توی بغل باربد بودم. تا می خواستم از بغلش بیرون بیام حلقه دستهاشو تنگ تر می کرد. بالاخره تو همون شرایط خوابم برد.
چشمهامو باز کردم، نگاهی به اطرافم کردم، باربد توی تخت نبود، با دیدن ساعت از جام پریدم، خیلی سریع آماده رفتن شدم، عجب آدمیه این باربد، نه بیدارم کرده، نه مونده منو برسونه سرکلاسم. یه لقمه برای خودم درست کردم، نگاهی به مامان کردم که تنها تو اتاقشون غرق خواب بود و خبری از بابا هم نبود، کتونیهامو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم، بابا و باربد توی پارکینگ کنار هم وایستاده بودن و حرف می زدن، با دیدنشون چند قدم عقب رفتم و از پشت دیوار نگاهشون کردم، بابا خیلی عصبی به نظر می رسید، باربد هم تقریبا پشتش به من بود ولی حرکت دستش تو هوا یجوری بود. دست از کارآگاه بازی برداشتم و رفتم سمتشون.
بابا با دیدنم سرفه ای کرد : سلام دخترم صبحت بخیر.
باربد سرشو برگردوند و با دیدن من چهره درهمش از هم باز شد و با لبخند گفت : سلام عزیزم، بشین تو ماشین بریم.
_ سلام صبحتون بخیر. سر صبحی دوتایی...
بابا وسط حرفم پرید : دیگه سفارش نمی کنما، با احتیاط رانندگی کن.
باربد : چشم چشم.
گونه بابا رو بوسیدم : خدافظ بابا جون.
با باربد توی ماشین نشستیم، باربد برای بابا دستی تکون داد و راه افتادیم.
_ اگه سختته خودم میرم.
+ چرا سختم باشه؟
_ آخه سرصبح غیبت زد، بیدارمم نکردی.
+ ببخشید بابات کارم داشت، منم سریع اومدم حواسم نبود بیدارت کنم.
_ چیکارت داشت؟ انگار عصبی بود ازت؟
+ نه عصبی نبود.
_پس چیکارت داشت؟
+ گفت با احتیاط رانندگی کن.
_ سرصبح گفته زود بیا تو پارکینگ که نصیحت کنه آروم رانندگی کنی؟
+ ای بابا، ماشینو قبلا زده بودم به جایی، بابات تازه دیده فک کرده وقتی تو توی ماشین بودی تصادف کردیم، نگرانته دیگه، الانم می خوای ازش دورشی بیشتر نگران شده.
نمی دونم چرا اما حس می کردم دارن یه چیزی رو ازم مخفی می کنن و دروغ می گن.
مامان رفت توی آشپزخونه و از توی کابینت یه قرص برداشت، باربد هم رفت سمت دستشویی و من دم اتاق منتظر وایستادم. مامان قرصشو خورد و رفت توی اتاقشون، تا باربد از دستشویی بیرون اومد رفتم سمتش مچ دستشو گرفتم و کشوندمش توی اتاقم.
+ می خوام برم آنیتا.
_ حالا که مامانم تو رو دیده نمیشه بری، زشته.
باربد سیوشرتشو از تنش درآورد، توی رکابی بدن عضلانیش خودنمایی می کرد.
+ یعنی امشب اینجا بخوابم؟
_ آره خب، اجبارا.
+ اگه راحت نیستی رو زمین می خوابم.
اوف حالا باید ناز اینو بکشم. هر دو روی تخت نشستیم.
_ اولین بار نیست که قراره روی یه تخت بخوابیم، فقط کنار هم، می بینی و پتو و تشک اضافه ندارم.
+ اولین بار نیست، اما شاید آخرین بار باشه.
باربد روشو برگردوند و بهم خیره شد، یه جنگ سختی تو سرم بود، جنگ بین احساس و منطق و هوس...همه چی ریخته بود بهم.
باربد دستشو توی موهام که باز بود برد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد.
+ من شوهرتم، از کنار من بودن احساس گناه نکن...ازم فرار نکن.
نفسهاش به صورتم می خورد : از کنار من بودن لذت ببر...نه فقط تو تخت تو کل زندگی، مگه کم دوست دارم؟ هوم؟
_ من فقط...
باربد لبشو روی لبم گذاشت و چند بار لبهامو بوسید.
+ می ترسم آخرین بار باشه.
قلبم تند می زد و گرمم شده بود، باربد موهامو پشت گوشم گذاشت و دقیق به اجزای صورتم نگاه کرد. باربد دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد، خودمو عقب کشیدم : من فقط باید...
+ باید چی؟
_ باید بیشتر فکر کنم.
+ واقعا می خوای جدا شی ازم؟
_ نمی دونم...
+ منتظر چی هستی؟ چرا انقد دل دل می کنی؟ منتظری برگرده؟ یا بره با یکی دیگه؟ هنوز کامل ازش نا امید نشدی آره؟ این وسط منو هم میذاری تو آب نمک خیس بخورم؟ داری بازیم میده آنیتا.
_ نه بازی نیست.
+ پس دیگه فراموشش کن، فکر کن دیگه نیست، رفت، ازدواج کرد، چمیدونم.
_ یعنی نمی تونی صبر کنی تا من یه تصمیم درست بگیرم؟
باربد درمونده گفت : ما پس فردا می خوایم دوتایی بریم تو یه خونه، زیر سقف مشترکت با منم می خوای به اون پسر فکر کنی؟
باربد روی تخت دراز کشید و دستشو روی چشمهاش گذاشت.
دستمو روی بازوش گذاشتم : باربد من...
+ بخواب.
_ می خوای زورکی تورو انتخاب کنم؟
+ هه...
_ درست حرفتو بزن خب، چرا می گی هه؟
+ من دوستت دارم آنیتا می فهمی؟ دوست دارم.
باربد دستشو از روی چشمش برداشت و به چشمهای من که کنارش نشسته بودم خیره شد: من تو بد هچلی افتادم، از تو خوشم میومد، وقتی دیدم تصمیم گرفتی بری دنبال اون، دلم نیومد با کس دیگه بری، فکر نمی کردم یهو انقد بهت وابسته شم...بی تو نمی تونم خوبه؟ شنیدن این حرفها راضیت کرد؟ دارم داغون میشم، از بین قلبت و بدنت فقط اسمت مال من شده...فقط اسمت...
دستمو توی موهای باربد کشیدم : تا حالا اینجوری ندیده بودمت.
باربد منو توی بغلش کشوند بدون هیچ اعتراضی توی بغلش سر خوردم. محکم بغلم کرد. بقیه شب بدون هیچ حرفی تمام مدت توی بغل باربد بودم. تا می خواستم از بغلش بیرون بیام حلقه دستهاشو تنگ تر می کرد. بالاخره تو همون شرایط خوابم برد.
چشمهامو باز کردم، نگاهی به اطرافم کردم، باربد توی تخت نبود، با دیدن ساعت از جام پریدم، خیلی سریع آماده رفتن شدم، عجب آدمیه این باربد، نه بیدارم کرده، نه مونده منو برسونه سرکلاسم. یه لقمه برای خودم درست کردم، نگاهی به مامان کردم که تنها تو اتاقشون غرق خواب بود و خبری از بابا هم نبود، کتونیهامو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم، بابا و باربد توی پارکینگ کنار هم وایستاده بودن و حرف می زدن، با دیدنشون چند قدم عقب رفتم و از پشت دیوار نگاهشون کردم، بابا خیلی عصبی به نظر می رسید، باربد هم تقریبا پشتش به من بود ولی حرکت دستش تو هوا یجوری بود. دست از کارآگاه بازی برداشتم و رفتم سمتشون.
بابا با دیدنم سرفه ای کرد : سلام دخترم صبحت بخیر.
باربد سرشو برگردوند و با دیدن من چهره درهمش از هم باز شد و با لبخند گفت : سلام عزیزم، بشین تو ماشین بریم.
_ سلام صبحتون بخیر. سر صبحی دوتایی...
بابا وسط حرفم پرید : دیگه سفارش نمی کنما، با احتیاط رانندگی کن.
باربد : چشم چشم.
گونه بابا رو بوسیدم : خدافظ بابا جون.
با باربد توی ماشین نشستیم، باربد برای بابا دستی تکون داد و راه افتادیم.
_ اگه سختته خودم میرم.
+ چرا سختم باشه؟
_ آخه سرصبح غیبت زد، بیدارمم نکردی.
+ ببخشید بابات کارم داشت، منم سریع اومدم حواسم نبود بیدارت کنم.
_ چیکارت داشت؟ انگار عصبی بود ازت؟
+ نه عصبی نبود.
_پس چیکارت داشت؟
+ گفت با احتیاط رانندگی کن.
_ سرصبح گفته زود بیا تو پارکینگ که نصیحت کنه آروم رانندگی کنی؟
+ ای بابا، ماشینو قبلا زده بودم به جایی، بابات تازه دیده فک کرده وقتی تو توی ماشین بودی تصادف کردیم، نگرانته دیگه، الانم می خوای ازش دورشی بیشتر نگران شده.
نمی دونم چرا اما حس می کردم دارن یه چیزی رو ازم مخفی می کنن و دروغ می گن.
0
1401/12/26
. .
۲۴۷ :
باربد بدجوری تو فکر بود، نزدیک دانشگاه که رسیدیم گفت : راستی اسباب کشی افتاد برای هفته بعد...
_ چرا؟
+ یعنی دلت می خواد زودتر بریم خونه خودمون؟
_ نه فقط می خوام دلیلشو بدونم.
+ می خوام بکم بهت فرصت بدم، فردا خیلی زوده مگه نه؟ تو هنوز تصمیم مشخصی نگرفتی...
_ نکنه بابام ازت خواسته؟ مخالفه که بریم تو یه خونه آره؟
+ نه چرا این حرفو می زنی؟ بابات که موافقت کرد جلوی همه.
_ باشه.
+ خوب فکراتو بکن...دیگه وقتی بریم خونه خودمون نباید حرف از پسر دیگه و قرارمون برای ازدواج و اینا باشه...
سرمو تکون دادم و حرفی نزدم.
با توقف ماشین از باربد خداحافظی کردم و پیاده شدم، رفتم سمت دانشگاه.
مونده بودم چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم، فکرم مشغول بابا و باربد هم بود، کلاس صبحم که تموم شد، تنها رفتم توی محوطه دانشگاه و به بابا زنگ زدم.
+ الو؟
_ الو سلام بابا.
+ سلام خوبی عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
_ نه خوبم بابا، شما خوبید؟ سرکاری؟
+ آره دخترم، اگه چیزی شده بهم بگو؟ آخه کم پیش میاد این موقع بهم زنگ بزنی؟
_ راستش می خواستم بپرسم امروز با باربد درباره چی حرف می زدید؟؟
+ چیز خاصی نبود...یکمی بی احتیاطه.
_ آخه باربد که خیلی با احتیاط رانندگی می کنه، بعدم این چیزی نیس که شما رو عصبی و باربدو ناراحت و کلافه کنه.
+ چی بگم؟ تو کجایی الان؟
_ من دانشگاهم...
+ منم سر کارم، الان وقت این حرفها نیس، حالا بعد میشینیم باهم حرف می زنیم...
_ چیزی شده بابا؟ باربد کاری کرده؟
+ نه نه اصلا، من فقط نگران توام، عجولانه تصمیم گرفتی، سنتم کمه، به هرحال دلهره دارم، نترس بابا.
_ آهان باشه...پس مزاحمت نمیشم.
+ باشه مراقب خودت باش عزیزم.
_ چشم باباجون خداحافظ.
شماره آرتینو گرفتم خاموش بود.
بی حال یه ساندویچ خوردم و رفتم سرکلاس بعدیم، چون امروز کلاسم تا غروب بود باربد می رفت و غروب میومد دنبالم، یه جورایی خیلی تو این مدت بهم خوبی کرده بود و خیلی مدیونش بودم، ولی تا وقتی آرتینی بود و نفس می کشید و می خواستمش نمی تونستم کس دیگه رو دوست داشته باشم، همش با خودم می گفتم اگه آرتین منو بخواد حداقل دست نخورده باشم.
باید یه بهانه پیدا می کردم و می رفتم دیدنش، باید باهاش یک بار دیگه حرف می زدم، باربد منتظر تصمیم من بود و من تصمیمم فقط و فقط به آرتین بستگی داشت.
تو این مدت ماندانا زیاد پیام نمی داد و حسابی مشغول درس شده بود و لابد دوستهای تازه پیدا کرده بود، ملیکا هم هروقت زنگ می زد از بی معرفتیم گلایه می کرد و ازپرهام و رکسانا می پرسید که من واقعا ازشون بی خبر بودم.
بالاخره کلاسهام تموم شد و با باربد راهی خونه شدیم. تمام راه هر دوی ما ساکت بودیم، معلوم بود باربد تو فکره، شایدم ناراحت بود، خیلی تو خودش بود، با توقفش دم خونه عجیب بود برام که انقدر سریع رسیدیم.
+ خدافظ.
_ تو کجا می خوای بری؟
+ میرم باشگاه.
_ چه عجب نگفتی مگه برات مهمه و ازین حرفها.
باربر نیشخندی زد : می دونم برات مهم نیست، پرسیدن نداره.
_ اوف باز شروع شد.
+ هه آره، خوبه خودت شروع کردی.
_ من حوصله بحث کردن ندارم.
+ من که از لحن و صدام باید پیدا باشه عزیزم که اصلا قصد بحث کردن ندارم.
_ پس این نیشخندا و هه گفتناتو تموم کن...
+ باشه، تموم شد، خدافظ...
_ خدافظ.
از ماشینش پیاده شدم، باربد همیشه باهام خوب بود و تو هر موقعیتی ناز نمی کرد برام، ولی الان رفتارش عجیب بود، یعنی انقدر زود جا زده بود و خسته شده بود؟ بی حوصله رفتم توی خونه.
باربد بدجوری تو فکر بود، نزدیک دانشگاه که رسیدیم گفت : راستی اسباب کشی افتاد برای هفته بعد...
_ چرا؟
+ یعنی دلت می خواد زودتر بریم خونه خودمون؟
_ نه فقط می خوام دلیلشو بدونم.
+ می خوام بکم بهت فرصت بدم، فردا خیلی زوده مگه نه؟ تو هنوز تصمیم مشخصی نگرفتی...
_ نکنه بابام ازت خواسته؟ مخالفه که بریم تو یه خونه آره؟
+ نه چرا این حرفو می زنی؟ بابات که موافقت کرد جلوی همه.
_ باشه.
+ خوب فکراتو بکن...دیگه وقتی بریم خونه خودمون نباید حرف از پسر دیگه و قرارمون برای ازدواج و اینا باشه...
سرمو تکون دادم و حرفی نزدم.
با توقف ماشین از باربد خداحافظی کردم و پیاده شدم، رفتم سمت دانشگاه.
مونده بودم چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم، فکرم مشغول بابا و باربد هم بود، کلاس صبحم که تموم شد، تنها رفتم توی محوطه دانشگاه و به بابا زنگ زدم.
+ الو؟
_ الو سلام بابا.
+ سلام خوبی عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
_ نه خوبم بابا، شما خوبید؟ سرکاری؟
+ آره دخترم، اگه چیزی شده بهم بگو؟ آخه کم پیش میاد این موقع بهم زنگ بزنی؟
_ راستش می خواستم بپرسم امروز با باربد درباره چی حرف می زدید؟؟
+ چیز خاصی نبود...یکمی بی احتیاطه.
_ آخه باربد که خیلی با احتیاط رانندگی می کنه، بعدم این چیزی نیس که شما رو عصبی و باربدو ناراحت و کلافه کنه.
+ چی بگم؟ تو کجایی الان؟
_ من دانشگاهم...
+ منم سر کارم، الان وقت این حرفها نیس، حالا بعد میشینیم باهم حرف می زنیم...
_ چیزی شده بابا؟ باربد کاری کرده؟
+ نه نه اصلا، من فقط نگران توام، عجولانه تصمیم گرفتی، سنتم کمه، به هرحال دلهره دارم، نترس بابا.
_ آهان باشه...پس مزاحمت نمیشم.
+ باشه مراقب خودت باش عزیزم.
_ چشم باباجون خداحافظ.
شماره آرتینو گرفتم خاموش بود.
بی حال یه ساندویچ خوردم و رفتم سرکلاس بعدیم، چون امروز کلاسم تا غروب بود باربد می رفت و غروب میومد دنبالم، یه جورایی خیلی تو این مدت بهم خوبی کرده بود و خیلی مدیونش بودم، ولی تا وقتی آرتینی بود و نفس می کشید و می خواستمش نمی تونستم کس دیگه رو دوست داشته باشم، همش با خودم می گفتم اگه آرتین منو بخواد حداقل دست نخورده باشم.
باید یه بهانه پیدا می کردم و می رفتم دیدنش، باید باهاش یک بار دیگه حرف می زدم، باربد منتظر تصمیم من بود و من تصمیمم فقط و فقط به آرتین بستگی داشت.
تو این مدت ماندانا زیاد پیام نمی داد و حسابی مشغول درس شده بود و لابد دوستهای تازه پیدا کرده بود، ملیکا هم هروقت زنگ می زد از بی معرفتیم گلایه می کرد و ازپرهام و رکسانا می پرسید که من واقعا ازشون بی خبر بودم.
بالاخره کلاسهام تموم شد و با باربد راهی خونه شدیم. تمام راه هر دوی ما ساکت بودیم، معلوم بود باربد تو فکره، شایدم ناراحت بود، خیلی تو خودش بود، با توقفش دم خونه عجیب بود برام که انقدر سریع رسیدیم.
+ خدافظ.
_ تو کجا می خوای بری؟
+ میرم باشگاه.
_ چه عجب نگفتی مگه برات مهمه و ازین حرفها.
باربر نیشخندی زد : می دونم برات مهم نیست، پرسیدن نداره.
_ اوف باز شروع شد.
+ هه آره، خوبه خودت شروع کردی.
_ من حوصله بحث کردن ندارم.
+ من که از لحن و صدام باید پیدا باشه عزیزم که اصلا قصد بحث کردن ندارم.
_ پس این نیشخندا و هه گفتناتو تموم کن...
+ باشه، تموم شد، خدافظ...
_ خدافظ.
از ماشینش پیاده شدم، باربد همیشه باهام خوب بود و تو هر موقعیتی ناز نمی کرد برام، ولی الان رفتارش عجیب بود، یعنی انقدر زود جا زده بود و خسته شده بود؟ بی حوصله رفتم توی خونه.
0
1401/12/26
. .
۲۴۸ :
چشمهامو باز کردم، دیروز غروب باربد بعد از رسوندن من رفته بود و کل دیشب نه زنگ زده بود، نه پیام داده بود، الانم که نزدیک ظهر بود و هنوز هیچ خبری از باربد نبود، حتی به خونمونم سر نزده بود. کلافه موهامو از پشت سرم بستم، دیگه زیاد تو تختم مونده بودم، چرا باید توجه باربد برام مهم باشه یا زنگ زدنش؟ من که دارم فکرهامو می کنم برای جدایی، من که هنوز دلم پیش آرتینه، من که دنبال بهانم از خونه بزنم بیرون و برم دیدن آرتین تا از حالش مطمئن شم...پس چرا بی توجهی باربد مهمه برام؟ چرا تو کمتر از یک ماه عادت کردم به توجه ها و محبتهاش.
از اتاقم بیرون رفتم، با دیدن عرفان که روی مبل تکیه داده و ساکت نشسته بود جلوی تلویزیون با ذوق جیغی زدم و رفتم سمتش و محکم بغلش کردم، عرفان زد زیر خنده : خدا یعنی این خدمت انقد منو عزیز کرد برات؟
ازش فاصله گرفتم : مگه قبلا عزیز نبودی برام؟ تو مارو دوست نداشتی، من که دوست داشتم.
مامان نگاهی به من کرد : به خدا با جیغت زهرم ترکید، اول دست و روتو بشور.
عرفان : اوه اوه با دست و روی نشسته اومدی بغلم کردی ماچم کردی، پلشتی شدیا.
_ بی ادب منو بگو ذوق کردم از دیدنت...
+ دلم تنگ شده بود که کل کل کنم باهات...
_ من برم صبونه بخورم تا مامان سرمو نبریده، کی اومدی آخه تو بی خبر؟
+ چیکار کنم دیگه؟ گفتم سوپرایزتون کنم.
مامان : آنی صبونه.
_ چشم مامان.
سرحال و خوشحال صورتمو شستم و صبحانمو کنار مامان و عرفان که ناهار می خوردن خوردم.
_ عرفان باید رایانو ببینی، از اون موقع که دیدیش خیلی قیافش عوض شده، انقد تپل مپله مثل منه.
عرفان : تو کپلی؟ لاغر مردنی...
_ مامان مگه من نوزادی تپل نبودم؟
مامان : چرا، دقیقا شبیه نوزادی آنیتاست، عکسهاش تو گوشیم هست ببین...
عرفان : زنگ بزن بگو امشب بیان، نگو من اومدم ببینم جیغ می زنن از خوشحالی.
_ نه نه فقط من از ذوق دیدنت جیغ می زنم.
با عرفان کلی حرف زدیم و فیلم نگاه کردیم، بعدم عرفان وسط فیلم خوابش برد، من و مامان مشغول خوردن چای بودیم که زنگ واحدمونو زدن.
از جام بلند شدم، عرفان گیج چشمهاشو باز کرد.
با دیدن باربد از چشمی در نفهمیدم چرا خوشحال شدم، درو باز کردم، باربد وارد شد : سلام خوبی؟
_ سلام تو خوبی؟
+ ممنون.
باربد سمت عرفان رفت : بَه داش عرفان...
عرفان با همون قیافه خواب آلود خندید : کجا بودی تو؟ پارسال دوست، امسال فامیل...
مامان با باربد سلام و علیک کرد و من رفتم توی آشپزخونه تا چای بریزم اما گوشم و حواسم پیش عرفان و باربد بود.
باربد : چی می کشی تو سربازی که اینجوری وسط اتاق خوابت برده بود؟
عرفان : بدبختی و بیچارگی می کشم، تو کجا بودی بابا؟ من گفتم الان میام تو اینجا پلاسی...باید به زور بندازمت بیرون، اونوقت از صبح منتظرم هیچ خبری ازت نیست.
باربد : یکم کار زیاد برداشتم، غروبام میرم باشگاه دیگه وقتی میام خونه له لهم.
عرفان : برووو مارو سیاه نکن، تو که هر روز اینجایی، من تورو میشناسم.
با چای رفتم توی پذیرایی و سینی چای رو روی میز گذاشتم و کنار عرفان نشستم.
زنگ در بلند شد و این بار المیرا و آقا سعید با رایان توی بغلشون وارد شدن، با ذوق از جام پریدم و رایان رو از بغل المیرا گرفتم...با رایان توی بغلم روی مبل نشستم، آقا سعید و المیرا با عرفان روبوسی کردن و با بقیه سلام و احوالپرسی کردن.
المیرا : تو کی اومدی عرفان؟ مامان چرا نگفتی عرفان اومده؟
مامان : می خواست سوپرایزتون کنه.
عرفان : همچینم سوپرایز نشدید، سوپرایز فقط آنیتا...
باربد : آنیتا چیکار کرده مگه؟
عرفان : اوه، نمی دونی وقتی منو دید از ذوق جیغ می زد، چنان بغلم کرد چند تا مهره کمرم جابجا شد.
باربد نگاهی بهم کرد، نگاهش یجوری بود منم لبخندی زدم و خودمو مشغول رایان کردم که خیلی ناز شده بود.
عرفان : بده منم ببینمش، خوردی بچه رو...
چشمهامو باز کردم، دیروز غروب باربد بعد از رسوندن من رفته بود و کل دیشب نه زنگ زده بود، نه پیام داده بود، الانم که نزدیک ظهر بود و هنوز هیچ خبری از باربد نبود، حتی به خونمونم سر نزده بود. کلافه موهامو از پشت سرم بستم، دیگه زیاد تو تختم مونده بودم، چرا باید توجه باربد برام مهم باشه یا زنگ زدنش؟ من که دارم فکرهامو می کنم برای جدایی، من که هنوز دلم پیش آرتینه، من که دنبال بهانم از خونه بزنم بیرون و برم دیدن آرتین تا از حالش مطمئن شم...پس چرا بی توجهی باربد مهمه برام؟ چرا تو کمتر از یک ماه عادت کردم به توجه ها و محبتهاش.
از اتاقم بیرون رفتم، با دیدن عرفان که روی مبل تکیه داده و ساکت نشسته بود جلوی تلویزیون با ذوق جیغی زدم و رفتم سمتش و محکم بغلش کردم، عرفان زد زیر خنده : خدا یعنی این خدمت انقد منو عزیز کرد برات؟
ازش فاصله گرفتم : مگه قبلا عزیز نبودی برام؟ تو مارو دوست نداشتی، من که دوست داشتم.
مامان نگاهی به من کرد : به خدا با جیغت زهرم ترکید، اول دست و روتو بشور.
عرفان : اوه اوه با دست و روی نشسته اومدی بغلم کردی ماچم کردی، پلشتی شدیا.
_ بی ادب منو بگو ذوق کردم از دیدنت...
+ دلم تنگ شده بود که کل کل کنم باهات...
_ من برم صبونه بخورم تا مامان سرمو نبریده، کی اومدی آخه تو بی خبر؟
+ چیکار کنم دیگه؟ گفتم سوپرایزتون کنم.
مامان : آنی صبونه.
_ چشم مامان.
سرحال و خوشحال صورتمو شستم و صبحانمو کنار مامان و عرفان که ناهار می خوردن خوردم.
_ عرفان باید رایانو ببینی، از اون موقع که دیدیش خیلی قیافش عوض شده، انقد تپل مپله مثل منه.
عرفان : تو کپلی؟ لاغر مردنی...
_ مامان مگه من نوزادی تپل نبودم؟
مامان : چرا، دقیقا شبیه نوزادی آنیتاست، عکسهاش تو گوشیم هست ببین...
عرفان : زنگ بزن بگو امشب بیان، نگو من اومدم ببینم جیغ می زنن از خوشحالی.
_ نه نه فقط من از ذوق دیدنت جیغ می زنم.
با عرفان کلی حرف زدیم و فیلم نگاه کردیم، بعدم عرفان وسط فیلم خوابش برد، من و مامان مشغول خوردن چای بودیم که زنگ واحدمونو زدن.
از جام بلند شدم، عرفان گیج چشمهاشو باز کرد.
با دیدن باربد از چشمی در نفهمیدم چرا خوشحال شدم، درو باز کردم، باربد وارد شد : سلام خوبی؟
_ سلام تو خوبی؟
+ ممنون.
باربد سمت عرفان رفت : بَه داش عرفان...
عرفان با همون قیافه خواب آلود خندید : کجا بودی تو؟ پارسال دوست، امسال فامیل...
مامان با باربد سلام و علیک کرد و من رفتم توی آشپزخونه تا چای بریزم اما گوشم و حواسم پیش عرفان و باربد بود.
باربد : چی می کشی تو سربازی که اینجوری وسط اتاق خوابت برده بود؟
عرفان : بدبختی و بیچارگی می کشم، تو کجا بودی بابا؟ من گفتم الان میام تو اینجا پلاسی...باید به زور بندازمت بیرون، اونوقت از صبح منتظرم هیچ خبری ازت نیست.
باربد : یکم کار زیاد برداشتم، غروبام میرم باشگاه دیگه وقتی میام خونه له لهم.
عرفان : برووو مارو سیاه نکن، تو که هر روز اینجایی، من تورو میشناسم.
با چای رفتم توی پذیرایی و سینی چای رو روی میز گذاشتم و کنار عرفان نشستم.
زنگ در بلند شد و این بار المیرا و آقا سعید با رایان توی بغلشون وارد شدن، با ذوق از جام پریدم و رایان رو از بغل المیرا گرفتم...با رایان توی بغلم روی مبل نشستم، آقا سعید و المیرا با عرفان روبوسی کردن و با بقیه سلام و احوالپرسی کردن.
المیرا : تو کی اومدی عرفان؟ مامان چرا نگفتی عرفان اومده؟
مامان : می خواست سوپرایزتون کنه.
عرفان : همچینم سوپرایز نشدید، سوپرایز فقط آنیتا...
باربد : آنیتا چیکار کرده مگه؟
عرفان : اوه، نمی دونی وقتی منو دید از ذوق جیغ می زد، چنان بغلم کرد چند تا مهره کمرم جابجا شد.
باربد نگاهی بهم کرد، نگاهش یجوری بود منم لبخندی زدم و خودمو مشغول رایان کردم که خیلی ناز شده بود.
عرفان : بده منم ببینمش، خوردی بچه رو...
0
1401/12/26
. .
۲۴۹ :
خونه حسابی شلوغ و پر سر و صدا شده بود، با اومدن بابا فکر می کردم شاید پکر باشه اما با دیدن رایان و عرفان، اونم حسابی سر ذوق اومد و دیگه جمعمون جمع شد.
من بیشتر کمک مامان بودم، با هم شامو آماده کردیم و سفره رو چیدیم. موقع شام خواستم کنار عرفان بشینم که با چشم غره و اشاره مامان رفتم کنار باربد، شام رو دور هم خوردیم و خاطره های عرفانو از سربازی شنیدیم و کلی خندیدیم.
آخر شب آقا سعید و المیرا و رایان رفتن، عرفان و باربد و بابا هم نشسته بودن به خاطره گفتن و من که تازه ظرف شستنم تموم شده بود رفتم کنار جمع، مامان با سینی چای اومد و گفت : قربون دستت برم مامان که اینقد کمکم کردی امشب.
عرفان : آره واقعا خیلی زرنگ شدی، قدیم بابا آشپزی می کرد، بابا نبود من باید برات غذا گرم می کردم.
بابا : ای عرفان...تو که همش فست فود می خوردی.
خندیدم.
بابا : عرفان جان داستاناتو بذار برا بعد هم من هم آقا باربد خسته ایم.
عرفان : من خودم خسته ترم، سربازم و سربازی برام...
مامان : ببخشید میون آوازت مامان، ساعت یک شبه...
با خنده گفتم : خواننده هم شدی تو سربازی.
عرفان : خیلی خب تا سه میشمارم همه برن سر جاشون.
باربد از جاش بلند شد : منم زحمتو کم می کنم.
مامان : خب بمون باربد جان...
باربد به من نگاه کرد، انگار منتظر من بود که بگم بمونه یا بره، همه ساکت شدن...از خجالت حتما الان لپهام قرمز بود، لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم.
باربد : مزاحم نمیشم.
عرفان : بمون، فردا جمعست، سرکار که نمیری.
باربد : کار من که تعطیلی نداره، ولی بخاطر تو نمیرم فردا رو...
بابا از جا بلند شد : با اجازتون بچه ها من برم بخوابم.
همه شب بخیر گفتیم و بابا رفت توی اتاق خوابشون.
مامان : عرفان تو هم برو تو اتاقت مامان، آقا باربد روش نمیشه تا تو نشستی بره بخوابه.
عرفات : ای به چشم، مادرزن داماد دوست، خدا یه مادر زن مثل تو به من بده.
باربد خندید و با رفتن عرفان، من و باربد هم شب بخیر گفتیم و به اتاق من رفتیم، هر دو تو سکوت به نوبت برای مسواک زدن از اتاق بیرون رفتیم...باربد بلوزشو از تنش درآورد و یه تاپ با شلوار اسلش پوشید، همیشه به خودش می رسید و مرتب بود و لباسهای خوشگل می پوشید حتی تو خونه، باربد پشت به من روی تخت نشسته بود، منم بلوزمو عوض کردم و یه تاپ پشت قهرمانی صورتی پوشیدم، باربد سرشو برگردوند : عوض کردی لباستو؟
_ آره.
+ تاپ پوشیدی؟؟
تا حالا جلوی باربد تاپ نپوشیده بودم.
_ آره گرمه اتاقم.
+ کاش یبار از دیدن من ذوق کنی جیغ بزنی و بپری بغلم...
_ خب اون داداشمه، نزدیک یک ماه ندیدمش...
+ منو یک ماه نبینی فراموشم می کنی، خیلی راحت...
دستمو روی بازوش گذاشتم، بازوم خیلی کوچیکتر از بازوی باربد بود.
_ دلم برای تو هم تنگ میشه، ولی انگار تو از الان تصمیم منو جدایی می دونی.
باربد بهم خیره شد : نمی دونم آنیتا، وقتی گفتی بیام خواستگاریت، باورم نمی شد، فک نمی کردم باهم ازدواج کنیم، حالام شاید تصمیمی بگیری که هیجان زده بشم نمی دونم...فقط کاش قبل از هر تصمیمی یکم بهم نزدیکتر بشی، تو همش از من فاصله می گیری...الان پوست مخملیت تو این تاپ دلش یه پوست داغ خسته نمی خواد؟
انتظار نداشتم باربد این حرفو بزنه، یه طوری شدم از حرفش و دستمو از روی بازوش برداشتم، باربد دستمو توی دستش گرفت، اون لبه تخت نشسته بود و من وسط تخت نشسته بودم، دستمو توی دستش نوازش کرد.
+ خیلی خستم آنیتا، روح و جسمم خستست، کاش می شد کنار تو خستگیو از تنم در کنم.
_ خب خستگیو از تنت در کن.
باربد صورتشو به صورتم نزدیک کرد : واقعا؟
آب دهنمو قورت دادم و حرفی نزدم، باربد چراغو خاموش کرد و دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد، تو تاریکی به سختی صورتشو می دیدم، فقط نفسهاشو روی صورتم حس می کردم. باربد لبهاشو روی لبم گذاشت و آروم شروع کرد به بوسیدن من.
خونه حسابی شلوغ و پر سر و صدا شده بود، با اومدن بابا فکر می کردم شاید پکر باشه اما با دیدن رایان و عرفان، اونم حسابی سر ذوق اومد و دیگه جمعمون جمع شد.
من بیشتر کمک مامان بودم، با هم شامو آماده کردیم و سفره رو چیدیم. موقع شام خواستم کنار عرفان بشینم که با چشم غره و اشاره مامان رفتم کنار باربد، شام رو دور هم خوردیم و خاطره های عرفانو از سربازی شنیدیم و کلی خندیدیم.
آخر شب آقا سعید و المیرا و رایان رفتن، عرفان و باربد و بابا هم نشسته بودن به خاطره گفتن و من که تازه ظرف شستنم تموم شده بود رفتم کنار جمع، مامان با سینی چای اومد و گفت : قربون دستت برم مامان که اینقد کمکم کردی امشب.
عرفان : آره واقعا خیلی زرنگ شدی، قدیم بابا آشپزی می کرد، بابا نبود من باید برات غذا گرم می کردم.
بابا : ای عرفان...تو که همش فست فود می خوردی.
خندیدم.
بابا : عرفان جان داستاناتو بذار برا بعد هم من هم آقا باربد خسته ایم.
عرفان : من خودم خسته ترم، سربازم و سربازی برام...
مامان : ببخشید میون آوازت مامان، ساعت یک شبه...
با خنده گفتم : خواننده هم شدی تو سربازی.
عرفان : خیلی خب تا سه میشمارم همه برن سر جاشون.
باربد از جاش بلند شد : منم زحمتو کم می کنم.
مامان : خب بمون باربد جان...
باربد به من نگاه کرد، انگار منتظر من بود که بگم بمونه یا بره، همه ساکت شدن...از خجالت حتما الان لپهام قرمز بود، لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم.
باربد : مزاحم نمیشم.
عرفان : بمون، فردا جمعست، سرکار که نمیری.
باربد : کار من که تعطیلی نداره، ولی بخاطر تو نمیرم فردا رو...
بابا از جا بلند شد : با اجازتون بچه ها من برم بخوابم.
همه شب بخیر گفتیم و بابا رفت توی اتاق خوابشون.
مامان : عرفان تو هم برو تو اتاقت مامان، آقا باربد روش نمیشه تا تو نشستی بره بخوابه.
عرفات : ای به چشم، مادرزن داماد دوست، خدا یه مادر زن مثل تو به من بده.
باربد خندید و با رفتن عرفان، من و باربد هم شب بخیر گفتیم و به اتاق من رفتیم، هر دو تو سکوت به نوبت برای مسواک زدن از اتاق بیرون رفتیم...باربد بلوزشو از تنش درآورد و یه تاپ با شلوار اسلش پوشید، همیشه به خودش می رسید و مرتب بود و لباسهای خوشگل می پوشید حتی تو خونه، باربد پشت به من روی تخت نشسته بود، منم بلوزمو عوض کردم و یه تاپ پشت قهرمانی صورتی پوشیدم، باربد سرشو برگردوند : عوض کردی لباستو؟
_ آره.
+ تاپ پوشیدی؟؟
تا حالا جلوی باربد تاپ نپوشیده بودم.
_ آره گرمه اتاقم.
+ کاش یبار از دیدن من ذوق کنی جیغ بزنی و بپری بغلم...
_ خب اون داداشمه، نزدیک یک ماه ندیدمش...
+ منو یک ماه نبینی فراموشم می کنی، خیلی راحت...
دستمو روی بازوش گذاشتم، بازوم خیلی کوچیکتر از بازوی باربد بود.
_ دلم برای تو هم تنگ میشه، ولی انگار تو از الان تصمیم منو جدایی می دونی.
باربد بهم خیره شد : نمی دونم آنیتا، وقتی گفتی بیام خواستگاریت، باورم نمی شد، فک نمی کردم باهم ازدواج کنیم، حالام شاید تصمیمی بگیری که هیجان زده بشم نمی دونم...فقط کاش قبل از هر تصمیمی یکم بهم نزدیکتر بشی، تو همش از من فاصله می گیری...الان پوست مخملیت تو این تاپ دلش یه پوست داغ خسته نمی خواد؟
انتظار نداشتم باربد این حرفو بزنه، یه طوری شدم از حرفش و دستمو از روی بازوش برداشتم، باربد دستمو توی دستش گرفت، اون لبه تخت نشسته بود و من وسط تخت نشسته بودم، دستمو توی دستش نوازش کرد.
+ خیلی خستم آنیتا، روح و جسمم خستست، کاش می شد کنار تو خستگیو از تنم در کنم.
_ خب خستگیو از تنت در کن.
باربد صورتشو به صورتم نزدیک کرد : واقعا؟
آب دهنمو قورت دادم و حرفی نزدم، باربد چراغو خاموش کرد و دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد، تو تاریکی به سختی صورتشو می دیدم، فقط نفسهاشو روی صورتم حس می کردم. باربد لبهاشو روی لبم گذاشت و آروم شروع کرد به بوسیدن من.
0
1401/12/26
. .
۲۵۰ :
نوازش دستش روی گردن و شونه هام اونقدر آروم بود که مقاومتی نکردم...باربد دستشو توی موهام فرو برد و بیشتر بهم نزدیک شد، وقتی منو روی تخت خوابوند و سنگینی بدنشو حس کردم، دلهره وجودمو گرفت، بوسه ها و نوازشهای باربد روی لبو گردنم بیشتر شد...نفسهاش تند شده بود و بدنش گرمتر از قبل.
_ باربد؟
+ هیش...
_ باربد...
+ هیش، همراهیم کن...اتفاق بدی نمیفته...
باربد لباسشو از تنش درآورد، تا نیمه های شب با بالا تنه لخت منو می بوسید و نوازش می کرد، بدنم سست شده بود و می ترسیدم...فکر می کردم چیز بیشتری ازم بخواد اما نخواست. بالاخره کنارم دراز کشید و سرمو روی شونش گذاشت، دستمو روی سینش که بالا و پایین میشد گذاشتم، این ضربان قلب تند و این حرکات آروم عجیب بود.
نگاهی به ساعت کردم و برام عجیب بود که بدون هیچ مقاومتی، بدون حس بدی، گذاشتم باربد این مدت تو بغل من بمونه و نوازشم کنه.
+ بیشتر از اینا ازت می خوام آنیتا...تو زن منی، منم عاشقتم.
با این حرفش دلم ریخت، باربد منتظر بود که شاید بخوایم جدا بشیم، اونوقت الان داشت می گفت عاشقمه...با اون بوسه های ریز روی موهام ازم چی می خواست، قلبم داشت از جا کنده می شد.
باربد طوری منو می بوسید که انگار با لبهاش نوازشم می کرد، وقتی منو کشوند روی خودش، صدای ضربان قلب تند هردومون باهم ترکیب شد، فکر نمی کردم یه روزی انقدر بهم نزدیک بشیم...دستهاشو پشت کمرم گذاشت.
+ تو چشمهام پر از حرفه.
_ تو این تاریکی سخت میشه چیزی رو خوند.
+ تو دلت بوسه می خواد من می دونم اما لبت، سر هر جمله دلش می خواد یه اما بذاره، من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم، اگه دنیا واسه من چشم تماشا بذاره.
اشک تو چشمهای باربد جمع شد وچشمهاش برق زد.
_ باربد خواهش می کنم.
+ خیلی زود دم به تلت دادم آنیتا.
_ تو خودت تله ای...
+ فک نمی کردم اینجوری بشم.
_ چجوری؟
+ این که انقد یکیو بخوام، انقد خودمو بخاطر کسی کوچیک کنم، انقدر صبر کنم...اینکه کسی دلش با من نباشه و دلم انقدر بخوادش، عجیبه برام...جادوم کردی انگار.
خندم گرفت : نصف شبی دیوونه شدی.
باربد آروم گفت : مال من بمون...
باربد با گذاشتنم روی تخت، به سمت من نیم خیز شد، باربد دوباره منو بوسید، این بار بیشتر و بیشتر و من باز قلبم داشت از جا کنده می شد.
+ تاپت چجوری درمیاد از تنت؟ پارش کنم؟؟
_ باربد بیخیال شو...
+ با این نفس نفس زدن و داغی بدنت معلومه که تو هم می خوای.
_ نه این فقط واکنش این بدن احمقه...
باربد لبخندی زد : خودتم احمق باش مثل من...به هیچی فک نکن، فقط لذت ببر.
مچ دست باربدو که میرفت سمت لباسم گرفتم : باربد من...من نمی خوام اتفاقی بینمون بیفته.
+ چرا؟ من که شوهرتم، می خوای برای اون خودتو دست نخورده نگه داری؟
با التماس گفتم : باربد؟
+ آنیتا داری ضدحال میزنی به جفتمون، یبار تو حال خوبمون اسم اونو نیار، یاد اون نباش.
باربد با حرص و صدای آروم ادامه داد : کم بهت خوبی کردم؟ بی هیچ شرط و شروطی؟ یه شب خوابیدن باهات حق من نیس؟ اگه تصمیمت شد برای جدایی، خودم میبرمت پیش بهترین دکتر اونوقت اونم میشه اولین نفر، همینو می خوای آره؟ من چقد بی غیرتم نه؟ زنم دلش می خواد اولین کسی که باهاش سکس داره دوست پسر قدیمش باشه، عیبی نداره، باشه ولی الان با من باش، به خودت سخت نگیر، قول دادم ببرمت دکتر...قول دادم...هروقت خواستی جدا شی باشه؟؟ حالا با من باش، شایدم نخواستی جدا شی...
نمی دونستم چی بگم...فکر می کردم حس باربد با این حرفها از بین بره، اما باز بیشتر و داغتر از قبل سمتم اومد، دیگه مقاومت نتیجه ای نداشت، لباسهامو از تنم درآورد، بدن داغش که به پوستم می خورد، ته دلم خالی می شد...کم کم منم داغ شدم و چشمهامو بستم.
ساعت ۵ صبح بالاخره باربد از تنم دل کند، با خجالت خودمو توی پتو پیچیدم، حس عجیبی بود، هوا هنوز تاریک روشن بود، چشمهامو بستم، باربد هم حرفی نزد و کنارم خوابید.
نوازش دستش روی گردن و شونه هام اونقدر آروم بود که مقاومتی نکردم...باربد دستشو توی موهام فرو برد و بیشتر بهم نزدیک شد، وقتی منو روی تخت خوابوند و سنگینی بدنشو حس کردم، دلهره وجودمو گرفت، بوسه ها و نوازشهای باربد روی لبو گردنم بیشتر شد...نفسهاش تند شده بود و بدنش گرمتر از قبل.
_ باربد؟
+ هیش...
_ باربد...
+ هیش، همراهیم کن...اتفاق بدی نمیفته...
باربد لباسشو از تنش درآورد، تا نیمه های شب با بالا تنه لخت منو می بوسید و نوازش می کرد، بدنم سست شده بود و می ترسیدم...فکر می کردم چیز بیشتری ازم بخواد اما نخواست. بالاخره کنارم دراز کشید و سرمو روی شونش گذاشت، دستمو روی سینش که بالا و پایین میشد گذاشتم، این ضربان قلب تند و این حرکات آروم عجیب بود.
نگاهی به ساعت کردم و برام عجیب بود که بدون هیچ مقاومتی، بدون حس بدی، گذاشتم باربد این مدت تو بغل من بمونه و نوازشم کنه.
+ بیشتر از اینا ازت می خوام آنیتا...تو زن منی، منم عاشقتم.
با این حرفش دلم ریخت، باربد منتظر بود که شاید بخوایم جدا بشیم، اونوقت الان داشت می گفت عاشقمه...با اون بوسه های ریز روی موهام ازم چی می خواست، قلبم داشت از جا کنده می شد.
باربد طوری منو می بوسید که انگار با لبهاش نوازشم می کرد، وقتی منو کشوند روی خودش، صدای ضربان قلب تند هردومون باهم ترکیب شد، فکر نمی کردم یه روزی انقدر بهم نزدیک بشیم...دستهاشو پشت کمرم گذاشت.
+ تو چشمهام پر از حرفه.
_ تو این تاریکی سخت میشه چیزی رو خوند.
+ تو دلت بوسه می خواد من می دونم اما لبت، سر هر جمله دلش می خواد یه اما بذاره، من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم، اگه دنیا واسه من چشم تماشا بذاره.
اشک تو چشمهای باربد جمع شد وچشمهاش برق زد.
_ باربد خواهش می کنم.
+ خیلی زود دم به تلت دادم آنیتا.
_ تو خودت تله ای...
+ فک نمی کردم اینجوری بشم.
_ چجوری؟
+ این که انقد یکیو بخوام، انقد خودمو بخاطر کسی کوچیک کنم، انقدر صبر کنم...اینکه کسی دلش با من نباشه و دلم انقدر بخوادش، عجیبه برام...جادوم کردی انگار.
خندم گرفت : نصف شبی دیوونه شدی.
باربد آروم گفت : مال من بمون...
باربد با گذاشتنم روی تخت، به سمت من نیم خیز شد، باربد دوباره منو بوسید، این بار بیشتر و بیشتر و من باز قلبم داشت از جا کنده می شد.
+ تاپت چجوری درمیاد از تنت؟ پارش کنم؟؟
_ باربد بیخیال شو...
+ با این نفس نفس زدن و داغی بدنت معلومه که تو هم می خوای.
_ نه این فقط واکنش این بدن احمقه...
باربد لبخندی زد : خودتم احمق باش مثل من...به هیچی فک نکن، فقط لذت ببر.
مچ دست باربدو که میرفت سمت لباسم گرفتم : باربد من...من نمی خوام اتفاقی بینمون بیفته.
+ چرا؟ من که شوهرتم، می خوای برای اون خودتو دست نخورده نگه داری؟
با التماس گفتم : باربد؟
+ آنیتا داری ضدحال میزنی به جفتمون، یبار تو حال خوبمون اسم اونو نیار، یاد اون نباش.
باربد با حرص و صدای آروم ادامه داد : کم بهت خوبی کردم؟ بی هیچ شرط و شروطی؟ یه شب خوابیدن باهات حق من نیس؟ اگه تصمیمت شد برای جدایی، خودم میبرمت پیش بهترین دکتر اونوقت اونم میشه اولین نفر، همینو می خوای آره؟ من چقد بی غیرتم نه؟ زنم دلش می خواد اولین کسی که باهاش سکس داره دوست پسر قدیمش باشه، عیبی نداره، باشه ولی الان با من باش، به خودت سخت نگیر، قول دادم ببرمت دکتر...قول دادم...هروقت خواستی جدا شی باشه؟؟ حالا با من باش، شایدم نخواستی جدا شی...
نمی دونستم چی بگم...فکر می کردم حس باربد با این حرفها از بین بره، اما باز بیشتر و داغتر از قبل سمتم اومد، دیگه مقاومت نتیجه ای نداشت، لباسهامو از تنم درآورد، بدن داغش که به پوستم می خورد، ته دلم خالی می شد...کم کم منم داغ شدم و چشمهامو بستم.
ساعت ۵ صبح بالاخره باربد از تنم دل کند، با خجالت خودمو توی پتو پیچیدم، حس عجیبی بود، هوا هنوز تاریک روشن بود، چشمهامو بستم، باربد هم حرفی نزد و کنارم خوابید.
0
1401/12/26
. .
۲۵۱ :
با حرکت تخت بیدار شدم و به اطرافم نگاه کردم، باربد پشت به من روی لبه تخت نشست و بلوزشو برداشت بپوشه که با دیدن پشتش هینی گفتم.
باربد برگشت و نگاهم کرد : چی شد؟ از چی ترسیدی؟
_ پشتت چی شده؟
باربد خندید : تو چنگ زدی...
نگاهی به لبش که یکمی کبود شده بود کردم : لبتم کار منه یعنی؟
+ آره یهو وحشی شدی، یکمی درد داشتی با چنگ و دندون افتادی به جونم...
باربد پیشونیمو بوسید : الان خوبی؟؟
سرمو تکون دادم.
+ عذاب وجدان نداشته باش، بهش فک نکن...یه شب خوب کنار هم داشتیم.
یبار دیگه پیشونیمو بوسید و لباسشو تنش کرد.
_ لبتو می خوای چیکار کنی؟
+ بیخیال معلوم نمیشه، لباستو بپوش بریم صبحانه بخوریم...
_ جلوی تو؟
+ پاشو لوس بازی نکن، قبل از دیشب هزار بار دیدمت، فک کردی پیشم می خوابیدی با اون خواب سنگینت من برا چی جغد می شدم؟ تو می خوابیدی من تا صبح نوازشت می کردم...کل تنتو...
باربد برام زبون درآورد...عجب کارایی می کرد امروز، یکمی درد داشتم ولی خیلی کم...دیشب واقعا خوب بود، با تمام ناراحتی و عذاب وجدان...اما حتی فکرشم حالمو یطوری می کرد و ته دلم خالی می شد. حالا من واقعا زن باربد شده بودم...اما با حرفی که باربد زد نمی دونستم، اگه به آرتین نگم و برم دکتر.....اصلا آرتین کجاست؟ بازم منو می خواد؟
لباسهامو پوشیدم، به لب باربد یه ذره رژ صورتی که رنگش ضایع نباشه زدم، گفتم فوقش بگو لبم خشک شد پمادی چیزی نبود بزنم. با هم از اتاق بیرون رفتیم.
مامان و بابا کنار هم نشسته بودن، بابا نگاهی به ما کرد و خودشو مشغول گوشیش کرد، مامان با لبخند گفت : صبحتون بخیر، الان براتون صبحانه آماده می کنم.
_ خودتون صبحانه خوردید؟
مامان : آره عزیزم.
_ پس من خودم آماده می کنم.
با باربد رفتیم توی آشپزخونه و من چای و مربا و کره میاوردم که باربد گفت : من برم عرفانو بیدار کنم.
_ باشه...
چند دقیقه بعد عرفان و باربد اومدن توی آشپزخونه.
عرفان : به خدا تو خیلی عوض شدی آنی.
_ تو هم عوض شدی.
+ چجوری شدم؟
_ شوخ شدی زیادی، لاغرم شدی.
عرفان لبخندی زد و صبحانه رو سه تایی خوردیم.
عرفان دستت درد نکنه ای گفت و پاشد : من برم آماده شم.
بعد از رفتن عرفان باربد گفت : من و عرفان می خوایم بریم بیرون یکم دور بزنیم.
_ خوش بگذره بهتون.
+ دوس داری تو هم بیای؟
_ نه ممنون.
+ چقد رسمی...
_ خب دوتا دوست قدیمی برید خوش بگذرونید.
+ باشه فعلا...
باربد و عرفان از خونه بیرون زدن، بابا خیلی تو خودش بود.
بعد از رفتن باربد و عرفان دلشوره عجیبی گرفتم، از اتفاقی که دیشب بین من و باربد افتاد پشیمون بودم، انگار که آرتین همه جا دوربین کار گذاشته و منو می بینه، ازش خجالت می کشیدم و ناراحت بودم، رفتم حموم و حسابی خودمو شستم، انگار با شستن اتفاقی که دیشب بینمون افتاده از بین میره، نه این تنبیه برای من کافی نبود.
از حموم که در اومدم ظهر بود، مامان گفت عرفان زنگ زده گفته ناهارو با باربد بیرون خورن...موهای خیسمو پشت سرم بستم، بابا رفته بود دیدن یکی از دوستاش، لباسهامو پوشیدم و از اتاقم بیرون اومدم، مامان با تعجب گفت : کجا میری؟
_ ظاهرا امروز روز دیدن دوسته، منم میرم دیدن دوستم.
+ کدوم دوست؟
_ ماندانا.
+ باشه زود برگردیا، حداقل یه وقت می رفتی بابات یا باربد ببرنت.
_ حالا زود میام.
با حرکت تخت بیدار شدم و به اطرافم نگاه کردم، باربد پشت به من روی لبه تخت نشست و بلوزشو برداشت بپوشه که با دیدن پشتش هینی گفتم.
باربد برگشت و نگاهم کرد : چی شد؟ از چی ترسیدی؟
_ پشتت چی شده؟
باربد خندید : تو چنگ زدی...
نگاهی به لبش که یکمی کبود شده بود کردم : لبتم کار منه یعنی؟
+ آره یهو وحشی شدی، یکمی درد داشتی با چنگ و دندون افتادی به جونم...
باربد پیشونیمو بوسید : الان خوبی؟؟
سرمو تکون دادم.
+ عذاب وجدان نداشته باش، بهش فک نکن...یه شب خوب کنار هم داشتیم.
یبار دیگه پیشونیمو بوسید و لباسشو تنش کرد.
_ لبتو می خوای چیکار کنی؟
+ بیخیال معلوم نمیشه، لباستو بپوش بریم صبحانه بخوریم...
_ جلوی تو؟
+ پاشو لوس بازی نکن، قبل از دیشب هزار بار دیدمت، فک کردی پیشم می خوابیدی با اون خواب سنگینت من برا چی جغد می شدم؟ تو می خوابیدی من تا صبح نوازشت می کردم...کل تنتو...
باربد برام زبون درآورد...عجب کارایی می کرد امروز، یکمی درد داشتم ولی خیلی کم...دیشب واقعا خوب بود، با تمام ناراحتی و عذاب وجدان...اما حتی فکرشم حالمو یطوری می کرد و ته دلم خالی می شد. حالا من واقعا زن باربد شده بودم...اما با حرفی که باربد زد نمی دونستم، اگه به آرتین نگم و برم دکتر.....اصلا آرتین کجاست؟ بازم منو می خواد؟
لباسهامو پوشیدم، به لب باربد یه ذره رژ صورتی که رنگش ضایع نباشه زدم، گفتم فوقش بگو لبم خشک شد پمادی چیزی نبود بزنم. با هم از اتاق بیرون رفتیم.
مامان و بابا کنار هم نشسته بودن، بابا نگاهی به ما کرد و خودشو مشغول گوشیش کرد، مامان با لبخند گفت : صبحتون بخیر، الان براتون صبحانه آماده می کنم.
_ خودتون صبحانه خوردید؟
مامان : آره عزیزم.
_ پس من خودم آماده می کنم.
با باربد رفتیم توی آشپزخونه و من چای و مربا و کره میاوردم که باربد گفت : من برم عرفانو بیدار کنم.
_ باشه...
چند دقیقه بعد عرفان و باربد اومدن توی آشپزخونه.
عرفان : به خدا تو خیلی عوض شدی آنی.
_ تو هم عوض شدی.
+ چجوری شدم؟
_ شوخ شدی زیادی، لاغرم شدی.
عرفان لبخندی زد و صبحانه رو سه تایی خوردیم.
عرفان دستت درد نکنه ای گفت و پاشد : من برم آماده شم.
بعد از رفتن عرفان باربد گفت : من و عرفان می خوایم بریم بیرون یکم دور بزنیم.
_ خوش بگذره بهتون.
+ دوس داری تو هم بیای؟
_ نه ممنون.
+ چقد رسمی...
_ خب دوتا دوست قدیمی برید خوش بگذرونید.
+ باشه فعلا...
باربد و عرفان از خونه بیرون زدن، بابا خیلی تو خودش بود.
بعد از رفتن باربد و عرفان دلشوره عجیبی گرفتم، از اتفاقی که دیشب بین من و باربد افتاد پشیمون بودم، انگار که آرتین همه جا دوربین کار گذاشته و منو می بینه، ازش خجالت می کشیدم و ناراحت بودم، رفتم حموم و حسابی خودمو شستم، انگار با شستن اتفاقی که دیشب بینمون افتاده از بین میره، نه این تنبیه برای من کافی نبود.
از حموم که در اومدم ظهر بود، مامان گفت عرفان زنگ زده گفته ناهارو با باربد بیرون خورن...موهای خیسمو پشت سرم بستم، بابا رفته بود دیدن یکی از دوستاش، لباسهامو پوشیدم و از اتاقم بیرون اومدم، مامان با تعجب گفت : کجا میری؟
_ ظاهرا امروز روز دیدن دوسته، منم میرم دیدن دوستم.
+ کدوم دوست؟
_ ماندانا.
+ باشه زود برگردیا، حداقل یه وقت می رفتی بابات یا باربد ببرنت.
_ حالا زود میام.
0
1401/12/26
. .
: ۲۵۲
کاش ماشین داشتم می تونستم برم نزدیک رستوران آرتین و یواشکی نگاهش کنم، مثل اون روز که تو تاکسی بودم و اونو با رکسانا دیدم.
یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت رستوران آرتین، تمام راه با خودم فکر می کردم من چرا دارم میام دیدن آرتین، من که حالا دیگه زن باربد شدم واقعا، خیلی احمقم چرا بیشتر مقاومت نکردم، چرا انقدر زود وا دادم.
وقتی از تاکسی پیاده شدم، پاهام به شدت می لرزید، دو دل بودم برای داخل رفتن، همینطور وایستادم روبروی رستوران و بهش زل زدم. ماشین آرتین دم در بود، قلبم داشت میومد تو دهنم. واقعا باید چی می گفتم به آرتین، با چه رویی شب با باربد خوابیده بودم و صبح اومده بودم دیدن آرتین؟ اومده بودم چی بگم؟ بگم اگه جدا شم منو می خواد؟ ببینم هنوز حسی به من داره یا نه؟ چند قدم جلو رفتم، آرتین توی رستوران بود، کنار صندوقدار با اردلان وایستاده بودن و حرف میزدن. هنوز پامو توی رستوران نذاشته بودم که یه دست بازومو کشید و یه سیلی توی صورتم فرود اومد، هاج و واج به چشمهای قرمز و صورت عصبی بابا خیره شدم.
قطره های اشک پشت هم روی گونم می ریخت، صدای سیلی طوری پیچید که آرتین و اردلان از توی رستوران متوجه شدن و دوییدن بیرون.، آرتین چقدر لاغر شده بود، چقد تغییر کرده بود. بابام دستشو برای سیلی دوم بالا برد که آرتین دست بابامو گرفت : آقای نظری، خواهش می کنم آروم باشید، مردم دارن نگاهتون می کنن...مسلط باشید به اعصابتون.
اردلان : بفرمایید داخل بشینید؟
بابا : نمی خوام، من فقط می خوام یه چیزو بدونم.
آرتین : پس بفرمایید بریم تو اتاق من، به خدا اینجا جای حرف زدن نیست.
دلم می خواست فقط آرتینو نگاه کنم، آرتینی که سعی می کرد نگاهم نکنه، انگار که بدونه من چه خیانت بزرگی بهش کردم و خودمو به ناز و نوازش دستهای مردونه یکی دیگه فروختم. گریم شدیدتر شد و اشکهام تند تر و تند تر روی گونم اومد.
بابا : بریم خونه ما، نامزد آنیتا هم باید باشه.
آرتین سرشو پایین انداخت : لطفا هر حرف و سوالی هست همینجا بپرسید، دلیلی نمی بینم که بیام منزل شما.
بابا با داد گفت : باید بیای...
آرتین : به من بی احترامی زیاد شده، یادم نرفته گوشی رو رو من قطع کردید، اما من احترام شما رو نگه می دارم، آقای محترم من هیچ جا نمیام.
بابا گوشیشو درآورد و بعد از گرفتن شماره، گوشی رو کنار گوشش گذاشت : الو؟ باربد کجایی؟ همین الان بدون عرفان بیا رستوران آرتین _ بیای می فهمی _ فقط بیا.
اردلان با تعجب گفت : تا دامادتون برسن بریم داخل.
بابا : من داخل نمیام.
من که فقط گریه می کردم، هیچی نگفتم.
آرتین : پس بریم تو پارک بهتره.
بابا مچ دستمو گرفته بود و می کشید، سه تایی رفتیم سمت پارک نزدیک رستوران و دور یه میز چوبی نشستیم، بابا آدرسو برای باربد فرستاد.
آرتین : والا من که متوجه هیچی نشدم.
بابا : کم کم متوجه میشی، ولی شما باید میومدی منزل ما، خانومم ببینه چه گلی کاشته.
آرتین : آخه برای چی؟ چرا تو خیابون دست رو دختر خانومتون بلند می کنید آخه؟
بابا : ناراحت شدی زدمش؟ آره؟
آرتین : چی بگم والا.
تا رسیدن باربد زمان انگار کند شده بود، بابا انقدر عصبی بود که اصلا نگاهم نمی کرد، آرتین هم گاهی فقط از گوشه چشم نیم نگاهی بهم می کرد، از خودم متنفر بودم تو اون لحظه. فکرشم نمی کردم یه روزی بابام روم دست بلند کنه، اونم تو جمع...
خوشبختانه اونوقت ظهر، کسی تو پارک نبود، آرتین ازمون دور شد و چند دقیقه بعد با یه پلاستیک فریزر و یخ اومد و گرفت سمت من، با تعجب ازش گرفتم، احتمالا لپم قرمز شده بود، یخ رو روی صورتم گذاشتم که باربد اومد، تقریبا داشت میدویید.
باربد به محض رسیدن به تک تکمون با تعجب نگاه کرد و گفت : چی شده؟
بابا : بشین، من می خوام همین الان برام مشخص بشه جریان چیه؟
باربد : چه جریانی؟
بابا : رفتم ملاقات دوستم وقتی برگشتم دیدم آنیتا داره تنها میره جایی، خواستم برسونمش اما بعد کنجکاو شدم سر ظهر کجا میره و دنبالش اومدم.
باربد با نگرانی گفت : خب؟
بابا : خانوم اومده دم رستوران آقا آرتین.
آرتین : حتما اتفاقی بوده.
بابا : چه اتفاقی؟ فقط به من بگو تو و آنیتا بعد از عقد آنیتا باز با هم در ارتباط بودید؟
آرتین : نه آقای نظری، چه ارتباطی آخه؟ من اصلا خودم متعجبم که شما می گی آنیتا خانوم اومده دم رستوران من. من حتی شماره تماسم، آدرس خونم، همه چیم عوض شده، من از روز عقد تا الان ندیده بودمش.
باربد : آهان، تو ندیدیش؟ پس دو سه روز بعد از عقد پای آنیتا برای چی شکست؟
با تعجب خیره شدم به باربد.
باربد : آنیتا بگو به بابات...یک ماه تمام مدام دم گوشم گفتی آرتین، آرتین، آرتین. لعنت بهت که شب با منی و روز میای دیدن آرتین، آخه تو چجور آشغالی هستی؟
آرتین رگهای پیشونیش زد بیرون و صورتش قرمز شد اما حرفی نزد، باربد دیشب می گفت عاشقمه اونوقت حالا این کاراش چی بود.
0
1401/12/26
. .
۲۵۳ :
بابا : ساکت شو باربد، حق نداری اینجوری حرف بزنی، اگه آنیتا دیشب کنار تو بوده مقصر ما بودیم که قبول کردیم تو این سن کم عقد کنه، اونم وقتی که من می دونستم دلش هنوز با آرتینه...
آرتین از جاش بلند شد و کلافه گفت : به خدا این موضوع اصلا به من مرتبط نیس، من باید برم به کار و زندگیم برسم؟
باربد روبروی آرتین وایستاد : چرا؟ کار و زندگیت مهمتره؟ یعنی دختری که بخاطر رسیدن به تو حاضر شد با کس دیگه عقد کنه مهم نیس برات؟
آرتین : دختری که همسر کس دیگست نه مهم نیس برام...
باربد : چرا همسر کس دیگه شد؟ یک ماه عذابم داده، آخه تو چی داری که نمی تونه از سرش بیرونت کنه؟ دقیقا شبی که فک می کنم دیگه مال خودمه صبحش میاد دیدن تو...
نالیدم : باربد بس کن...
بابا : من همه چیزو می دونم، باربد بهم گفت، گفت چرا عقدش شدی، حرفهای توی پارکینگ هم برای همین بود، من نمی خواستم تو با باربد بری تو یه خونه.
بابا آرومتر شده بود، ولی باربد مثل جرقه جلز و ولز می کرد و اون آدم آروم حالا انگار آروم و قرار نداشت.
بابا : ولی تو خیلی احمق و کله شقی آنیتا، واقعا چطور حاضر شدی اینکارو بکنی؟ تو بعد از عقدت می خواستی کجا بری که تصادف کردی؟ خدایا من چرا عقلمو دست تو و مادرت دادم...
حرفی نزدم و باز هق هق کردم...
بابا : من از باربد خواستم چند ماه بهت زمان بده و تا زمانی که تو تصمیم قاطعی نگرفتی زیاد بهت نزدیک نشه، اما باربد مدام کنارت بود و بعد هم اصرار برای همخونه شدنتون کرد...
باربد : دیگه هیچ اصراری ندارم، همین الان عقد رو فسق کنید، هر زمانی شما بگید میام برای طلاق، ولی متاسفانه من رو قولم نموندم آقای نظری...
قلبم داشت میومد تو دهنم، باربد روشو کرد سمت آرتین : می خواست دست نخورده مال تو بشه، اما نشد...
آرتین دندوناشو روی هم فشار داد و از دستهای مشت کردش می شد فهمید که خیلی عصبیه و داره خودشو کنترل می کنه.
بابا : یعنی چی باربد؟ تو غلط کردی، تو به من قول دادی...
باربد نیشخندی زد : غلط اون زنی می کنه که شوهر داره و هنوز دنبال دوست پسر قدیمشه، من همه چیزو بخشیدم و تحمل کردم، اما واقعا انتظار نداشتم بعد از اتفاق دیشب، دقیقا امروز صبح بیای دیدن عشق قدیمت...خیلی بی لیاقتی آنیتا...
باربد رفت و آرتین با خشم به رفتنش نگاه کرد، روی نگاه کردن به صورت بابا رو نداشتم. نفهمیدم باربد چطور یهو ۱۸۰ درجه تغییر کرد.
دستهای بابا می لرزید.
آرتین : آقای نظری؟ اگه امری نیس من برم دنبال کارم.
بابا فقط سرشو تکون داد. آرتین چند قدم ازمون دور شد و بعد گفت : ضمنا هرچی بین من و آنیتا بود، تموم شده، خیلی وقته...لطفا دیگه نیاید سمت من و رستورانم.
باربد با حرفهاش برای من آبرو نذاشته بود. بابا از جا بلند شد، دیگه مچمو نگرفت، دیگه دستمو نکشید. بی حال راه می رفت، من هم پشت سرش.
سوار ماشین شدیم، تمام راه به حال خودم اشک ریختم. چقدر طمع کردم که اگه آرتین منو نخواست لااقل باربد بمونه اما اشتباه کردم، کارهام اشتباه بود، اشتباه پشت اشتباه...حالا آرتین از من متنفر بود حتما.
با رسیدن به خونه، من و بابا از ماشین پیاده شدیم، بابا در خونه رو با کلید باز کرد و وارد خونه شد، عرفان که روی مبل نشسته بود از جا پرید و سمت بابا اومد : چی شده بابا؟
بابا بی حال نشست روی مبل. عرفان به من نگاه کرد : یکی بگه چی شده؟
مامان هم اومد کنار عرفان و به من زل زد : چی شده؟
عرفان : نکنه باربد غلطی کرده؟؟
بابا : غلطو ما کردیم.
رفتم سمت اتاقم که با داد بابا سرجام موندم : بشین نرو تو اتاقت، این مسئله همینجا باید تموم بشه.
مامان : چی شده؟ تورو خدا بگید دیگه، جریان چیه؟
بابا کل ماجرا رو گرفت، از قرار من برای عقد با باربد که البته بابا گفت روز بعد از عقد دیرتر می رفته سرکارش که صدای منو که با آرتین تلفنی حرف می زدم و بعد با باربد بحث می کردم رو کامل شنیده، بعدم از باربد حقیقتو پرسیده و باربد همه چیزو به بابا گفته بود، اینکه چرا به بابا گفته بود اما به من نگفته بود که بابام می دونه رو نمی دونم...
بابا حرفاش که تموم شد گفت : باربد نه پاشو میذاره اینجا، نه کسی اسمشو تو این خونه میاره...
مامان : تو چیکار کردی آنیتا؟؟ آخه باربد این همه دوستت داشت؟
بابا : الان گفتم اسم اون پسرو نیارید، هرچی دلش خواست گفت، هر توهینی خواست کرد، خیانت کرد تو امانت، آنیتا رو سرزنش نمی کنید...آنیتا اشتباه کرد اما اشتباه اصلی رو ما کردیم.
عرفان : یعنی چی آخه؟ آخه آنیتا بچست به فرض بگه بیا عقد شیم منو ببر پیش کسی که دوس دارم، باربد چرا قبول کرده؟ اونکه بچه نیست...یعنی الکی الکی آنیتا شد مطلقه؟ تو ۱۸ سالگی؟؟
بابا : ساکت شو باربد، حق نداری اینجوری حرف بزنی، اگه آنیتا دیشب کنار تو بوده مقصر ما بودیم که قبول کردیم تو این سن کم عقد کنه، اونم وقتی که من می دونستم دلش هنوز با آرتینه...
آرتین از جاش بلند شد و کلافه گفت : به خدا این موضوع اصلا به من مرتبط نیس، من باید برم به کار و زندگیم برسم؟
باربد روبروی آرتین وایستاد : چرا؟ کار و زندگیت مهمتره؟ یعنی دختری که بخاطر رسیدن به تو حاضر شد با کس دیگه عقد کنه مهم نیس برات؟
آرتین : دختری که همسر کس دیگست نه مهم نیس برام...
باربد : چرا همسر کس دیگه شد؟ یک ماه عذابم داده، آخه تو چی داری که نمی تونه از سرش بیرونت کنه؟ دقیقا شبی که فک می کنم دیگه مال خودمه صبحش میاد دیدن تو...
نالیدم : باربد بس کن...
بابا : من همه چیزو می دونم، باربد بهم گفت، گفت چرا عقدش شدی، حرفهای توی پارکینگ هم برای همین بود، من نمی خواستم تو با باربد بری تو یه خونه.
بابا آرومتر شده بود، ولی باربد مثل جرقه جلز و ولز می کرد و اون آدم آروم حالا انگار آروم و قرار نداشت.
بابا : ولی تو خیلی احمق و کله شقی آنیتا، واقعا چطور حاضر شدی اینکارو بکنی؟ تو بعد از عقدت می خواستی کجا بری که تصادف کردی؟ خدایا من چرا عقلمو دست تو و مادرت دادم...
حرفی نزدم و باز هق هق کردم...
بابا : من از باربد خواستم چند ماه بهت زمان بده و تا زمانی که تو تصمیم قاطعی نگرفتی زیاد بهت نزدیک نشه، اما باربد مدام کنارت بود و بعد هم اصرار برای همخونه شدنتون کرد...
باربد : دیگه هیچ اصراری ندارم، همین الان عقد رو فسق کنید، هر زمانی شما بگید میام برای طلاق، ولی متاسفانه من رو قولم نموندم آقای نظری...
قلبم داشت میومد تو دهنم، باربد روشو کرد سمت آرتین : می خواست دست نخورده مال تو بشه، اما نشد...
آرتین دندوناشو روی هم فشار داد و از دستهای مشت کردش می شد فهمید که خیلی عصبیه و داره خودشو کنترل می کنه.
بابا : یعنی چی باربد؟ تو غلط کردی، تو به من قول دادی...
باربد نیشخندی زد : غلط اون زنی می کنه که شوهر داره و هنوز دنبال دوست پسر قدیمشه، من همه چیزو بخشیدم و تحمل کردم، اما واقعا انتظار نداشتم بعد از اتفاق دیشب، دقیقا امروز صبح بیای دیدن عشق قدیمت...خیلی بی لیاقتی آنیتا...
باربد رفت و آرتین با خشم به رفتنش نگاه کرد، روی نگاه کردن به صورت بابا رو نداشتم. نفهمیدم باربد چطور یهو ۱۸۰ درجه تغییر کرد.
دستهای بابا می لرزید.
آرتین : آقای نظری؟ اگه امری نیس من برم دنبال کارم.
بابا فقط سرشو تکون داد. آرتین چند قدم ازمون دور شد و بعد گفت : ضمنا هرچی بین من و آنیتا بود، تموم شده، خیلی وقته...لطفا دیگه نیاید سمت من و رستورانم.
باربد با حرفهاش برای من آبرو نذاشته بود. بابا از جا بلند شد، دیگه مچمو نگرفت، دیگه دستمو نکشید. بی حال راه می رفت، من هم پشت سرش.
سوار ماشین شدیم، تمام راه به حال خودم اشک ریختم. چقدر طمع کردم که اگه آرتین منو نخواست لااقل باربد بمونه اما اشتباه کردم، کارهام اشتباه بود، اشتباه پشت اشتباه...حالا آرتین از من متنفر بود حتما.
با رسیدن به خونه، من و بابا از ماشین پیاده شدیم، بابا در خونه رو با کلید باز کرد و وارد خونه شد، عرفان که روی مبل نشسته بود از جا پرید و سمت بابا اومد : چی شده بابا؟
بابا بی حال نشست روی مبل. عرفان به من نگاه کرد : یکی بگه چی شده؟
مامان هم اومد کنار عرفان و به من زل زد : چی شده؟
عرفان : نکنه باربد غلطی کرده؟؟
بابا : غلطو ما کردیم.
رفتم سمت اتاقم که با داد بابا سرجام موندم : بشین نرو تو اتاقت، این مسئله همینجا باید تموم بشه.
مامان : چی شده؟ تورو خدا بگید دیگه، جریان چیه؟
بابا کل ماجرا رو گرفت، از قرار من برای عقد با باربد که البته بابا گفت روز بعد از عقد دیرتر می رفته سرکارش که صدای منو که با آرتین تلفنی حرف می زدم و بعد با باربد بحث می کردم رو کامل شنیده، بعدم از باربد حقیقتو پرسیده و باربد همه چیزو به بابا گفته بود، اینکه چرا به بابا گفته بود اما به من نگفته بود که بابام می دونه رو نمی دونم...
بابا حرفاش که تموم شد گفت : باربد نه پاشو میذاره اینجا، نه کسی اسمشو تو این خونه میاره...
مامان : تو چیکار کردی آنیتا؟؟ آخه باربد این همه دوستت داشت؟
بابا : الان گفتم اسم اون پسرو نیارید، هرچی دلش خواست گفت، هر توهینی خواست کرد، خیانت کرد تو امانت، آنیتا رو سرزنش نمی کنید...آنیتا اشتباه کرد اما اشتباه اصلی رو ما کردیم.
عرفان : یعنی چی آخه؟ آخه آنیتا بچست به فرض بگه بیا عقد شیم منو ببر پیش کسی که دوس دارم، باربد چرا قبول کرده؟ اونکه بچه نیست...یعنی الکی الکی آنیتا شد مطلقه؟ تو ۱۸ سالگی؟؟
0
1401/12/26
. .
۲۵۴ :
بابا : چه مطلقه ای؟ مطلقه بشه بهتر ازینه که زن اون پسر باشه، ضمنا من فکر همه جا رو کرده بودم، راحت میشد شناسنامشو درست کرد فقط اگه اون پسره بهش دست درازی نمی کرد.
مامان : ای بابا محرم بودن دیگه، اشکالش چیه؟ بریم از دل باربد دربیاریم، بالاخره اون آنیتا رو دوست داره.
بابا : خانوم تو کلا متوجه جریان نشدی؟ جای تو من باید به فکر باشم، دوس دارم آب شم برم تو زمین به خدا، همین فردا یه نوبت می گیری پیش یه دکتر زنان خوب میبریش، متوجه شدی؟ قرصی چیزی بهش بده باردار نشه، غوز بالا غوز بشه...
وای خدا، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن از ترس رفتن زیر دست دکتر، یا باردار شدن تو این سن...دوباره اشک اومد رو گونه هام.
عرفان با شنیدن سر و صدا، از در واحد بیرون رفت و بعد از چند دیقه برگشت : با سرعت باد داره اسباب کشی می کنه.
از جام بلند شدم.
بابا : کجا میری؟ اون روی سگ منو بالا نیارا.
با صدای گرفته گفتم : برم با باربد حرف بزنم.
بابا : چه حرفی؟ پسره هرچی دلش خواست بهت گفت، تو اصلا الان وقت ازدواجت نبود، بهتر که تموم شد، بشین سر درس و مشقت.
مامان : بذار بره باهاش حرفهای آخرشو بزنه خب.
بابا رو به عرفان گفت : اینم از این دوستات.
مامان : چای می خوری یکم آروم شی؟
بابا : کوفت بخورم...
بابا رفت توی اتاقش و من رفتم سمت واحد باربد، در واحد باز بود و سه تا کارگر وسایلشو میبردن. وارد خونش شدم، باربد هم داشت کارتن های کوچیکترو روی هم می ذاشت، هر کارتنو که بلند می کرد رگهای دستش می زد بیرون. با دیدن من دست از کارش کشید : اینجا چیکار می کنی؟
_ اومدم باهات حرف بزنم، اما انگار تو خیلی سریع تصمیم به رفتن گرفتی، وسایلتم که جمع بوده، شایدم از قبل قرار بوده تنها بری.
+ حرفت این بود؟
_ خیلی نامردی...
+ هه دیگ به دیگ میگه روت سیاه...
_ چرا جلوی همه گفتی؟
+ چیو؟
نگاهی به کارگری که در حال رفتن بود کردم، با رفتنش گفتم : درباره دیشب...
+ نباید می گفتم؟
باربد دست به سینه به من خیره شد : روت خیلی زیاده، فک کردم اومدی معذرت بخوای.
_ باربد بیا درست بشینیم با هم حرف بزنیم.
+ درباره چی؟
_ خیلی ناراحتم ازت، جلوی بابام شرمندم کردی، آخه چرا این حرفها رو زدی؟ مگه نگفتی زن و شوهریم محرمیم...مگه نگفتی عاشقمی؟ نگفتی دوستم داری؟
+ جلوی بابات شرمنده شدی؟ فکر می کنی من شرمنده نشدم؟ جلوی بابات، جلوی اون پسره، طرف زن منه اما چشمش دنبال کس دیگست، تو می دونی من امروز صبح چقد خوشحال بودم، دیگه تورو فقط مال خودم می دیدم...ضدحال بدی بهم زدی آنیتا، صبرمو لبریز کردی به خدا...
_ باربد، اگه واقعا عاشقم بودی انقدر راحت از چشمت نمی افتادم
+ تو الان دنبال چی هستی آنیتا؟ می خوای ببخشمت؟ می خوای کنارت بمونم؟ می خوای باهام بیای؟ پس بگو ببخشید، بگو غلط کردم، بگو دیگه تکرارش نمی کنم، بگو هم قلبم هم فکرم هم همه وجودم فقط مال تواه...اما نمی گی...بوسه های دیشبت همش از رو هوس بود...
اشک دوباره تو چشمهام حلقه زد : من درموندم، نمی دونم چی می خوام، نمی دونم دنبال چیم. قبلا یبار رابطم با آرتین بهم خورد، رفتم پنهونی ببینمش، دیدم با یه دختر دیگست، البته سوتفاهم بود اما من فکر کردم با یه دختر دیگست و اینجوری تونستم بیشتر با نبودش کنار بیام ، امروزم نمی دونم شاید رفتم یه چیزی ببینم، کسی رو باهاش ببینم رفتار بدی ازش ببینم که بتونم دل بکنم ازش.
باربد : تو منو داشتی آنیتا، این همه تلاشت برای دل کندن از اون چی بود؟ تو فقط کافی بود منو ببینی، محبتمو ببینی، عشقمو ببینی، داغونم کردی با این کارت می فهمی؟
_ بابام دیگه نگاهم نمی کنه، مامانم از این به بعد سرکوفتم می زنه، عرفان مونده بین خواهرش و دوستش، خواهرم اگه بفهمه حتما می خواد نصیحتم کنه، از چشم آرتینم افتادم...
+ آهان چون همه رو از دست دادی اومدی سمت من پس...نه آنیتا اینجوری نمیشه، من میرم دنبال زندگی خودم، مامان و باباتم کم کم یادشون میره، به هرحال بچشونی، باباتم خیلی حواسش بهت هست، نگران نباش...
_ چرا نگفتی به بابام همه چیزو درباره عقدمون گفتی؟
+ من بهش نگفتم، خودش همه چیزو می دونست، نمی دونم از کجا و کی، گفت بهت حرفی نزنم منم نزدم، خب اگه حرفات تموم شد برو، وسیله هام که تموم شه باید با کارگرا برم، میبینی که حواسمم پرت کردی.
_ تصمیمت قطعیه؟
+ تو چی؟ تصمیمی داری اصلا؟ برو فکراتو بکن، اگه منو خواستی، اگه تصمیمت قطعی شد و دوستم داشتی، من تنها مرد توی قلب و فکرت بودم، بهم پیام بده شمارمو که داری، ولی با این وضعیت الان واقعا نمیشه، دیگه نمی خوام زاپاست باشم.
_ زاپاس چیه باربد؟
+ عشق دومت، نیمکت ذخیرت، چمیدونم تو بهش چی میگی، احمقی که دوستت داره و همه رفتاراتو تحمل می کنه.
باربد سمتم اومد و پیشونیمو بوسید : برو عزیزمن...برو...
با بغض از خونه باربد بیرون رفتم و به اتاقم و تختم پناه بردم.
بابا : چه مطلقه ای؟ مطلقه بشه بهتر ازینه که زن اون پسر باشه، ضمنا من فکر همه جا رو کرده بودم، راحت میشد شناسنامشو درست کرد فقط اگه اون پسره بهش دست درازی نمی کرد.
مامان : ای بابا محرم بودن دیگه، اشکالش چیه؟ بریم از دل باربد دربیاریم، بالاخره اون آنیتا رو دوست داره.
بابا : خانوم تو کلا متوجه جریان نشدی؟ جای تو من باید به فکر باشم، دوس دارم آب شم برم تو زمین به خدا، همین فردا یه نوبت می گیری پیش یه دکتر زنان خوب میبریش، متوجه شدی؟ قرصی چیزی بهش بده باردار نشه، غوز بالا غوز بشه...
وای خدا، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن از ترس رفتن زیر دست دکتر، یا باردار شدن تو این سن...دوباره اشک اومد رو گونه هام.
عرفان با شنیدن سر و صدا، از در واحد بیرون رفت و بعد از چند دیقه برگشت : با سرعت باد داره اسباب کشی می کنه.
از جام بلند شدم.
بابا : کجا میری؟ اون روی سگ منو بالا نیارا.
با صدای گرفته گفتم : برم با باربد حرف بزنم.
بابا : چه حرفی؟ پسره هرچی دلش خواست بهت گفت، تو اصلا الان وقت ازدواجت نبود، بهتر که تموم شد، بشین سر درس و مشقت.
مامان : بذار بره باهاش حرفهای آخرشو بزنه خب.
بابا رو به عرفان گفت : اینم از این دوستات.
مامان : چای می خوری یکم آروم شی؟
بابا : کوفت بخورم...
بابا رفت توی اتاقش و من رفتم سمت واحد باربد، در واحد باز بود و سه تا کارگر وسایلشو میبردن. وارد خونش شدم، باربد هم داشت کارتن های کوچیکترو روی هم می ذاشت، هر کارتنو که بلند می کرد رگهای دستش می زد بیرون. با دیدن من دست از کارش کشید : اینجا چیکار می کنی؟
_ اومدم باهات حرف بزنم، اما انگار تو خیلی سریع تصمیم به رفتن گرفتی، وسایلتم که جمع بوده، شایدم از قبل قرار بوده تنها بری.
+ حرفت این بود؟
_ خیلی نامردی...
+ هه دیگ به دیگ میگه روت سیاه...
_ چرا جلوی همه گفتی؟
+ چیو؟
نگاهی به کارگری که در حال رفتن بود کردم، با رفتنش گفتم : درباره دیشب...
+ نباید می گفتم؟
باربد دست به سینه به من خیره شد : روت خیلی زیاده، فک کردم اومدی معذرت بخوای.
_ باربد بیا درست بشینیم با هم حرف بزنیم.
+ درباره چی؟
_ خیلی ناراحتم ازت، جلوی بابام شرمندم کردی، آخه چرا این حرفها رو زدی؟ مگه نگفتی زن و شوهریم محرمیم...مگه نگفتی عاشقمی؟ نگفتی دوستم داری؟
+ جلوی بابات شرمنده شدی؟ فکر می کنی من شرمنده نشدم؟ جلوی بابات، جلوی اون پسره، طرف زن منه اما چشمش دنبال کس دیگست، تو می دونی من امروز صبح چقد خوشحال بودم، دیگه تورو فقط مال خودم می دیدم...ضدحال بدی بهم زدی آنیتا، صبرمو لبریز کردی به خدا...
_ باربد، اگه واقعا عاشقم بودی انقدر راحت از چشمت نمی افتادم
+ تو الان دنبال چی هستی آنیتا؟ می خوای ببخشمت؟ می خوای کنارت بمونم؟ می خوای باهام بیای؟ پس بگو ببخشید، بگو غلط کردم، بگو دیگه تکرارش نمی کنم، بگو هم قلبم هم فکرم هم همه وجودم فقط مال تواه...اما نمی گی...بوسه های دیشبت همش از رو هوس بود...
اشک دوباره تو چشمهام حلقه زد : من درموندم، نمی دونم چی می خوام، نمی دونم دنبال چیم. قبلا یبار رابطم با آرتین بهم خورد، رفتم پنهونی ببینمش، دیدم با یه دختر دیگست، البته سوتفاهم بود اما من فکر کردم با یه دختر دیگست و اینجوری تونستم بیشتر با نبودش کنار بیام ، امروزم نمی دونم شاید رفتم یه چیزی ببینم، کسی رو باهاش ببینم رفتار بدی ازش ببینم که بتونم دل بکنم ازش.
باربد : تو منو داشتی آنیتا، این همه تلاشت برای دل کندن از اون چی بود؟ تو فقط کافی بود منو ببینی، محبتمو ببینی، عشقمو ببینی، داغونم کردی با این کارت می فهمی؟
_ بابام دیگه نگاهم نمی کنه، مامانم از این به بعد سرکوفتم می زنه، عرفان مونده بین خواهرش و دوستش، خواهرم اگه بفهمه حتما می خواد نصیحتم کنه، از چشم آرتینم افتادم...
+ آهان چون همه رو از دست دادی اومدی سمت من پس...نه آنیتا اینجوری نمیشه، من میرم دنبال زندگی خودم، مامان و باباتم کم کم یادشون میره، به هرحال بچشونی، باباتم خیلی حواسش بهت هست، نگران نباش...
_ چرا نگفتی به بابام همه چیزو درباره عقدمون گفتی؟
+ من بهش نگفتم، خودش همه چیزو می دونست، نمی دونم از کجا و کی، گفت بهت حرفی نزنم منم نزدم، خب اگه حرفات تموم شد برو، وسیله هام که تموم شه باید با کارگرا برم، میبینی که حواسمم پرت کردی.
_ تصمیمت قطعیه؟
+ تو چی؟ تصمیمی داری اصلا؟ برو فکراتو بکن، اگه منو خواستی، اگه تصمیمت قطعی شد و دوستم داشتی، من تنها مرد توی قلب و فکرت بودم، بهم پیام بده شمارمو که داری، ولی با این وضعیت الان واقعا نمیشه، دیگه نمی خوام زاپاست باشم.
_ زاپاس چیه باربد؟
+ عشق دومت، نیمکت ذخیرت، چمیدونم تو بهش چی میگی، احمقی که دوستت داره و همه رفتاراتو تحمل می کنه.
باربد سمتم اومد و پیشونیمو بوسید : برو عزیزمن...برو...
با بغض از خونه باربد بیرون رفتم و به اتاقم و تختم پناه بردم.
0
1401/12/26
. .
: ۲۵۵
روزها پشت هم میومدن و می رفتن، چند روز بعد از اون ماجرا با بابا درخواست طلاق دادیم و یه مدت بعد هم توافقی از باربد جدا شدم، بابا برام شناسنامه المثنی گرفت که اسم کسی توش نباشه، مامان هم منو برد دکتر، تجربه خیلی بدی بود دلم نمی خواد دیگه یاد آوریش کنم.
بابا روزهای اول نگاهمم نمی کرد، حتی می گفت حق دانشگاه رفتن ندارم، اما بالاخره راضی شد برای خوابگاه درخواست بدم، با اینکه از شروع ترم گذشته بود، تونستم یه اتاق برای خودم بگیرم، ۴ نفر توی اتاق بودیم، یک نفر همکلاسی و دوستم بود و دو نفر از رشته های دیگه بودن.
اول هر هفته بابا منو میبرد و آخر هر هفته می اومد دنبالم.
توی دانشگاه با همه دوست بودم اما با هیچکس صمیمی نبودم، دیگه سمت پسری نرفتم، از آرتین هم که شماره ای نداشتم، اگر هم داشتم روی زنگ زدن بهشو نداشتم، از باربد هم بعد از اون روز بدم اومده بود.
عرفان می گفت باربد باشگاه بدنسازی راه انداخته و دیگه کار معماری انجام نمیده، می گفت از اول همینو دوست داشته. با اینکه باربد تو شهری زندگی می کرد که دانشگاه منم بود، با اینکه خونش نزدیک دانشگاه بود، اما هیچوقت نشد اتفاقی جایی ببینمش. نمی دونستم حالا اون چه حسی به من داره.
پاییز گذشت و زمستون اومد، زمستون رفت و بهار اومد، بهار تموم شد و تابستون شد و تولد رایان رسید.
حالا که تقریبا یک سال می گذشت، بابا رفتارش باهام تقریبا مثل قبل بود، مامان هم دیگه حرفی از گذشته نمی زد، البته اینا همه تاثیر این بود که بابا اتفاقی یه روز پروین خانوم رو دیده بود و گویا سفره دلشو براش باز کرده، پروین خانوم هم یه مشاور خوب معرفی کرده بود که به جز من که چندین بار رفتم پیشش، مامان و بابا هم یکی دو جلسه رفتن پیشش و خدا روشکر تاثیر خیلی خوبی داشت.
خوبیش این بود نصیحتم نکرد، سرزنشمم نکرد، خیلی کمک کرد که بتونم خودمو بخاطر اشتباهام ببخشم. خیلی کمک کرد دیگه همه فکرم نشه آرتین، دیگه به حماقتم با باربد زیاد فکر نکنم و اینکه به هیچ عنوان کسی رو وارد زندگیم نکنم. می دونست من سمت آدم جدید نمیرم اما تاکید می کرد سمت باربد یا آرتین هم به هیچ عنوان نرم.
برای رایان کیک تولد گرفته بودیم و اونم حسابی ذوق کرده بود، ناخواسته مدتها بود دیگه با المیرا و مامان صمیمی نبودم، شاید فکر می کردم اونها زیادی طرف باربد بودن و تو تیم مقابل منن، شایدم می ترسیدم اگه از دلم و فکرم بگم سرزنشم کنن. اما گاهی که دلم می گرفت، با بابا دوتایی حرف می زدیم، می اومد دنبالم می رفتیم یه جا می نشستیم و من باهاش درد و دل می کردم، عرفان هم همیشه یادم بود و گه گاهی از پادگان بهم زنگ می زد.
حتی با اینکه یک سال گذشته بود، از نگاه آقا سعید فرار می کردم، رایان رو بغل کردم و کلی با آهنگ تولدت مبارک رقصیدم، نسیم خیلی کمکم کرده بود اما هنوز اونقدرها شاد نبودم، ته دلم یه غمی بود، یه غم بزرگ...یه دلتنگی، یه حسرت...
کیک رو خوردیم و کادوها رو دادیم، رایان حسابی تپل شده بود، چهار تا دندون کوچولو درآورده بود و گه گاهی روی پاش برای چند ثانیه وایمیستاد، با ذوق سرگرم رایان بودیم که صدای زنگ در بلند شد، همه با تعجب بهم نگاه کردیم، ساعت ۱۰ شب بود. بابا بلند شد درو باز کرد، با دیدن عرفان من زودتر از همه با ذوق رفتم بغلش کردم و گونه هاشو بوسیدم.
_ وای خدا تو دیوونه ای، خب یبار مثل آدم خبر بده بعد بیا.
عرفان : بابا به زور مرخصی گرفتم، اونم رفیقم اومد دنبالم منو آورد تا خونه.
همه با عرفان خوش و بش کردیم، عرفان : اگه اشکالی نداره رفیقمم بیاد داخل، برای رایان هدیه خریده.
المیرا : وا رفیق تو مگه رایانو میشناسه؟
عرفان : باربده...
با شنیدن اسم باربد خشکم زد، حتی تپش قلب گرفتم، از دیدنش ترس داشتم، از هیجان نبود از اضطراب بود، می دونستم تو این مدت بارها به مامان و بابا زنگ زده و عذر خواسته. نمی دونم شاید من زیاد ازش کینه به دل داشتم اصلا انتظار نداشتم مامان و بابا ببخشنش اما بخشیده بودن. همونطور که دستم می لرزید، تا صدای رضایت بابا و مامانو شنیدم که گفتن عیبی نداره، بیاد مهمون حبیب خداست و فلان، عقب عقب رفتم سمت اتاقم، می دونستم حواسشون به من هست، اما نمی تونستم عکس العمل دیگه ای نشون بدم دستهامو بردم پشتم و دستگیره در اتاقمو لمس کردم.
مشاور بهم گفته بود فرار نکنم، گفته بود عادی باشم، نفس عمیق بکشم، اون یه آدمه مثل بقیه. نفس عمیق کشیدم، تو گوشهام انگار پر از هوا بود و هیچ صدایی رو نمیشنیدم، یاد ترس و درد و تحقیر افتادم. اما من یه دختر قویم، من از دیدن باربد و روبه رو شدن باهاش نمی ترسم.
باربد از در وارد شد و با همه احوالپرسی کرد و دست داد، من مونده بودم جلوی در اتاقم و خیره شده بودم به همه اونا، رایان چهار دست و پا اومد جلوی پام، پاهامو گرفت و وایستاد، دستهاشو برای بغل کردن باز کرد، لبخندی زدم و بغلش کردم : قند عسلم...
روزها پشت هم میومدن و می رفتن، چند روز بعد از اون ماجرا با بابا درخواست طلاق دادیم و یه مدت بعد هم توافقی از باربد جدا شدم، بابا برام شناسنامه المثنی گرفت که اسم کسی توش نباشه، مامان هم منو برد دکتر، تجربه خیلی بدی بود دلم نمی خواد دیگه یاد آوریش کنم.
بابا روزهای اول نگاهمم نمی کرد، حتی می گفت حق دانشگاه رفتن ندارم، اما بالاخره راضی شد برای خوابگاه درخواست بدم، با اینکه از شروع ترم گذشته بود، تونستم یه اتاق برای خودم بگیرم، ۴ نفر توی اتاق بودیم، یک نفر همکلاسی و دوستم بود و دو نفر از رشته های دیگه بودن.
اول هر هفته بابا منو میبرد و آخر هر هفته می اومد دنبالم.
توی دانشگاه با همه دوست بودم اما با هیچکس صمیمی نبودم، دیگه سمت پسری نرفتم، از آرتین هم که شماره ای نداشتم، اگر هم داشتم روی زنگ زدن بهشو نداشتم، از باربد هم بعد از اون روز بدم اومده بود.
عرفان می گفت باربد باشگاه بدنسازی راه انداخته و دیگه کار معماری انجام نمیده، می گفت از اول همینو دوست داشته. با اینکه باربد تو شهری زندگی می کرد که دانشگاه منم بود، با اینکه خونش نزدیک دانشگاه بود، اما هیچوقت نشد اتفاقی جایی ببینمش. نمی دونستم حالا اون چه حسی به من داره.
پاییز گذشت و زمستون اومد، زمستون رفت و بهار اومد، بهار تموم شد و تابستون شد و تولد رایان رسید.
حالا که تقریبا یک سال می گذشت، بابا رفتارش باهام تقریبا مثل قبل بود، مامان هم دیگه حرفی از گذشته نمی زد، البته اینا همه تاثیر این بود که بابا اتفاقی یه روز پروین خانوم رو دیده بود و گویا سفره دلشو براش باز کرده، پروین خانوم هم یه مشاور خوب معرفی کرده بود که به جز من که چندین بار رفتم پیشش، مامان و بابا هم یکی دو جلسه رفتن پیشش و خدا روشکر تاثیر خیلی خوبی داشت.
خوبیش این بود نصیحتم نکرد، سرزنشمم نکرد، خیلی کمک کرد که بتونم خودمو بخاطر اشتباهام ببخشم. خیلی کمک کرد دیگه همه فکرم نشه آرتین، دیگه به حماقتم با باربد زیاد فکر نکنم و اینکه به هیچ عنوان کسی رو وارد زندگیم نکنم. می دونست من سمت آدم جدید نمیرم اما تاکید می کرد سمت باربد یا آرتین هم به هیچ عنوان نرم.
برای رایان کیک تولد گرفته بودیم و اونم حسابی ذوق کرده بود، ناخواسته مدتها بود دیگه با المیرا و مامان صمیمی نبودم، شاید فکر می کردم اونها زیادی طرف باربد بودن و تو تیم مقابل منن، شایدم می ترسیدم اگه از دلم و فکرم بگم سرزنشم کنن. اما گاهی که دلم می گرفت، با بابا دوتایی حرف می زدیم، می اومد دنبالم می رفتیم یه جا می نشستیم و من باهاش درد و دل می کردم، عرفان هم همیشه یادم بود و گه گاهی از پادگان بهم زنگ می زد.
حتی با اینکه یک سال گذشته بود، از نگاه آقا سعید فرار می کردم، رایان رو بغل کردم و کلی با آهنگ تولدت مبارک رقصیدم، نسیم خیلی کمکم کرده بود اما هنوز اونقدرها شاد نبودم، ته دلم یه غمی بود، یه غم بزرگ...یه دلتنگی، یه حسرت...
کیک رو خوردیم و کادوها رو دادیم، رایان حسابی تپل شده بود، چهار تا دندون کوچولو درآورده بود و گه گاهی روی پاش برای چند ثانیه وایمیستاد، با ذوق سرگرم رایان بودیم که صدای زنگ در بلند شد، همه با تعجب بهم نگاه کردیم، ساعت ۱۰ شب بود. بابا بلند شد درو باز کرد، با دیدن عرفان من زودتر از همه با ذوق رفتم بغلش کردم و گونه هاشو بوسیدم.
_ وای خدا تو دیوونه ای، خب یبار مثل آدم خبر بده بعد بیا.
عرفان : بابا به زور مرخصی گرفتم، اونم رفیقم اومد دنبالم منو آورد تا خونه.
همه با عرفان خوش و بش کردیم، عرفان : اگه اشکالی نداره رفیقمم بیاد داخل، برای رایان هدیه خریده.
المیرا : وا رفیق تو مگه رایانو میشناسه؟
عرفان : باربده...
با شنیدن اسم باربد خشکم زد، حتی تپش قلب گرفتم، از دیدنش ترس داشتم، از هیجان نبود از اضطراب بود، می دونستم تو این مدت بارها به مامان و بابا زنگ زده و عذر خواسته. نمی دونم شاید من زیاد ازش کینه به دل داشتم اصلا انتظار نداشتم مامان و بابا ببخشنش اما بخشیده بودن. همونطور که دستم می لرزید، تا صدای رضایت بابا و مامانو شنیدم که گفتن عیبی نداره، بیاد مهمون حبیب خداست و فلان، عقب عقب رفتم سمت اتاقم، می دونستم حواسشون به من هست، اما نمی تونستم عکس العمل دیگه ای نشون بدم دستهامو بردم پشتم و دستگیره در اتاقمو لمس کردم.
مشاور بهم گفته بود فرار نکنم، گفته بود عادی باشم، نفس عمیق بکشم، اون یه آدمه مثل بقیه. نفس عمیق کشیدم، تو گوشهام انگار پر از هوا بود و هیچ صدایی رو نمیشنیدم، یاد ترس و درد و تحقیر افتادم. اما من یه دختر قویم، من از دیدن باربد و روبه رو شدن باهاش نمی ترسم.
باربد از در وارد شد و با همه احوالپرسی کرد و دست داد، من مونده بودم جلوی در اتاقم و خیره شده بودم به همه اونا، رایان چهار دست و پا اومد جلوی پام، پاهامو گرفت و وایستاد، دستهاشو برای بغل کردن باز کرد، لبخندی زدم و بغلش کردم : قند عسلم...
0
1401/12/26
. .
۲۵۶ :
با رایان توی بغلم چند قدم جلو رفتم و بدون اینکه با باربد چشم تو چشم بشم گفتم : سلام خوش اومدید.
منتظر جواب باربد نشدم و با رایان یه گوشه نشستم.
باربد یه جعبه کادو سمت المیرا گرفت : بفرمایید ناقابله.
المیرا : ممنون چرا زحمت کشیدید؟
مامان با کیک و چای دوباره از همه پذیرایی کرد و رایان روی پای من نشسته و مشغول بازی با انگشتهای دست من بود و یه چیزهایی با خودش می گفت، انگار آواز می خوند. المیرا رایان رو از بغلم گرفت : بیا بهت کیک بدم.
بعد آروم رو به من گفت : خوبی؟
_ آره.
خب دیگه موندنم تو جمع کافی بود، از جام بلند شدم و بدون حرفی رفتم توی اتاقم، می دونستم رایان شکمو دیگه الان نمیاد دنبالم. وای یعنی قرار بود باربد بازم بیاد و بره؟ آخه چطور روش میشه؟
بی حال وایستادم پشت پنجره، از اول تابستون از دیدن ماندانا و ملیکا طفره رفته بودم، مدام بهانه می آوردم، اونا از هیچی خبر نداشتن، فقط می دونستن رابطه من و آرتین تموم شده...ملیکا هم امسال دانشگاه قبول شده بود و اصرار داشت یه روز مهمونمون کنه.
روی تختم دراز کشیدم، صدای خداحافظی می اومد، عجیب بود که همه اصرار می کردن برای موندن باربد و اینکه می گفتن شب تا کرج رانندگی نکنه، انگار که قندهار می خواد بره.
ظاهرا موافقت کرد بمونه و المیرا و آقا سعید درحال رفتن بودن، با شنیدن صدای در اتاقم خودمو به خواب زدم، صدای المیرا رو شنیدم : آنی خوابی؟ ما داریم میریم.
تکون نخوردم و المیرا هم رفت، صداش اومد که به مامان گفت : خوابیده.
با رفتنشون صدای باربد و عرفان رو فقط می شد از پذیرایی شنید، دلم نمی خواست صداشو بشنوم. چقدر بد بود که کسی منو درک نمی کرد، چقدر بد بود با وجود اون قضایا بازم انقد باربدو دوس دارن و تحویلش می گیرن، گوشیمو برداشتم و به ملیکا پیام دادم : ملی فردا ظهر بریم بیرون؟
ملیکا پیام داد : اوه پس بالاخره افتخار دادی، من که پایم داداش اما باید ببینم ماندانا هم میاد یا نه، چی شد یهو تصمیم گرفتی؟
_ یهو دلتنگتون شدم.
دروغ بود فقط می ترسیدم باربد فردا هم اینجا بمونه، اصلا دلم نمی خواست تو خونه ببینمش.
چند دقیقه بعد ملیکا پیام داد و گفت ماندانا هم میاد.
همه فکر می کردن من خوابم، پس تو گوشم هنسفری گذاشتم و مشغول گوش کردن آهنگ شدم، نیم ساعت بعد از جام بلند شدم، دیگه هیچ صدایی از پذیرایی نمی اومد، در اتاقمو باز کردم و از اتاقم اومدم بیرون همه جا تاریک بود.
آروم و پاورچین می خواستم برم سمت دستشویی که یه دست اومد جلوی دهنم و یکی منو کشوند سمت اتاقم، سعی کردم زیاد دست و پا نزنم و سرو صدا راه نندازم، با اینکه غافلگیر شده بودم اما می دونستم این دست متعلق به کیه.
با وارد شدنمون به اتاق، باربد درو آروم بست و آروم تو گوشم گفت : سر و صدا نکن، می خوام دستمو از رو دهنت بردارم.
شنیدن صداش تو گوشم منو یاد یک سال پیش انداخت و حس بدی بهم دست داد. باربد دستشو از روی دهنم برداشت و روبروم وایستاد.
_ تو حق نداری تو خونه خودمون جلوی دهنمو بگیری و به زور بیای تو اتاق من، واقعا با خودت چه فکری کردی؟
+ من تصمیم قبلی برای اینکار نداشتم، از اتاق اومدم بیرون، تو هم اومدی بیرون...
_ خیلی خب عرفان بهت اعتماد کرده، بهتره تا متوجه نبودنت نشده بری تو اتاقش.
+ آنیتا تو یه روزی زن من بودی.
_ آره، یادمه همه چیو، حالا که نیستم برو بیرون، من می تونم جیغ بزنم و همه رو بکشونم اینجا، اونوقت دیگه هیچ کدومشون تو صورتت نگاهم نمی کنن، چه برسه به اینکه با اصرار شب تو خونمون نگهت دارن.
+ همه دوس دارن که منو تو برگردیم پیش هم.
_ خواهش می کنم باربد، من کابوسهام تازه تموم شده، من هیچ حسی بهت ندارم.
+ یعنی دیگه نمی تونم جوری لمست کنم که مطیعم بشی و خودتو در اختیارم بذاری؟ اما من هنوز لذت اون شب یادم نرفته.
_ آره تو یه آدم هوسبازی، فقط تو فکر همین چیزایی...
+ عجب مگه من کم بهت محبت کردم؟
_ صبر کن، حرفم تموم نشده، هر وقت یاد اون شب افتادی، یاد فردای اونشب هم بیفت.
+ آنیتا من بخشیدمت.
_ من نبخشیدمت.
+ وقتی نبخشیدی یعنی برات مهمم و هنوز فراموش نکردی اون روزو.
_ من آلزایمر ندارم باربد، معلومه که یادمه همه چیزو، خیلی خوبم یادمه، اما اینکه تو برای من مهم باشی مسخرست.
+ چرا مسخرست؟
_ ببین باربد، الان تو این تاریکی، تو اتاق من، واقعا نه جای مناسبیه نه وقت مناسبیه برای حرف زدن. یک سال پیش من با تو به دلایلی محرم شدم، دلیلم عشق و علاقم بهت نبود، دلیلم این بود که تو مورد اعتماد من و خانوادم بودی، اگه کس دیگه ای رو انتخاب می کردم خانوادم هیچوقت راحت قبول نمی کردن باهاش ازدواج کنم.
باربد سرشو تکون داد : همه اینارو خودم می دونم.
_اما تو زیر قولت زدی، نشون دادی قابل اعتماد نیستی.
با رایان توی بغلم چند قدم جلو رفتم و بدون اینکه با باربد چشم تو چشم بشم گفتم : سلام خوش اومدید.
منتظر جواب باربد نشدم و با رایان یه گوشه نشستم.
باربد یه جعبه کادو سمت المیرا گرفت : بفرمایید ناقابله.
المیرا : ممنون چرا زحمت کشیدید؟
مامان با کیک و چای دوباره از همه پذیرایی کرد و رایان روی پای من نشسته و مشغول بازی با انگشتهای دست من بود و یه چیزهایی با خودش می گفت، انگار آواز می خوند. المیرا رایان رو از بغلم گرفت : بیا بهت کیک بدم.
بعد آروم رو به من گفت : خوبی؟
_ آره.
خب دیگه موندنم تو جمع کافی بود، از جام بلند شدم و بدون حرفی رفتم توی اتاقم، می دونستم رایان شکمو دیگه الان نمیاد دنبالم. وای یعنی قرار بود باربد بازم بیاد و بره؟ آخه چطور روش میشه؟
بی حال وایستادم پشت پنجره، از اول تابستون از دیدن ماندانا و ملیکا طفره رفته بودم، مدام بهانه می آوردم، اونا از هیچی خبر نداشتن، فقط می دونستن رابطه من و آرتین تموم شده...ملیکا هم امسال دانشگاه قبول شده بود و اصرار داشت یه روز مهمونمون کنه.
روی تختم دراز کشیدم، صدای خداحافظی می اومد، عجیب بود که همه اصرار می کردن برای موندن باربد و اینکه می گفتن شب تا کرج رانندگی نکنه، انگار که قندهار می خواد بره.
ظاهرا موافقت کرد بمونه و المیرا و آقا سعید درحال رفتن بودن، با شنیدن صدای در اتاقم خودمو به خواب زدم، صدای المیرا رو شنیدم : آنی خوابی؟ ما داریم میریم.
تکون نخوردم و المیرا هم رفت، صداش اومد که به مامان گفت : خوابیده.
با رفتنشون صدای باربد و عرفان رو فقط می شد از پذیرایی شنید، دلم نمی خواست صداشو بشنوم. چقدر بد بود که کسی منو درک نمی کرد، چقدر بد بود با وجود اون قضایا بازم انقد باربدو دوس دارن و تحویلش می گیرن، گوشیمو برداشتم و به ملیکا پیام دادم : ملی فردا ظهر بریم بیرون؟
ملیکا پیام داد : اوه پس بالاخره افتخار دادی، من که پایم داداش اما باید ببینم ماندانا هم میاد یا نه، چی شد یهو تصمیم گرفتی؟
_ یهو دلتنگتون شدم.
دروغ بود فقط می ترسیدم باربد فردا هم اینجا بمونه، اصلا دلم نمی خواست تو خونه ببینمش.
چند دقیقه بعد ملیکا پیام داد و گفت ماندانا هم میاد.
همه فکر می کردن من خوابم، پس تو گوشم هنسفری گذاشتم و مشغول گوش کردن آهنگ شدم، نیم ساعت بعد از جام بلند شدم، دیگه هیچ صدایی از پذیرایی نمی اومد، در اتاقمو باز کردم و از اتاقم اومدم بیرون همه جا تاریک بود.
آروم و پاورچین می خواستم برم سمت دستشویی که یه دست اومد جلوی دهنم و یکی منو کشوند سمت اتاقم، سعی کردم زیاد دست و پا نزنم و سرو صدا راه نندازم، با اینکه غافلگیر شده بودم اما می دونستم این دست متعلق به کیه.
با وارد شدنمون به اتاق، باربد درو آروم بست و آروم تو گوشم گفت : سر و صدا نکن، می خوام دستمو از رو دهنت بردارم.
شنیدن صداش تو گوشم منو یاد یک سال پیش انداخت و حس بدی بهم دست داد. باربد دستشو از روی دهنم برداشت و روبروم وایستاد.
_ تو حق نداری تو خونه خودمون جلوی دهنمو بگیری و به زور بیای تو اتاق من، واقعا با خودت چه فکری کردی؟
+ من تصمیم قبلی برای اینکار نداشتم، از اتاق اومدم بیرون، تو هم اومدی بیرون...
_ خیلی خب عرفان بهت اعتماد کرده، بهتره تا متوجه نبودنت نشده بری تو اتاقش.
+ آنیتا تو یه روزی زن من بودی.
_ آره، یادمه همه چیو، حالا که نیستم برو بیرون، من می تونم جیغ بزنم و همه رو بکشونم اینجا، اونوقت دیگه هیچ کدومشون تو صورتت نگاهم نمی کنن، چه برسه به اینکه با اصرار شب تو خونمون نگهت دارن.
+ همه دوس دارن که منو تو برگردیم پیش هم.
_ خواهش می کنم باربد، من کابوسهام تازه تموم شده، من هیچ حسی بهت ندارم.
+ یعنی دیگه نمی تونم جوری لمست کنم که مطیعم بشی و خودتو در اختیارم بذاری؟ اما من هنوز لذت اون شب یادم نرفته.
_ آره تو یه آدم هوسبازی، فقط تو فکر همین چیزایی...
+ عجب مگه من کم بهت محبت کردم؟
_ صبر کن، حرفم تموم نشده، هر وقت یاد اون شب افتادی، یاد فردای اونشب هم بیفت.
+ آنیتا من بخشیدمت.
_ من نبخشیدمت.
+ وقتی نبخشیدی یعنی برات مهمم و هنوز فراموش نکردی اون روزو.
_ من آلزایمر ندارم باربد، معلومه که یادمه همه چیزو، خیلی خوبم یادمه، اما اینکه تو برای من مهم باشی مسخرست.
+ چرا مسخرست؟
_ ببین باربد، الان تو این تاریکی، تو اتاق من، واقعا نه جای مناسبیه نه وقت مناسبیه برای حرف زدن. یک سال پیش من با تو به دلایلی محرم شدم، دلیلم عشق و علاقم بهت نبود، دلیلم این بود که تو مورد اعتماد من و خانوادم بودی، اگه کس دیگه ای رو انتخاب می کردم خانوادم هیچوقت راحت قبول نمی کردن باهاش ازدواج کنم.
باربد سرشو تکون داد : همه اینارو خودم می دونم.
_اما تو زیر قولت زدی، نشون دادی قابل اعتماد نیستی.
0
1401/12/26
. .
۲۵۷ :
+ هرچی که بود به زور نبود آنیتا، به خواست هردوی ما بود. اما تو چی؟ تو که شب مال من شدی و صبح رفتی دیدن عشق قدیمت؟ تو قابل اعتماد بودی؟ من گذاشتم رفتم چون نتونستم بهت اعتماد کنم، نتونستم تورو ببرم خونم، مطمئن نبودم بتونی مادر بچم باشی...چون تو می تونستی همزمان دو نفرو دوست داشته باشی.
_ باربد، از اون اشتباه من یک سال گذشته، من تو این یک سال به اندازه کافی خودمو سرزنش کردم، پس لطفا تو هم نمک نشو رو زخم من.
+ اشتباهت چی بود؟ با من یکی شدنت یا صبح رفتنت پیش عشق قدیمت؟
_ همشون اشتباه بود، عقد با تو، موندن با تو، رفتن سراغ اون، خوابیدن با تو، رفتن دیدن اون...من تو اون روزا واقعا تکلیفم با خودم روشن نبود، نمی دونستم چی می خوام، مردیو می خوام که عاشقشم؟ یا مردیو می خوام که واقعا دوسم داره، حمایتم می کنه، خانوادمم قبولش دارن و البته مثل یه دوست همیشه درد و دلهامو میشنوه، این خوبیهای تو همیشه دودلم می کرد اما من همزمان دو نفرو دوست نداشتم.
+ یعنی تو منو دوسم نداشتی؟ پس...پس...آنیتا تو اون شب فقط تسلیم هوست شدی؟ من تو تمام این یک سال فکر می کردم دوسم داشتی، وقتی صبح اومدی دم خونم و خواستی بمونم، فکر کردم وابستم شدی.
_ چرا بعد از یک سال اومدی و اینارو می پرسی آخه؟ یک سال فرصت خوبی بود که فراموشم کنی و یه رابطه جدیدو شروع کنی؟
باربد نیشخندی زد : من دنبال رابطه نبودم، تو این یک سال دنبال رویاهای خودم بودم، نخواستم خودمو تحمیل کنم بهت، نیومدم سمتت تا شاید خودت بیای.
_ من بیام سمت تو؟ می دونی تو این یک سال حس من چی بود؟ اینکه تو همه چیزو از قبل برنامه ریزی کرده بودی، اینکه اول باهام رابطه داشته باشی، بعدم ولم کنی و بری...آبرومو جلوی بابام ببری و منو از چشم آرتین بندازی، بعدم بری...واقعا هم موفق شدی، کاری کردی که تا مدتها از مامان و بابام خجالت بکشم و ازشون فرار کنم، کاری کردی که روم نشه دیگه هیچوقت برم سمت آرتین.
+ آره من می خواستم کاری کنم که دیگه سمت اون نری، اما نمی خواستم ولت کنم، نمی خواستم تو چشم مامان و بابات خرابت کنم.
_ خواسته یا ناخواسته این کارو کردی.
+ آنیتا، من اونروز جلوی بابات و اون پسره هرچی که گفتم از عمد نبود، با تصمیم قبلی نبود، تو با اون کارت منو دیوونه کردی می فهمی؟ من واقعا داشتم دیوونه می شدم، تو به من خیانت کردی.
_ تو این حرفها رو قبلا هم زدی، گفتی من خائنم، آشغالم، بعدم رفتی دنبال زندگیت، تو خودت گفتی من هوسبازم حالا میگی فک می کردی از رو دوس داشتن باهات بودم، به خدا تو اصلا حرفهای خودتم یادت نیس.
+ گفتم که من اون روز واقعا عصبی بودم، نمی تونستم درست فکر کنم، اما تو این یک سال به اندازه کافی فرصت فکر کردن داشتم، منم اشتباه کردم، تند رفتم قبول دارم، تو این مدتم دورادور میومدم دیدنت، احوالتو می پرسیدم، اما نخواستم تا وقتی خودت نمی خوای نزدیکت بشم.
_ می خواستی تا من نخواستم نیای نزدیکم الان که اومدی، اما عیب نداره خوب شد حرفهامونو بهم زدیم، من واقعا هیچ حسی بهت ندارم، فقط پشیمونم از اون اتفاقها، از این به بعد اگه بازم منو دیدی منو به عنوان خواهر دوستت ببین فقط که هیچ گذشته ای باهاش نداشتی.
+ گذشته رو هم که فراموش کنم، حسی که الان بهت دارمو چیکار کنم؟
_ چه حسی داری؟ یعنی الان یواشکی اومدی تو اتاق خواهر دوستت که از احساست بهش بگی؟
باربد سرشو تکون داد : آره.
_ بگو؟
+ ازت خوشم میاد، خیلی وقته.
_ من اصلا نمی خوام فعلا با کسی وارد رابطه بشم.
+ به نظرت کی آمادگی شروع یه رابطه رو داری؟
_ فک نمی کنم هیچوقت بخوام با تو رابطه داشته باشم.
+ شاید دوباره عاشق بشی و بخوای باهام درد و دل کنی نه؟
_ کاش واقعا میشد انقد راحت گذشته رو پاک کرد، یا برگشت عقب و اشتباهها رو تکرار نکرد.
+ خیلی خب، انگار وجود من خیلی آزارت میده، شاید بهتره دیگه دور و برت نباشم.
_ واقعا کاش بشه.
+ فردا که برم، شاید دیگه نبینمت.
_ کجا میری؟
+ نمی دونم، ولی شاید دیگه نبینیم همو...برات عشقو آرزو می کنم.
_ منم برای تو.
_ ببخشید، ولی نمیشه از روی دلسوزی با کسی موند.
باربد بهم نزدیک شد و بغلم کرد، از این حرکتش جا خوردم، باربد منو محکم به خودش فشار می داد و سرشو توی موهام فرو کرده بود.
_ لطفا اینجوری نکن.
+ این فقط یه بغل خداحافظیه...ازم نگیرش آنیتا.
_ کجا می خوای بری؟ تو که کسی رو نداری؟
باربد ازم جدا شد و تو چشمهام خیره شد: جای دوری نمی رم، شایدم برم، نمی دونم، فقط اگه تو نمی خوای منو ببینی، سعی می کنم تو دیدت نباشم، منم نبینمت بهتره، اگه ببینمت یاد خاطره روزایی میفتم که مال من بودی.
_ مال هم بودن که به عقد و ازدواج نیس، به کنار هم بودنم نیس.
+ باشه باشه حق با تواه، من فقط خیال می کردم مال منی و بیخودی تلاش می کردم نگهت دارم.
_ بیخیالش.
+ پس من میرم، قبل از اینا باید می رفتم، قبلا یبار نرفتم، موندم و ضررشم دیدم.
سرمو تکون دادم : اون موقع فقط تو مقصر نبودی...حالا فعلا برو پیش عرفان، الان نگرانت میشه.
+ الان عرفان داره خواب هفت پادشاهو می بینه...
باربد رفت سمت در، دم در یهو وایستاد، برگشت نگاهم کرد : دیگه نرفتی دیدنش؟
_ گفتم که دیگه هیچوقت نرفتم سمتش، با چه رویی می رفتم؟
+ ولی اگه با من مونده بودی هر روز می رفتی دیدنش، اینم شانس منه.
_ مسخره.
+ حالا واقعا راستشو بگو بهم هنوزم دوسش داری؟
سرمو تکون دادم.
+ پس چرا هیچ کاری نمی کنی؟ وقتی انقد دوسش داری، با چه رویی برم دیدنش که نشد حرف.
_ خب چیکار کنم مثلا؟؟
+ الان به من گفتی فک کنم گذشته ای نبوده و حرف دلمو راحت بزنم، خب خودتم همین کارو بکن.
_ الان داری کمکم می کنی ک به آرتین برسم؟
باربد با ناراحتی گفت : از اولشم قرار بود همین کارو بکنم، مگه نه؟ شبت بخیر.
زیر لب گفتم : شب بخیر.
باربد از اتاقم بیرون رفت و درو پشت سرش بست. آخه باید چیکار می کردم، اگه منم فکر می کردم گذشته ای نبوده، آرتین چی؟
+ هرچی که بود به زور نبود آنیتا، به خواست هردوی ما بود. اما تو چی؟ تو که شب مال من شدی و صبح رفتی دیدن عشق قدیمت؟ تو قابل اعتماد بودی؟ من گذاشتم رفتم چون نتونستم بهت اعتماد کنم، نتونستم تورو ببرم خونم، مطمئن نبودم بتونی مادر بچم باشی...چون تو می تونستی همزمان دو نفرو دوست داشته باشی.
_ باربد، از اون اشتباه من یک سال گذشته، من تو این یک سال به اندازه کافی خودمو سرزنش کردم، پس لطفا تو هم نمک نشو رو زخم من.
+ اشتباهت چی بود؟ با من یکی شدنت یا صبح رفتنت پیش عشق قدیمت؟
_ همشون اشتباه بود، عقد با تو، موندن با تو، رفتن سراغ اون، خوابیدن با تو، رفتن دیدن اون...من تو اون روزا واقعا تکلیفم با خودم روشن نبود، نمی دونستم چی می خوام، مردیو می خوام که عاشقشم؟ یا مردیو می خوام که واقعا دوسم داره، حمایتم می کنه، خانوادمم قبولش دارن و البته مثل یه دوست همیشه درد و دلهامو میشنوه، این خوبیهای تو همیشه دودلم می کرد اما من همزمان دو نفرو دوست نداشتم.
+ یعنی تو منو دوسم نداشتی؟ پس...پس...آنیتا تو اون شب فقط تسلیم هوست شدی؟ من تو تمام این یک سال فکر می کردم دوسم داشتی، وقتی صبح اومدی دم خونم و خواستی بمونم، فکر کردم وابستم شدی.
_ چرا بعد از یک سال اومدی و اینارو می پرسی آخه؟ یک سال فرصت خوبی بود که فراموشم کنی و یه رابطه جدیدو شروع کنی؟
باربد نیشخندی زد : من دنبال رابطه نبودم، تو این یک سال دنبال رویاهای خودم بودم، نخواستم خودمو تحمیل کنم بهت، نیومدم سمتت تا شاید خودت بیای.
_ من بیام سمت تو؟ می دونی تو این یک سال حس من چی بود؟ اینکه تو همه چیزو از قبل برنامه ریزی کرده بودی، اینکه اول باهام رابطه داشته باشی، بعدم ولم کنی و بری...آبرومو جلوی بابام ببری و منو از چشم آرتین بندازی، بعدم بری...واقعا هم موفق شدی، کاری کردی که تا مدتها از مامان و بابام خجالت بکشم و ازشون فرار کنم، کاری کردی که روم نشه دیگه هیچوقت برم سمت آرتین.
+ آره من می خواستم کاری کنم که دیگه سمت اون نری، اما نمی خواستم ولت کنم، نمی خواستم تو چشم مامان و بابات خرابت کنم.
_ خواسته یا ناخواسته این کارو کردی.
+ آنیتا، من اونروز جلوی بابات و اون پسره هرچی که گفتم از عمد نبود، با تصمیم قبلی نبود، تو با اون کارت منو دیوونه کردی می فهمی؟ من واقعا داشتم دیوونه می شدم، تو به من خیانت کردی.
_ تو این حرفها رو قبلا هم زدی، گفتی من خائنم، آشغالم، بعدم رفتی دنبال زندگیت، تو خودت گفتی من هوسبازم حالا میگی فک می کردی از رو دوس داشتن باهات بودم، به خدا تو اصلا حرفهای خودتم یادت نیس.
+ گفتم که من اون روز واقعا عصبی بودم، نمی تونستم درست فکر کنم، اما تو این یک سال به اندازه کافی فرصت فکر کردن داشتم، منم اشتباه کردم، تند رفتم قبول دارم، تو این مدتم دورادور میومدم دیدنت، احوالتو می پرسیدم، اما نخواستم تا وقتی خودت نمی خوای نزدیکت بشم.
_ می خواستی تا من نخواستم نیای نزدیکم الان که اومدی، اما عیب نداره خوب شد حرفهامونو بهم زدیم، من واقعا هیچ حسی بهت ندارم، فقط پشیمونم از اون اتفاقها، از این به بعد اگه بازم منو دیدی منو به عنوان خواهر دوستت ببین فقط که هیچ گذشته ای باهاش نداشتی.
+ گذشته رو هم که فراموش کنم، حسی که الان بهت دارمو چیکار کنم؟
_ چه حسی داری؟ یعنی الان یواشکی اومدی تو اتاق خواهر دوستت که از احساست بهش بگی؟
باربد سرشو تکون داد : آره.
_ بگو؟
+ ازت خوشم میاد، خیلی وقته.
_ من اصلا نمی خوام فعلا با کسی وارد رابطه بشم.
+ به نظرت کی آمادگی شروع یه رابطه رو داری؟
_ فک نمی کنم هیچوقت بخوام با تو رابطه داشته باشم.
+ شاید دوباره عاشق بشی و بخوای باهام درد و دل کنی نه؟
_ کاش واقعا میشد انقد راحت گذشته رو پاک کرد، یا برگشت عقب و اشتباهها رو تکرار نکرد.
+ خیلی خب، انگار وجود من خیلی آزارت میده، شاید بهتره دیگه دور و برت نباشم.
_ واقعا کاش بشه.
+ فردا که برم، شاید دیگه نبینمت.
_ کجا میری؟
+ نمی دونم، ولی شاید دیگه نبینیم همو...برات عشقو آرزو می کنم.
_ منم برای تو.
_ ببخشید، ولی نمیشه از روی دلسوزی با کسی موند.
باربد بهم نزدیک شد و بغلم کرد، از این حرکتش جا خوردم، باربد منو محکم به خودش فشار می داد و سرشو توی موهام فرو کرده بود.
_ لطفا اینجوری نکن.
+ این فقط یه بغل خداحافظیه...ازم نگیرش آنیتا.
_ کجا می خوای بری؟ تو که کسی رو نداری؟
باربد ازم جدا شد و تو چشمهام خیره شد: جای دوری نمی رم، شایدم برم، نمی دونم، فقط اگه تو نمی خوای منو ببینی، سعی می کنم تو دیدت نباشم، منم نبینمت بهتره، اگه ببینمت یاد خاطره روزایی میفتم که مال من بودی.
_ مال هم بودن که به عقد و ازدواج نیس، به کنار هم بودنم نیس.
+ باشه باشه حق با تواه، من فقط خیال می کردم مال منی و بیخودی تلاش می کردم نگهت دارم.
_ بیخیالش.
+ پس من میرم، قبل از اینا باید می رفتم، قبلا یبار نرفتم، موندم و ضررشم دیدم.
سرمو تکون دادم : اون موقع فقط تو مقصر نبودی...حالا فعلا برو پیش عرفان، الان نگرانت میشه.
+ الان عرفان داره خواب هفت پادشاهو می بینه...
باربد رفت سمت در، دم در یهو وایستاد، برگشت نگاهم کرد : دیگه نرفتی دیدنش؟
_ گفتم که دیگه هیچوقت نرفتم سمتش، با چه رویی می رفتم؟
+ ولی اگه با من مونده بودی هر روز می رفتی دیدنش، اینم شانس منه.
_ مسخره.
+ حالا واقعا راستشو بگو بهم هنوزم دوسش داری؟
سرمو تکون دادم.
+ پس چرا هیچ کاری نمی کنی؟ وقتی انقد دوسش داری، با چه رویی برم دیدنش که نشد حرف.
_ خب چیکار کنم مثلا؟؟
+ الان به من گفتی فک کنم گذشته ای نبوده و حرف دلمو راحت بزنم، خب خودتم همین کارو بکن.
_ الان داری کمکم می کنی ک به آرتین برسم؟
باربد با ناراحتی گفت : از اولشم قرار بود همین کارو بکنم، مگه نه؟ شبت بخیر.
زیر لب گفتم : شب بخیر.
باربد از اتاقم بیرون رفت و درو پشت سرش بست. آخه باید چیکار می کردم، اگه منم فکر می کردم گذشته ای نبوده، آرتین چی؟
0
1401/12/26
. .
۲۵۸ :
🙍****به روایت آرتین****🙍♂️:
(( بذار اول از همه بریم عقب و ببینیم آرتین تو یک ساله چیکارا کرده )) :
از مستقر شدن توی خونه خودم مدت زیادی نمی گذشت، ماه مهر تموم شده و آبان از راه رسیده بود، توی اتاقم توی رستوران نشسته بودم و دلم لک زده بود برای قدم زدن زیر بارون، در اتاقم باز شد و مامانم با رنگ پریده وارد اتاقم شد. با دیدنش جا خوردم.
_ اینجا چیکار می کنی؟
+ اومدم دیدنت.
_ ای بابا، من که گفتم نمی خوام ببینمت.
+ به خدا من بدون تو دارم دیوونه میشم، تو پسر منی، هر دفعه میام الکی میگن آرتین تو رستوران نیس.
_ آخه با اون کارایی که با من کردید چطور اسم خودتونو پدر و مادر می ذارید؟
+ باید باهات حرف بزنم آرتین. حالم خیلی بده.
_ چی می خوای بگی مامان؟
+ بریم یه جایی بشینیم؟
_ خب همینجا بشین.
مامان روی صندلی نشست، منم از جا بلند شدم و در اتاقو بستم، از دیدن رنگ پریده و قیافه پریشون مامان دلم به حالش سوخت، هیچ اثری از اون زن جوون و خوشگل که همیشه به خودش می رسید نبود.
_ بگو؟ میشنوم.
+ گفتنش خیلی سخته برام خیلی، آرتین من برای آزار تو اون کارها رو نکردم، دلیل اصلیش دور کردن تو از آنیتا نبوده اصلا.
_ خب چی بود دلیلش؟ تو بهم قرص خواب می دادی مامان، مدارکمو قایم کرده بودی، گوشیمو گفتی ازم بزنن آخه مگه میشه؟ مگه تو خلافکاری؟ چطور اونکارا بر اومد ازت؟
با بغض گفت : همه اون کارا به خاطر تو بود، به خاطر اینکه خیلی دوست دارم. به خاطر اینکه چیزهایی که الان می خوام بهت بگمو نفهمی.
خیره شدم بهش.
ادامه داد : من و پدرت بچه دار نمی شدیم، خب اون موقع هنوز این همه روش نبود، رحم اجاره ای و تخمک اهدایی و اینجور چیزها نبود زیاد، یا اگه بود ما خبر نداشتیم، ما خیلی رفتیم دنبال درمان اما نشد...اون زمان یه خانومی بود به اسم میهن که خونه مامان بزرگت کار می کرد، یه روز میهن با ناراحتی گفت دخترش بارداره و دامادشم دختره رو کلا گذاشته و رفته، می گفت دخترش فقط ۱۶ سالشه و از وقتی فهمیده بارداره همش گریه می کنه و از بچه دار شدن می ترسه، مامانم پول خوبی به میهن می داد، اما میهن عیالوار بود و دو تا دخترشم تازه ازدواج کرده بودن و باید به اونام جهیزیه می داد، خرج مادر از کارافتادشو هم می داد، خلاصه یکسر داشت و هزار سودا، از مادرم آدرس دکتر قابلی رو می خواست برای سقط جنین، می گفت نه خودش حال و توان بچه داری داره نه دخترش بچه رو می خواد، با این حرفها من دلم بدجور شکست، گفتم خدایا من می خوام و بهم بچه نمی دی، اون وقت یکی نمی خواد و میدی؟ این چجور آدمیه که می خواد بچه سالمو بکشه؟
با شنیدن این حرفهای مامان کلی چیز اومد به ذهنم، کلی حدس می زدم، اما نمی تونستم باورشون کنم.
مامان نگاهی به من کرد : مادرم ازم خواست ببرمش پیش دکتر خودم، گفت گناه داره، منم بردمش، توی مطب دکتر، دکتر بچه رو معاینه کرد، وقتی صدای قلبشو شنیدم یهو دلم لرزید، عاطفه گریه می کرد و بچه رو نمی خواست، دکتر گفت بچه بزرگه حالا دیگه ۵ ماهشه و سقطش کار سختیه و غیرقانونیه.
وفتی رفتم خونه حالم عجیب بود، به پدرت گفتم که حس عجیبی به اون بچه دارم، پدرت گفت اگه قبول کنن، بچه رو به دنیا بیاره بعد به اسم خودمون براش شناسنامه میگیرم، خودمون می بریمش بهترین دکتر و بیمارستان و تا تولد بچه هم همه جوره ساپورت مالیشون می کنیم.
اونشب من و پدرت تا خود صبح بیدار بودیم و فکر می کردیم، نمی دونستیم نگه داری و بزرگ کردن بچه ای که خودمون به دنیاش نیاوردیم چجوریه، از طرفی اصلا دلم نمی خواست یه بچه رو از مادرش جدا کنم، از طرفی یادم میومد که عاطفه بچه رو اصلا نمی خواد و می ترسیدم از بلایی که ممکنه سرِ خود سر بچه بیارن، چه می دونم کار سنگینی کنه یا داروی گیاهی چیزی بخوره و بچه بی گناه معصوم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته، دل تو دلم نبود تا اینکه فرداش صبح زود به مادربزرگت تصمیممو گفتم و دوتایی رفتیم خونه میهن.
از شنیدن حرفهای مامان سرم می سوخت و نفسم بالا نمی اومد، این حرفها معنیش چی بود، یعنی اون بچه ای که داشت ازش حرف می زد من بودم؟
مامان دستمو تو دستش گرفت، دستش سرد بود : آرتین، تا رفتیم و قضیه رو گفتیم میهن خانوم گفت تازه داشته می رفته دارویی چیزی پیدا کنه برای سقط، می گفت وگرنه برادر عاطفه گفته انقد میزنمش تا بچش بیفته، من گفتم آخه مگه برادر انقد بی رحم داریم؟ گفت یکی از اقوام که تو شهر دیگست فهمیده عاطفه شوهرش ولش کرده گفته چهار ماه صبر می کنه هم سالگرد زنش بشه و هم عاطفه طلاقشو بگیره و سه ماه هم از طلاقش بگذره، بعد میاد خواستگاریش، ما بهشون حرفی از حاملگی عاطفه نزدیم. من همونجا تهدیدشون کردم اگه بلایی سر عاطفه یا بچه بیاد بیچارشون می کنم، تو چهار ماه باقی مونده از بارداری تا می شد براش خرج کردیم، مراقبش بودیم، شب و روز تا می شد کنارش بودیم، برادرش کلی پول ازمون گرفت که عاطفه رو اذیت نکنه.
🙍****به روایت آرتین****🙍♂️:
(( بذار اول از همه بریم عقب و ببینیم آرتین تو یک ساله چیکارا کرده )) :
از مستقر شدن توی خونه خودم مدت زیادی نمی گذشت، ماه مهر تموم شده و آبان از راه رسیده بود، توی اتاقم توی رستوران نشسته بودم و دلم لک زده بود برای قدم زدن زیر بارون، در اتاقم باز شد و مامانم با رنگ پریده وارد اتاقم شد. با دیدنش جا خوردم.
_ اینجا چیکار می کنی؟
+ اومدم دیدنت.
_ ای بابا، من که گفتم نمی خوام ببینمت.
+ به خدا من بدون تو دارم دیوونه میشم، تو پسر منی، هر دفعه میام الکی میگن آرتین تو رستوران نیس.
_ آخه با اون کارایی که با من کردید چطور اسم خودتونو پدر و مادر می ذارید؟
+ باید باهات حرف بزنم آرتین. حالم خیلی بده.
_ چی می خوای بگی مامان؟
+ بریم یه جایی بشینیم؟
_ خب همینجا بشین.
مامان روی صندلی نشست، منم از جا بلند شدم و در اتاقو بستم، از دیدن رنگ پریده و قیافه پریشون مامان دلم به حالش سوخت، هیچ اثری از اون زن جوون و خوشگل که همیشه به خودش می رسید نبود.
_ بگو؟ میشنوم.
+ گفتنش خیلی سخته برام خیلی، آرتین من برای آزار تو اون کارها رو نکردم، دلیل اصلیش دور کردن تو از آنیتا نبوده اصلا.
_ خب چی بود دلیلش؟ تو بهم قرص خواب می دادی مامان، مدارکمو قایم کرده بودی، گوشیمو گفتی ازم بزنن آخه مگه میشه؟ مگه تو خلافکاری؟ چطور اونکارا بر اومد ازت؟
با بغض گفت : همه اون کارا به خاطر تو بود، به خاطر اینکه خیلی دوست دارم. به خاطر اینکه چیزهایی که الان می خوام بهت بگمو نفهمی.
خیره شدم بهش.
ادامه داد : من و پدرت بچه دار نمی شدیم، خب اون موقع هنوز این همه روش نبود، رحم اجاره ای و تخمک اهدایی و اینجور چیزها نبود زیاد، یا اگه بود ما خبر نداشتیم، ما خیلی رفتیم دنبال درمان اما نشد...اون زمان یه خانومی بود به اسم میهن که خونه مامان بزرگت کار می کرد، یه روز میهن با ناراحتی گفت دخترش بارداره و دامادشم دختره رو کلا گذاشته و رفته، می گفت دخترش فقط ۱۶ سالشه و از وقتی فهمیده بارداره همش گریه می کنه و از بچه دار شدن می ترسه، مامانم پول خوبی به میهن می داد، اما میهن عیالوار بود و دو تا دخترشم تازه ازدواج کرده بودن و باید به اونام جهیزیه می داد، خرج مادر از کارافتادشو هم می داد، خلاصه یکسر داشت و هزار سودا، از مادرم آدرس دکتر قابلی رو می خواست برای سقط جنین، می گفت نه خودش حال و توان بچه داری داره نه دخترش بچه رو می خواد، با این حرفها من دلم بدجور شکست، گفتم خدایا من می خوام و بهم بچه نمی دی، اون وقت یکی نمی خواد و میدی؟ این چجور آدمیه که می خواد بچه سالمو بکشه؟
با شنیدن این حرفهای مامان کلی چیز اومد به ذهنم، کلی حدس می زدم، اما نمی تونستم باورشون کنم.
مامان نگاهی به من کرد : مادرم ازم خواست ببرمش پیش دکتر خودم، گفت گناه داره، منم بردمش، توی مطب دکتر، دکتر بچه رو معاینه کرد، وقتی صدای قلبشو شنیدم یهو دلم لرزید، عاطفه گریه می کرد و بچه رو نمی خواست، دکتر گفت بچه بزرگه حالا دیگه ۵ ماهشه و سقطش کار سختیه و غیرقانونیه.
وفتی رفتم خونه حالم عجیب بود، به پدرت گفتم که حس عجیبی به اون بچه دارم، پدرت گفت اگه قبول کنن، بچه رو به دنیا بیاره بعد به اسم خودمون براش شناسنامه میگیرم، خودمون می بریمش بهترین دکتر و بیمارستان و تا تولد بچه هم همه جوره ساپورت مالیشون می کنیم.
اونشب من و پدرت تا خود صبح بیدار بودیم و فکر می کردیم، نمی دونستیم نگه داری و بزرگ کردن بچه ای که خودمون به دنیاش نیاوردیم چجوریه، از طرفی اصلا دلم نمی خواست یه بچه رو از مادرش جدا کنم، از طرفی یادم میومد که عاطفه بچه رو اصلا نمی خواد و می ترسیدم از بلایی که ممکنه سرِ خود سر بچه بیارن، چه می دونم کار سنگینی کنه یا داروی گیاهی چیزی بخوره و بچه بی گناه معصوم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته، دل تو دلم نبود تا اینکه فرداش صبح زود به مادربزرگت تصمیممو گفتم و دوتایی رفتیم خونه میهن.
از شنیدن حرفهای مامان سرم می سوخت و نفسم بالا نمی اومد، این حرفها معنیش چی بود، یعنی اون بچه ای که داشت ازش حرف می زد من بودم؟
مامان دستمو تو دستش گرفت، دستش سرد بود : آرتین، تا رفتیم و قضیه رو گفتیم میهن خانوم گفت تازه داشته می رفته دارویی چیزی پیدا کنه برای سقط، می گفت وگرنه برادر عاطفه گفته انقد میزنمش تا بچش بیفته، من گفتم آخه مگه برادر انقد بی رحم داریم؟ گفت یکی از اقوام که تو شهر دیگست فهمیده عاطفه شوهرش ولش کرده گفته چهار ماه صبر می کنه هم سالگرد زنش بشه و هم عاطفه طلاقشو بگیره و سه ماه هم از طلاقش بگذره، بعد میاد خواستگاریش، ما بهشون حرفی از حاملگی عاطفه نزدیم. من همونجا تهدیدشون کردم اگه بلایی سر عاطفه یا بچه بیاد بیچارشون می کنم، تو چهار ماه باقی مونده از بارداری تا می شد براش خرج کردیم، مراقبش بودیم، شب و روز تا می شد کنارش بودیم، برادرش کلی پول ازمون گرفت که عاطفه رو اذیت نکنه.
0
1401/12/26
. .
۲۵۹ :
#آرتین🙍♂️
نزدیک زایمان که شد مدام می گفتم اگه پشیمون شدی بگو، می گفت نه بچه رو نمی خوام، می خوام زن حسین آقا بشم، مرد خوبیه، پولداره و ازین حرفها...شب و روز تمام فکر و ذکرم اون بچه بود و سلامتیش، وقتی به دنیا اومد، میهن خانوم آورد گذاشتش تو بغل من و گفت مینا جون بیا اینم بچت، برو و دیگه سراغی از عاطفه نگیر، به هیچکسم حرفی از اینکه بچه مال خودت نیس و مال کیه نزن، گفتم چرا خب شاید عاطفه بخواد بغلش کنه، شیرش بده، گفت نه جونم، هفته دیگه خواستگارش میاد، خدا می دونه دلم نمی خواد دروغ بگم به اونا، آدمهای محترمین، می خوایم بگیم سقط کرده، اگه بدونن بچه داره نمی گیرنش، الان بچه رو بغل کنه و شیر بده مهرش میفته به دلش جدایی سخت میشه براش، بگیر برو بچتو خودت نگه دار"...بچه رو بردم خونه و کم کم جونم به جونش بسته شد، به دنیاش نیاوردم اما همه زندگیم شد، مثل یه تیکه از قلبم شد.
_ منظورت از این بچه که می گی منم؟ یعنی من در اصل مادرم یه دختر ۱۶ ساله بی عاطفست؟ پدرمم یه نامرد عوضی؟ چطور این همه مدت اینو ازم قایم کردید؟
+ نه آرتین، اون فقط تو رو به دنیا آورد، مادر تو منم، پدرت خسرواه، ما خیلی دوستت داریم، به خدا تو پسر مایی.
ضربان قلبم تند شده بود، نمی دونستم چی باید بگم و چه عکس العملی باید نشون بدم.
مامان با گریه گفت : کلاس اول که بودی یه روز خونه مادربزرگت بودیم، غروب بعد از تموم شدن کار میهن خانوم، عاطفه و شوهرش اومدن دنبالش، گفت از شهرستان اومدن، تو درو براشون باز کردی و عاطفه تو رو که دید بغلت کرد، تو خودتو کشیدی عقب و من دلم ریخت، دوییدم و محکم بغلت کردم و بردمت تو خونه، ترسیده بودم، به مادربزرگت گفتم عذر میهنو بخواد و بگه دیگه نیاد گفتم خودشم بیاد خونه ما، دیگه خدمتکار نگیره برای خودش، میهنم پیر شده دیگه نباید کار کنه، بچه هاشم وضعشون خوب شده کمکش می کنن، بعد از اون تا چند سال هرجا میرفتی میبردم و میاوردمت، بعد از فوت مادربزرگت دیگه هیچ خبری هم از اونا نشد و منم خیالم راحت شد، اما چند ماه پیش، بعد از این همه سال، عاطفه اومد دم خونمون، گفت می خواد تورو ببینه، تو خونه نبودی، منم عصبی شدم گفتم گم شه بره گفتم اون بچشو تو مطب دکتر سقط کرده و پسری که الان تو این خونست پسر منه نه اون، اصلا نمی فهمیدم چرا بعد از این همه سال باز اومده، پدرت گفت نباید داد و هوار می کردم، باید می دیدم چی می خواد، حتما پولی چیزی ازمون می خواد، بعد از اون خیلی ترسیدم آرتین، خیلی ترسیدم، همه اونکارام به خاطر همین بود، خواستم بریم جایی که دستش بهمون نرسه.
مامان گریش شدید تر شد، خودمم حال خوبی نداشتم اما حال اون خیلی بدتر از من بود، بغلش کردم : خیلی خب گریه نکن، حق با تواه، اون زن پسرش تو مطب دکتر مرده، تو مادر منی، این همه سال کنارم بودی، گریه نکن، بخشیدمت.
+ پس برمی گردی خونه؟
_ بهم زمان بده...
+ اون دختره رو هنوز می خوای؟ می خوای بریم خواستگاریش؟
_ بیخیال اون، اون دیگه تموم شده برام.
+ ببخش آرتین.
با صدای گرفته گفتم : عیبی نداره.
مامان که آرومتر شد تا خونه رسوندمش، ماشینمو تو پارکینگ خونه خودم پارک کردم و پیاده راه افتادم توی بارون. باور این موضوع که پدر و مادر واقعیم کسای دیگه ای هستن خیلی سخت بود برام. نمی فهمیدم این زن که منو نخواسته و رفته، بعدش چرا پیگیر من شده؟ نکنه پولی چیزی از مامان و بابا می خواد؟ خیلی ناراحت بودم از اینکه پدر و مادر واقعیم اونطور آدمهایی بودن، مادربزرگم، داییم...یعنی من در اصل قرار بوده بمیرم، روی نیمکت پارک نشستم و اشکهای صورتم با قطره های بارون روی صورتم یکی شدن.
می خواستم این زنو ببینم و باهاش حرف بزنم، می خواستم ببینم چی می خواد و چه حرفی برای گفتن به من داره؟ اما کجا باید پیداش می کردم؟
فعلا تنها چیزی که می خواستم این بود که شماره و آدرس عاطفه رو گیر بیارم. باید این قضیه یکبار برای همیشه تموم می شد. حتما مامان و بابا شماره ای ازش داشتن، فقط باید راضیشون می کردم که شماره رو بهم بدن و از چیزی نترسن، چون قرار نیس منو از دست بدن.
تا برسم خونه حسابی خیس شده بودم، لباسهامو عوض کردم و یه چای داغ خوردم، نگاهی به خونم با وسایل نصفه و نیمه انداختم، به اردلان پیام دادم و گفتم شاید یک هفته ای رستوران نرم، چهارچشمی حواسش به رستوران باشه.
تلویزیونو روشن کردم، از شانس بدم چشمم افتاد به سورنا با اون سریال مسخرش، لعنتی اینم از این.
0
1401/12/26
. .
۲۶۰ :
#آرتین🙍♂️
دوباره یاد آنیتا افتادم، واقعا نمی دونستم تو قضیه خودم و آنیتا باید کیو مقصر بدونم، خودمو؟ آنیتا رو؟ سورنا رو؟ مامان و بابا رو؟ اون پسره باربدو؟ یا اون مسخره بازی خودم که پریدم تو خونه غریبه، با یادآوری اون روز زدم زیر خنده، اون روزو خوب یادم می اومد، شایان گفت پدرم تو پارکینگ وایستاده و چه با آسانسور چه با پله بری تو رو میبینه، من ترسی ازش نداشتم اما شایان که اتاقش بوی سیگار هم گرفته بود، از ترس دور خودش می چرخید، گفتم اوه بابا خیلی خب میرم خونه همسایتون تا بابات بره خوبه؟ گفت نه مگه دیوونه ای؟ گفتم پس چی که دیوونم؟" اونروزا دلم برای شایان میسوخت، چون پدرش خیلی سخت گیر بود نمی تونست کارهای عادی که هم سن و سالاش راحت انجام میدن انجام بده. خودمم فکرشو نمی کردم بپرم تو خونه همسایشون، من و آنیتا واقعا آشنایی عجیبی داشتیم.
از اونروز که آنیتا و پدرشو اون پسره باربدو توی پارک دیده بودم، دیگه ندیده بودمش و خبری ازش نداشتم، می دونستم آنیتا خیلی دوسم داشت و به خاطر من حماقت کرد، وقتی قرار بود با هم فرار کنیم، وقتی با چشم گریون اومد رستوران، می دونستم دوسم داره، اما اینکه با اون پسره کثافت رابطه داشته هیچ جوره تو کتم نمی رفت، شاید منم با خیلی ها بودم ولی همش قبل از اومدن آنیتا بود. وقتی آنیتا با اون خوابید یعنی اونو انتخاب کرد یعنی ازدواجشون دیگه سوری نبود دیگه به خاطر رسیدن به من نبود، اما اینکه فرداش بیاد دم رستوران دیدن من واقعا مسخره بود، پیشونیمو مالیدم، با اینکه خودم وقتی فهمیدم آنیتا ازدواج کرده رابطمو باهاش قطع کردم اما باورم نمی شد آنیتا با میل خودش با اون پسره رابطه داشته، همش فکر می کردم چیزی بهش داده، مستش کرده، یا مجبورش کرده، خیلی دلم شکسته بود از اینکار آنیتا، آخه چطور انقدر راحت رام اون پسر شده بود، اگرم رامش شده بود پس چرا اومد دیدن من؟ اردلان می گفت دیگه خوشش نمیاد از آنیتا و ازش دلخوره اما اگه من بخوام ازش برام خبر میگیره اما من نمی خواستم، نمی خواستم هیچی ازش بدونم.
روی تختم دراز کشیدم، واقعا چه روزهای خوبی بود. شایدم دلم می خواست خبری از آنیتا بگیرم، شایدم یکی از همین روزا می رفتم و از دور می دیدمش. اما قبل از هر چیز می خواستم عاطفه رو ببینم.
از فردا رفتم سراغ مامان و بابا تا بتونم شماره عاطفه رو ازشون بگیرم، اما گرفتن شمارش از سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو می کردم، بعد از دو روز اصرار بالاخره مامان شمارشو بهم داد و گفت عاطفه وقتی اومده بود خونمون اینو نوشته و گفته بگید آرتین به من زنگ بزنه. با اینکه هزاربار بهشون گفتم من می خوام به این داستان خاتمه بدم و اصلا نترسن چون اون زن هرچی بگه رو من تاثیری نداره باز مامان با بغض نگاهم می کرد و بابا تو خودش بود. نمی دونستن من همه فکرامو کردم و این قضیه دیگه برای من تقریبا هیچ اهمیتی نداره. به محض اینکه رسیدم خونه بهش زنگ زدم، عمدا پیام ندادم و زنگ زدم تا بدونه از شنیدن صداش یا دیدنش هیچ ترسی ندارم و هیچ احساسی هم بهش ندارم.
صدای یه زن توی گوشم پیچید : الو؟
با لحن محکمی گفتم : الو سلام.
+ سلام بفرمایید؟
_ آرتینم، گفتی می خوای باهام حرف بزنی.
+ واقعا باور کنم خود آرتینی؟ آخه بعید می دونم مینا شماره منو به آرتین بده.
_ مینا؟ مینا خانوممم البته، حالا که شمارتونو داده و منم زنگ زدم، حرفتو بگو میشنوم؟
+ باید ببینمت تلفنی که نمیشه حرف زد.
_ باشه می بینیم همو، چقدر طول می کشه از شهر محل زندگیتون بیاید اینجا؟
+ من الان دیگه ساکن تهرانم آرتین جان...
_ باشه، خیلی هم خوب، کی ببینمتون؟
+ امروز غروب خوبه؟ بیرون ببینیم همو؟ یا میای خونم؟
_ آره غروب وقتم آزاده، بیرون بهتره، جاشو براتون پیامک می کنم، روز خوش.
حالم یطوری بود، این چه زندگی بود آخه؟ مشروبو کنار گذاشته بودم اما سیگارو نتونسته بودم، یه سیگار روشن کردم و آدرسو یه کافی شاپ آشنا رو برای عاطفه فرستادم.
واقعا معنی پدر و مادر واقعی چیه؟ اونی که به دنیات میاره یا اون که بزرگت می کنه و بهت عشق میده؟ واقعا من مامان و بابامو خیلی اذیت کرده بودم اما اونا جز تو قضیه آنیتا تا حالا اذیتم نکرده بودن و همیشه رفتارهای منو تحمل می کردن، شب دیر اومدنام، مست بودنام، دادزدنها و بدخلقی کردنام، از مدرسه فرار کردنام و ....
#آرتین🙍♂️
دوباره یاد آنیتا افتادم، واقعا نمی دونستم تو قضیه خودم و آنیتا باید کیو مقصر بدونم، خودمو؟ آنیتا رو؟ سورنا رو؟ مامان و بابا رو؟ اون پسره باربدو؟ یا اون مسخره بازی خودم که پریدم تو خونه غریبه، با یادآوری اون روز زدم زیر خنده، اون روزو خوب یادم می اومد، شایان گفت پدرم تو پارکینگ وایستاده و چه با آسانسور چه با پله بری تو رو میبینه، من ترسی ازش نداشتم اما شایان که اتاقش بوی سیگار هم گرفته بود، از ترس دور خودش می چرخید، گفتم اوه بابا خیلی خب میرم خونه همسایتون تا بابات بره خوبه؟ گفت نه مگه دیوونه ای؟ گفتم پس چی که دیوونم؟" اونروزا دلم برای شایان میسوخت، چون پدرش خیلی سخت گیر بود نمی تونست کارهای عادی که هم سن و سالاش راحت انجام میدن انجام بده. خودمم فکرشو نمی کردم بپرم تو خونه همسایشون، من و آنیتا واقعا آشنایی عجیبی داشتیم.
از اونروز که آنیتا و پدرشو اون پسره باربدو توی پارک دیده بودم، دیگه ندیده بودمش و خبری ازش نداشتم، می دونستم آنیتا خیلی دوسم داشت و به خاطر من حماقت کرد، وقتی قرار بود با هم فرار کنیم، وقتی با چشم گریون اومد رستوران، می دونستم دوسم داره، اما اینکه با اون پسره کثافت رابطه داشته هیچ جوره تو کتم نمی رفت، شاید منم با خیلی ها بودم ولی همش قبل از اومدن آنیتا بود. وقتی آنیتا با اون خوابید یعنی اونو انتخاب کرد یعنی ازدواجشون دیگه سوری نبود دیگه به خاطر رسیدن به من نبود، اما اینکه فرداش بیاد دم رستوران دیدن من واقعا مسخره بود، پیشونیمو مالیدم، با اینکه خودم وقتی فهمیدم آنیتا ازدواج کرده رابطمو باهاش قطع کردم اما باورم نمی شد آنیتا با میل خودش با اون پسره رابطه داشته، همش فکر می کردم چیزی بهش داده، مستش کرده، یا مجبورش کرده، خیلی دلم شکسته بود از اینکار آنیتا، آخه چطور انقدر راحت رام اون پسر شده بود، اگرم رامش شده بود پس چرا اومد دیدن من؟ اردلان می گفت دیگه خوشش نمیاد از آنیتا و ازش دلخوره اما اگه من بخوام ازش برام خبر میگیره اما من نمی خواستم، نمی خواستم هیچی ازش بدونم.
روی تختم دراز کشیدم، واقعا چه روزهای خوبی بود. شایدم دلم می خواست خبری از آنیتا بگیرم، شایدم یکی از همین روزا می رفتم و از دور می دیدمش. اما قبل از هر چیز می خواستم عاطفه رو ببینم.
از فردا رفتم سراغ مامان و بابا تا بتونم شماره عاطفه رو ازشون بگیرم، اما گرفتن شمارش از سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو می کردم، بعد از دو روز اصرار بالاخره مامان شمارشو بهم داد و گفت عاطفه وقتی اومده بود خونمون اینو نوشته و گفته بگید آرتین به من زنگ بزنه. با اینکه هزاربار بهشون گفتم من می خوام به این داستان خاتمه بدم و اصلا نترسن چون اون زن هرچی بگه رو من تاثیری نداره باز مامان با بغض نگاهم می کرد و بابا تو خودش بود. نمی دونستن من همه فکرامو کردم و این قضیه دیگه برای من تقریبا هیچ اهمیتی نداره. به محض اینکه رسیدم خونه بهش زنگ زدم، عمدا پیام ندادم و زنگ زدم تا بدونه از شنیدن صداش یا دیدنش هیچ ترسی ندارم و هیچ احساسی هم بهش ندارم.
صدای یه زن توی گوشم پیچید : الو؟
با لحن محکمی گفتم : الو سلام.
+ سلام بفرمایید؟
_ آرتینم، گفتی می خوای باهام حرف بزنی.
+ واقعا باور کنم خود آرتینی؟ آخه بعید می دونم مینا شماره منو به آرتین بده.
_ مینا؟ مینا خانوممم البته، حالا که شمارتونو داده و منم زنگ زدم، حرفتو بگو میشنوم؟
+ باید ببینمت تلفنی که نمیشه حرف زد.
_ باشه می بینیم همو، چقدر طول می کشه از شهر محل زندگیتون بیاید اینجا؟
+ من الان دیگه ساکن تهرانم آرتین جان...
_ باشه، خیلی هم خوب، کی ببینمتون؟
+ امروز غروب خوبه؟ بیرون ببینیم همو؟ یا میای خونم؟
_ آره غروب وقتم آزاده، بیرون بهتره، جاشو براتون پیامک می کنم، روز خوش.
حالم یطوری بود، این چه زندگی بود آخه؟ مشروبو کنار گذاشته بودم اما سیگارو نتونسته بودم، یه سیگار روشن کردم و آدرسو یه کافی شاپ آشنا رو برای عاطفه فرستادم.
واقعا معنی پدر و مادر واقعی چیه؟ اونی که به دنیات میاره یا اون که بزرگت می کنه و بهت عشق میده؟ واقعا من مامان و بابامو خیلی اذیت کرده بودم اما اونا جز تو قضیه آنیتا تا حالا اذیتم نکرده بودن و همیشه رفتارهای منو تحمل می کردن، شب دیر اومدنام، مست بودنام، دادزدنها و بدخلقی کردنام، از مدرسه فرار کردنام و ....
0
1401/12/27
مینا گلی
ادامشو کجا میشه خوند؟
0
1401/12/27
مینا گلی
قبلا یه خوردشو خونده بودم تو اوما.الان اومدم دیدم شخصیت یاربد اضافه شده
1
1401/12/27
❤️sodi❤️panah 😍
واییییییییییی فاطمه چه قشنگ بود من ار ۷ صبح تا الان داشتم میخوندم حسابی بی خوابم کرد حتما حتما بگووووو کجا میزاری بقیشو
0
1401/12/27
. .
من اینو قبلا از یک گذاشتم تا آخرش، به خدا دردسر شد برام هر کس از یه جاییش براش نمیاد تو اوما
0
1401/12/27
. .
اگه الان از ۲۲۰ خوندی اصلا نخون چون یه جورایی تهش لو رفته
0
1401/12/27
. .

0
1401/12/27
. .

1
1401/12/27
❤️sodi❤️panah 😍
یعنی چی؟؟؟ من اصلا رمان خون نیستم اینم یدفعه چشمم خورد خوندم خوشم اومد
1
1401/12/27
عاطفه موسوی
کاش تا ۲۸۵ رو اینحا میذاشتی اونور نیست مه بخونم
1
1401/12/27
. .
قبلیا کجان
0
1401/12/27
. .
از اول نخوندی خب
0
1401/12/27
. .
به خدا هر کی از یه شماره ایشو می خواد دارم رد میدم 😭 چرا اوما اینجوریه
0
1401/12/27
. .
تو اون دو تا تاپیک
0
1401/12/27
❤️sodi❤️panah 😍
چون چت میشه رمان پاک میشه من الان میرم اون تاپیک ببینم میتونم پیدا کنم
0
1401/12/27
. .
فک نمی کردم اینجوری بشه هم دوس ندارم کسی رو ناراحت کنم و دلشونو بشکنم هم اوما اینجوری اذیت میکنه
0
1401/12/27
. .
از یکش هس تو اون تاپیکه؟
0
1401/12/27
. .
اگه تو اون دو تاپیک نیس بذارم
1
1401/12/27
عاطفه موسوی
من این تاپیکو دارم با اولین تاپیک که زدی
1
1401/12/27
❤️sodi❤️panah 😍
آره گلم هست ولی چون من از ۲۲۰ خوندم دیگه ادامش خوندم خیلی خوب بود
0
1401/12/28
. .
اینجا میذارم برات
0
1401/12/28
. .
🙍♂️۲۶۱ :
#آرتین
قرار بود ساعت ۶ عاطفه رو ببینم، لباسهامو پوشیدم و ادکلنمو به گردن و دستهام زدم. از خونه بیرون رفتم و راهی همون کافی شاپی که آدرسشو به عاطفه فرستاده بودم شدم، کم کم داشتم استرس می گرفتم، نمی دونستم چه شکلیه، سر و وضعش چجوریه، اصلا برام مهم بود که اون چجور آدمیه؟ یادم اومد که آنیتا هم مدتها مادرشو ندیده بود، اینجای زندگیمون تقریبا شبیه هم بود، اما اون بی مادر بزرگ شده بود و من با زنی بزرگ شده بودم که شاید به دنیام نیاورده بود اما واقعا باور داشتم که مادرمه، اهمیتی نمی دادم به دنیام آورده یا نه، فقط دلگیر بودم ازش که چرا انقدر ترسید و خواست هر طور شده منو فراری بده، چرا برای فرار از عاطفه منو از آنیتا بی خبر گذاشت؟ شاید آنیتا رو یه مانع می دید، مانعی که نمی ذاشت من از ایران دل بکنم، اما من و آنیتا می تونستیم عقد کنیم و بعد همه با هم بریم، توی این چند روز چند بار اینارو بهش گفته بودم و مامان می گفت فکرش کار نمی کرد، بابا هم می گفت مادرت انقد ترسیده بود و گریه می کرد که منم قدرت فکر کردنو از دست داده بودم، مادرت فقط می خواست ازینجا دورت کنه.
زودتر از ۶ رسیدم به کافی شاپ، ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم، کافه خلوت بود و فقط دو سه تا زوج کنار هم نشسته بودن و یه اکیپ رفیق که می گفتن و می خندیدن، روی یه صندلی پشت یه میز نزدیک در نشستم، عمدا پشت به در نشستم، نخواستم عاطفه فک کنه چشم به در دوختم برای اومدنش. چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد و بعد هم صدای کفشهای پاشنه بلند یه زن که توی آهنگ ملایمی که توی کافی شاپ پخش میشد گم می شد، چشمم به دست مشت شدم روی میز بود، وجود یه زنو بالای سرم حس کردم، بوی ادکلنش خیلی تند بود، با صدایی که می لرزید گفت : آرتین؟
سرمو بلند کردم و نگاهی بهش انداختم و بهش اشاره کردم بشینه : آره آرتینم.
قدش متوسط بود، نسبتا لاغر بود، جوونتر از مادرم بود اما ازش خوشگلتر نبود، چشمهای مشکی و پوست گندمی روشن، موهاشم شرابی کرده بود و نمی شد فهمید در اصل چه رنگین، در مجموع هیچ شباهتی به من نداشت، شباهتی به عاطفه دختر میهن خانوم که تو ۱۶ سالگی شوهرش ولش کرده بود و بعد زن حسین آقا شده بود هم نداشت، اصلا به آدمهای مظلوم و ساده نمی خورد قیافش.
+ انقد خوشحالم از دیدنت که نمی دونم چی بگم.
گارسون برای گرفتن سفارش اومد و بعد از نوشتن سفارش ما رفت.
_ چرا می خواستی منو بببنی؟ چیکار داشتی با من؟
+ آرتین من مادرتم، حق داشتم ببینمت.
_ نمی دونم شما چه تعریفی از مادر بودن دارید، اما تعریف من از شما متفاوته.
+ ببین آرتین، من مجبور بودم تو رو به کس دیگه بسپارم، نمی تونستم نگهت دارم، مینا بهت نگفت؟ من تو بد شرایطی بودم.
_ چرا الان بعد از این همه سال اومدی دنبال من؟ چرا آرامش خونوادمو بهم زدی؟ چی می خوای؟
+ هیچی، من بعد از این همه سال نیومدم، من همیشه بودم، فقط جرات رو در رو شدن باهاتو نداشتم، نمی دونستم منو می بخشی یا نه.
_ من زندگی خوبی دارم، پدر و مادر خوبی هم دارم، چرا نبخشمت؟ ازت ممنونم هستم...چون دلم نمی خواست زیر دست ناپدری که سنش چند برابرِ مامانمه بزرگ شم و پدرمم مادرمو تو بارداری گذاشته باشه و رفته باشه...
+ آرتین، من مقصر شرایط بد زندگیم نبودم، من فقط ۱۶ سالم بودم، اصلا نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم، انقدر برای اینکه پدرت ترکم کرده سرزنش شدم، انقدر بخاطر بارداریم سرزنش شدم که از بچه تو شکمم متنفر شده بودم.
_ خب؟ پس چی شد حالا اومدی دنبال بچه ای که یه روزی با اصرار می خواستی بکشیش؟
+ داری با کینه حرف می زنی آرتین...
با خنده گفتم : کینه؟ خب آره، چون با برگشتنت گند زدی به زندگیم.
گارسن سفارشمونو آورد و رفت.
عاطفه به چشمهام خیره شد : اما پسرم...
_ تو پسرتو سقط کردی و مُرد، من پسر خسرو و مینام.
+ به حرفهام گوش کن آرتین، اون زمان خود مینا گفت می تونم پرستارت باشم و همیشه تو خونشون کنارت باشم، منم همینو می خواستم اما مادرم گفت باید ازدواج کنم، چاره ای نداشتم، روزهای آخر بارداریم به خودم جرات دادم به مادرم گفتم بچه رو می خوام، گفتم منم می رم خونه مردم کار می کنم خرج خودمو بچمو میدم، اما مادرم زد تو سرش و گفت عیبه زشته این همه خرج کردن برات، حالا نمی خوای بچه رو بدی بهشون؟ بچه مال اوناست مال تو نیست، جواب حسین آقا رو چی بدیم؟ باز هوس کردی از داداشت کتک بخوری؟ باور کن آرتین من
۶۰ سال پیش به دنیا نیومدم اما طرز فکر خونوادم اینجوری بود. سعی کن درکم کنی.
_ ببین عاطفه خانوم، من شمارو درک می کنم، بابت شرایط بدی که داشتی متاسفم، اصلا ازت نمی پرسم چرا خواستی سقطم کنی یا چرا منو سپردی به مینا، گفتم که من مامان بابامو دوس دارم، من فقط میگم چرا برگشتی؟ تو که رفتی دنبال زندگیت، خب زندگیتو می کردی؟ چرا آرامش ما رو بهم زدی؟ تو با این برگشتنت گند زدی به زندگیم می فهمی؟ گند زدی...عشقمو ازم گرفتی...
#آرتین
قرار بود ساعت ۶ عاطفه رو ببینم، لباسهامو پوشیدم و ادکلنمو به گردن و دستهام زدم. از خونه بیرون رفتم و راهی همون کافی شاپی که آدرسشو به عاطفه فرستاده بودم شدم، کم کم داشتم استرس می گرفتم، نمی دونستم چه شکلیه، سر و وضعش چجوریه، اصلا برام مهم بود که اون چجور آدمیه؟ یادم اومد که آنیتا هم مدتها مادرشو ندیده بود، اینجای زندگیمون تقریبا شبیه هم بود، اما اون بی مادر بزرگ شده بود و من با زنی بزرگ شده بودم که شاید به دنیام نیاورده بود اما واقعا باور داشتم که مادرمه، اهمیتی نمی دادم به دنیام آورده یا نه، فقط دلگیر بودم ازش که چرا انقدر ترسید و خواست هر طور شده منو فراری بده، چرا برای فرار از عاطفه منو از آنیتا بی خبر گذاشت؟ شاید آنیتا رو یه مانع می دید، مانعی که نمی ذاشت من از ایران دل بکنم، اما من و آنیتا می تونستیم عقد کنیم و بعد همه با هم بریم، توی این چند روز چند بار اینارو بهش گفته بودم و مامان می گفت فکرش کار نمی کرد، بابا هم می گفت مادرت انقد ترسیده بود و گریه می کرد که منم قدرت فکر کردنو از دست داده بودم، مادرت فقط می خواست ازینجا دورت کنه.
زودتر از ۶ رسیدم به کافی شاپ، ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم، کافه خلوت بود و فقط دو سه تا زوج کنار هم نشسته بودن و یه اکیپ رفیق که می گفتن و می خندیدن، روی یه صندلی پشت یه میز نزدیک در نشستم، عمدا پشت به در نشستم، نخواستم عاطفه فک کنه چشم به در دوختم برای اومدنش. چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد و بعد هم صدای کفشهای پاشنه بلند یه زن که توی آهنگ ملایمی که توی کافی شاپ پخش میشد گم می شد، چشمم به دست مشت شدم روی میز بود، وجود یه زنو بالای سرم حس کردم، بوی ادکلنش خیلی تند بود، با صدایی که می لرزید گفت : آرتین؟
سرمو بلند کردم و نگاهی بهش انداختم و بهش اشاره کردم بشینه : آره آرتینم.
قدش متوسط بود، نسبتا لاغر بود، جوونتر از مادرم بود اما ازش خوشگلتر نبود، چشمهای مشکی و پوست گندمی روشن، موهاشم شرابی کرده بود و نمی شد فهمید در اصل چه رنگین، در مجموع هیچ شباهتی به من نداشت، شباهتی به عاطفه دختر میهن خانوم که تو ۱۶ سالگی شوهرش ولش کرده بود و بعد زن حسین آقا شده بود هم نداشت، اصلا به آدمهای مظلوم و ساده نمی خورد قیافش.
+ انقد خوشحالم از دیدنت که نمی دونم چی بگم.
گارسون برای گرفتن سفارش اومد و بعد از نوشتن سفارش ما رفت.
_ چرا می خواستی منو بببنی؟ چیکار داشتی با من؟
+ آرتین من مادرتم، حق داشتم ببینمت.
_ نمی دونم شما چه تعریفی از مادر بودن دارید، اما تعریف من از شما متفاوته.
+ ببین آرتین، من مجبور بودم تو رو به کس دیگه بسپارم، نمی تونستم نگهت دارم، مینا بهت نگفت؟ من تو بد شرایطی بودم.
_ چرا الان بعد از این همه سال اومدی دنبال من؟ چرا آرامش خونوادمو بهم زدی؟ چی می خوای؟
+ هیچی، من بعد از این همه سال نیومدم، من همیشه بودم، فقط جرات رو در رو شدن باهاتو نداشتم، نمی دونستم منو می بخشی یا نه.
_ من زندگی خوبی دارم، پدر و مادر خوبی هم دارم، چرا نبخشمت؟ ازت ممنونم هستم...چون دلم نمی خواست زیر دست ناپدری که سنش چند برابرِ مامانمه بزرگ شم و پدرمم مادرمو تو بارداری گذاشته باشه و رفته باشه...
+ آرتین، من مقصر شرایط بد زندگیم نبودم، من فقط ۱۶ سالم بودم، اصلا نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم، انقدر برای اینکه پدرت ترکم کرده سرزنش شدم، انقدر بخاطر بارداریم سرزنش شدم که از بچه تو شکمم متنفر شده بودم.
_ خب؟ پس چی شد حالا اومدی دنبال بچه ای که یه روزی با اصرار می خواستی بکشیش؟
+ داری با کینه حرف می زنی آرتین...
با خنده گفتم : کینه؟ خب آره، چون با برگشتنت گند زدی به زندگیم.
گارسن سفارشمونو آورد و رفت.
عاطفه به چشمهام خیره شد : اما پسرم...
_ تو پسرتو سقط کردی و مُرد، من پسر خسرو و مینام.
+ به حرفهام گوش کن آرتین، اون زمان خود مینا گفت می تونم پرستارت باشم و همیشه تو خونشون کنارت باشم، منم همینو می خواستم اما مادرم گفت باید ازدواج کنم، چاره ای نداشتم، روزهای آخر بارداریم به خودم جرات دادم به مادرم گفتم بچه رو می خوام، گفتم منم می رم خونه مردم کار می کنم خرج خودمو بچمو میدم، اما مادرم زد تو سرش و گفت عیبه زشته این همه خرج کردن برات، حالا نمی خوای بچه رو بدی بهشون؟ بچه مال اوناست مال تو نیست، جواب حسین آقا رو چی بدیم؟ باز هوس کردی از داداشت کتک بخوری؟ باور کن آرتین من
۶۰ سال پیش به دنیا نیومدم اما طرز فکر خونوادم اینجوری بود. سعی کن درکم کنی.
_ ببین عاطفه خانوم، من شمارو درک می کنم، بابت شرایط بدی که داشتی متاسفم، اصلا ازت نمی پرسم چرا خواستی سقطم کنی یا چرا منو سپردی به مینا، گفتم که من مامان بابامو دوس دارم، من فقط میگم چرا برگشتی؟ تو که رفتی دنبال زندگیت، خب زندگیتو می کردی؟ چرا آرامش ما رو بهم زدی؟ تو با این برگشتنت گند زدی به زندگیم می فهمی؟ گند زدی...عشقمو ازم گرفتی...
0
1401/12/28
. .
۲۶۲ :
#آرتین🙍♂️
+ آرتین، من با دادن تو به مینا به زندگی خودم گند زدم، من دیگه هیچوقت نتونستم مادر بشم، تو تنها بچه منی آرتین، منم مثل هر زنی دلم می خواد طعم مادر بودنو بچشم، بچمو ببینم بغلش کنم ببوسمش، براش مادری کنم.
_ هه...اصلا نمی تونم درکت کنم.
عاطفه با بغض گفت : وقتی زن حسین آقا شدم، دو تا دختر داشت، ده ساله و هشت ساله، منم جای دخترش بودم اما از حق نگذریم آدم خیلی خوبی بود، وقتی من بچه دار نشدم، همش می گفت کاش بچتو سقط نمی کردی، شاید پسر بود، همیشه آرزو داشت یه پسر داشته باشیم و من روزی هزار بار خودمو لعنت می کردم که با طناب مادرم تو چاه رفتم و بچمو سپردم دسا کس دیگه، همش تو گوشم خوندن که حسین آقا بچمو قبول نمی کنه و ازاین مزخرفات، حسین آقا منو فرستاد درسمو خوندم، بعدش رفتم کلاس آرایشگریو برای خودم یه آرایشگاه کوچیک زدم، همیشه تو رو کم داشتم تو زندگیم، بدون تو هیچوقت نتونستم احساس خوشبختی کنم آرتین، خیلی وقتها دلتنگت میشدم و می نشستم تو آرایشگاه تنها گریه می کردم، شاید اگه خدا بهم یه بچه دیگه می داد می تونستم با نبود تو کنار بیام، اما خدا دیگه منو لایق مادر شدن ندونست...
اشکهاش ریخت روی گونش، دلم نمی خواست با گریه هاش کاری کنه دلم براش بسوزه، گفتم : اگه حرفهات تموم شده من برم، میل ندارم چیزی بخورم، تو بشین بخور من حساب می کنم.
+ فقط بذار گاهی ببینمت آرتین؟ این خواسته زیادیه؟
_ من نمی فهمم، می خوای گاهی منو ببینی که چی؟ بچسب به زندگیت، شوهرت نمیگه بچه مردت چطور زنده شده؟
+ من بعدها بهش همه واقعیتو گفتم، بعدم اون پنج ساله فوت کرده، من تنها زندگی می کنم.
_ واقعا نمی تونم کاری برات بکنم، همین که انتقام بلاهایی که این مدت به خاطر تو سرم اومده رو ازت نمی گیرم برو خداتو شکر کن.
از جام بلند شدم.
+ باشه، ببخش...
یه لحظه سر جام وایستادم و نگاهش کردم : از شوهر اولت خبر داری؟ نکنه فردا اونم بیاد مدعی بشه؟
+ نه چه خبری داشته باشم؟ بعد از یه مدت اومد و خبر من و تورو از مامانم گرفت، اونام بهش گفتن بچه سقط شده، عاطفم ازدواج کرده، اونم رفت و دیگه کسی ندیدش...
_ خب برو بگرد دنبالش از تنهایی دربیای، دنبال من گشتنت بیخود بود، خدافظ.
صورتحسابو پرداخت کردم و از اونجا بیرون زدم.
نشستم تو ماشینم و راه افتادم سمت رستوران نمی دونستم چه حسی دارم، گند بزنن به این زندگی، برای اولین بار تو عمرم بخاطر بد برخورد کردن با کسی انقدر عذاب وجدان داشتم، اما آخه چرا باید باهاش خوب برخورد می کردم.
رسیدم نزدیک رستوران اما حال و رمق رفتن به اونجا رو نداشتم، بی اراده راه افتادم سمت خونه آنیتا اینا، یعنی الان هنوزم با اون پسره بود؟ هه این چه سوال مسخره ایه حتما باهاشه اون شوهرشه.
بعد از اون روز تقریبا هر روز می رفتم دم خونه آنیتا اینا، دیدن سایه تنهاش پشت پنجره اتاقش بهم دلگرمی می داد، به خودم می گفتم شاید از اون پسر جدا شده باشه، خدایا من چم بود یعنی من واقعا همون آرتین قبلی بودم؟ تو این مدت اونقدر دیوونه شده بودم که یه روز وقتی آنیتا تنها از خونه بیرون اومد تعقیبش کردم. حالا دیگه خوابگاهشو دانشگاهشم بلد بودم، مثل دیوونه ها هر هفته می رفتم کرج و از دور می دیدمش، هیچ وقت نه اون پسره نه هیچ پسر دیگه ای رو کنارش ندیدم، اما غرورم اجازه نمی داد برم نزدیکش. اون غرور منو خرد کرده بودم، نابودم کرده بود، اصلا تو کتم نمی رفت نتونه هوسشو کنترل کنه و با اون پسره لعنتی بخوابه.
عاطفه گاهی بهم زنگ می زد و اصرار می کرد بازم همدیگه رو ببینیم، اما من هیچ حسی بهش نداشتم، عاطفه فهمیده بود خونه مجردی دارم دوس داشت بیاد با من زندگی کنه و برام مادری کنه اما من نمی خواستم. اون برام یه غریبه بود فقط.
اردلان که از حال پریشونم خبر داشت مدام می گفت آرتین اگه می خوای فقط اراده کن تا من از آنیتا خبر بگیرم برات، اما من نمی خواستم. خودمم نمی دونستم چی می خوام اما هیچ جوره نمی تونستم آنیتا رو ببخشم.
بالاخره بهار از راه رسید و من باورم نمی شد این همه مدت من تنهام و هیچ دختری نیومده تو زندگیم.
تو رستوران تو اتاقم نشسته بودم و با خودکارم بازی می کردم که در اتاقم باز شد.
اردلان اومد تو : آرتین یکی اومده می خواد تو رو ببینه.
_ کیه؟
+ یه دختره...
قلبم تند زد، نکنه آنیتا بود، یعنی بعد این همه مدت اومده بود دیدنم، دستی توی موهام کشیدم.
+ من نمی شناسمش اما میگه دختر عموته، یجوری حرف میزنه، شبیه خل و چلاست.
_ ورونیکاس؟
چشمهام گرد شده بود، من بهش آدرس رستورانو داده بود اما بهم نگفته بود قراره بیاد ایران.
_ بگو بیاد تو ببینم.
اردلان رفت و چند دقیقه بعد با ورونیکا برگشت، قیافش با شال و مانتو دیدنی بود.
+ وااای آرتین خیلی از دیدنت خوشحالم.
اومد سمتم و خواست بغلم کنه دستمو جلو آوردم : تو کجا اینجا کجا؟ پس چرا مامانم نگفت اومدید؟
#آرتین🙍♂️
+ آرتین، من با دادن تو به مینا به زندگی خودم گند زدم، من دیگه هیچوقت نتونستم مادر بشم، تو تنها بچه منی آرتین، منم مثل هر زنی دلم می خواد طعم مادر بودنو بچشم، بچمو ببینم بغلش کنم ببوسمش، براش مادری کنم.
_ هه...اصلا نمی تونم درکت کنم.
عاطفه با بغض گفت : وقتی زن حسین آقا شدم، دو تا دختر داشت، ده ساله و هشت ساله، منم جای دخترش بودم اما از حق نگذریم آدم خیلی خوبی بود، وقتی من بچه دار نشدم، همش می گفت کاش بچتو سقط نمی کردی، شاید پسر بود، همیشه آرزو داشت یه پسر داشته باشیم و من روزی هزار بار خودمو لعنت می کردم که با طناب مادرم تو چاه رفتم و بچمو سپردم دسا کس دیگه، همش تو گوشم خوندن که حسین آقا بچمو قبول نمی کنه و ازاین مزخرفات، حسین آقا منو فرستاد درسمو خوندم، بعدش رفتم کلاس آرایشگریو برای خودم یه آرایشگاه کوچیک زدم، همیشه تو رو کم داشتم تو زندگیم، بدون تو هیچوقت نتونستم احساس خوشبختی کنم آرتین، خیلی وقتها دلتنگت میشدم و می نشستم تو آرایشگاه تنها گریه می کردم، شاید اگه خدا بهم یه بچه دیگه می داد می تونستم با نبود تو کنار بیام، اما خدا دیگه منو لایق مادر شدن ندونست...
اشکهاش ریخت روی گونش، دلم نمی خواست با گریه هاش کاری کنه دلم براش بسوزه، گفتم : اگه حرفهات تموم شده من برم، میل ندارم چیزی بخورم، تو بشین بخور من حساب می کنم.
+ فقط بذار گاهی ببینمت آرتین؟ این خواسته زیادیه؟
_ من نمی فهمم، می خوای گاهی منو ببینی که چی؟ بچسب به زندگیت، شوهرت نمیگه بچه مردت چطور زنده شده؟
+ من بعدها بهش همه واقعیتو گفتم، بعدم اون پنج ساله فوت کرده، من تنها زندگی می کنم.
_ واقعا نمی تونم کاری برات بکنم، همین که انتقام بلاهایی که این مدت به خاطر تو سرم اومده رو ازت نمی گیرم برو خداتو شکر کن.
از جام بلند شدم.
+ باشه، ببخش...
یه لحظه سر جام وایستادم و نگاهش کردم : از شوهر اولت خبر داری؟ نکنه فردا اونم بیاد مدعی بشه؟
+ نه چه خبری داشته باشم؟ بعد از یه مدت اومد و خبر من و تورو از مامانم گرفت، اونام بهش گفتن بچه سقط شده، عاطفم ازدواج کرده، اونم رفت و دیگه کسی ندیدش...
_ خب برو بگرد دنبالش از تنهایی دربیای، دنبال من گشتنت بیخود بود، خدافظ.
صورتحسابو پرداخت کردم و از اونجا بیرون زدم.
نشستم تو ماشینم و راه افتادم سمت رستوران نمی دونستم چه حسی دارم، گند بزنن به این زندگی، برای اولین بار تو عمرم بخاطر بد برخورد کردن با کسی انقدر عذاب وجدان داشتم، اما آخه چرا باید باهاش خوب برخورد می کردم.
رسیدم نزدیک رستوران اما حال و رمق رفتن به اونجا رو نداشتم، بی اراده راه افتادم سمت خونه آنیتا اینا، یعنی الان هنوزم با اون پسره بود؟ هه این چه سوال مسخره ایه حتما باهاشه اون شوهرشه.
بعد از اون روز تقریبا هر روز می رفتم دم خونه آنیتا اینا، دیدن سایه تنهاش پشت پنجره اتاقش بهم دلگرمی می داد، به خودم می گفتم شاید از اون پسر جدا شده باشه، خدایا من چم بود یعنی من واقعا همون آرتین قبلی بودم؟ تو این مدت اونقدر دیوونه شده بودم که یه روز وقتی آنیتا تنها از خونه بیرون اومد تعقیبش کردم. حالا دیگه خوابگاهشو دانشگاهشم بلد بودم، مثل دیوونه ها هر هفته می رفتم کرج و از دور می دیدمش، هیچ وقت نه اون پسره نه هیچ پسر دیگه ای رو کنارش ندیدم، اما غرورم اجازه نمی داد برم نزدیکش. اون غرور منو خرد کرده بودم، نابودم کرده بود، اصلا تو کتم نمی رفت نتونه هوسشو کنترل کنه و با اون پسره لعنتی بخوابه.
عاطفه گاهی بهم زنگ می زد و اصرار می کرد بازم همدیگه رو ببینیم، اما من هیچ حسی بهش نداشتم، عاطفه فهمیده بود خونه مجردی دارم دوس داشت بیاد با من زندگی کنه و برام مادری کنه اما من نمی خواستم. اون برام یه غریبه بود فقط.
اردلان که از حال پریشونم خبر داشت مدام می گفت آرتین اگه می خوای فقط اراده کن تا من از آنیتا خبر بگیرم برات، اما من نمی خواستم. خودمم نمی دونستم چی می خوام اما هیچ جوره نمی تونستم آنیتا رو ببخشم.
بالاخره بهار از راه رسید و من باورم نمی شد این همه مدت من تنهام و هیچ دختری نیومده تو زندگیم.
تو رستوران تو اتاقم نشسته بودم و با خودکارم بازی می کردم که در اتاقم باز شد.
اردلان اومد تو : آرتین یکی اومده می خواد تو رو ببینه.
_ کیه؟
+ یه دختره...
قلبم تند زد، نکنه آنیتا بود، یعنی بعد این همه مدت اومده بود دیدنم، دستی توی موهام کشیدم.
+ من نمی شناسمش اما میگه دختر عموته، یجوری حرف میزنه، شبیه خل و چلاست.
_ ورونیکاس؟
چشمهام گرد شده بود، من بهش آدرس رستورانو داده بود اما بهم نگفته بود قراره بیاد ایران.
_ بگو بیاد تو ببینم.
اردلان رفت و چند دقیقه بعد با ورونیکا برگشت، قیافش با شال و مانتو دیدنی بود.
+ وااای آرتین خیلی از دیدنت خوشحالم.
اومد سمتم و خواست بغلم کنه دستمو جلو آوردم : تو کجا اینجا کجا؟ پس چرا مامانم نگفت اومدید؟
0
1401/12/28
. .
۲۶۳ :
#آرتین🙍♂️
+ تازه اومدم، چمدونم پیش صندوقدارتونه، تنها اومدم هیچکسم از اومدنم خبر نداره.
_ اردلان میگی بچه ها دو تا قهوه بیارن؟
ورونیکا سمت اردلان رفت : معرفی نمی کنی؟
_ این اردلانه دوست و همکارم و همه کاره رستوران، اینم که ورونیکا دختر عمومه خارج از ایران بزرگ شده.
اردلان عقب عقب رفت سمت در : خوشبختم، میگم الان قهوه بیارن، من رفتم.
با رفتن اردلان، ورونیکا گف : چرا دوستت فرار کرد؟
_ خب چرا میری می چسبی به طرف؟ جلف بازی در نیار.
+ اوه، به خاطر این فرار کرد؟ بیخیال بابا...
ورونیکا روی یه صندلی نشست.
_ قهوه رو که خوردیم یه آژانس می گیرم برات بری خونه مامانم اینا.
+ خودت خونه جدا داری؟
خواستم بگم آره اما ترسیدم رو سرم خراب شه، گفتم : نه، منم شب دیروقت میام، به خانوادتم خبر بده، نگرانت نشن، حالا چند وقت می مونی؟
ورونیکا با لبخند گفت : اومدم بمونم کلا، برام یه کار جفت و جور کن.
_ باشه، به بابام میگم دستتو بند کنه اما فک نکنم بتونی موندگار شی.
+ چرا؟
_ همینطوری.
یکی از بچه ها قهوه رو آورد و من همون موقع زنگ زدم آژانس، ورونیکا خیلی بهم خوبی کرده بود، اما من زیاد حال و حوصله دردسر جدید نداشتم.
آخر شب با اردلان در رستورانو بستیم و راه افتادم سمت خونه بابا اینا، درو با کلیدم باز کردم و وارد شدم، مامان و ورونیکا و بابا توی حیاط نشسته بودن.
_ سلام...
مامان و بابا گرم باهام سلام و احوالپرسی کردن، نشستم کنارشون.
ورونیکا : همیشه انقد دیر میای خونه؟
مامان : حداقل امشب که ورونیکا مهمونمونه زودتر میومدی، شام خوردی؟
_ آره خوردم، کارا زیاد بود، دیگه خودمم تو کارا کمک اردلان می کنم.
ورونیکا : برای من تو رستورانت کار نداری؟ آخه من اگه بخوام بمونم باید کار پیدا کنم حتما که برای کسی مزاحم نباشم.
_ کاری نیس برات تو رستورانم، اما اگه هیچ کاری پیدا نکردی، یه جایی هس مامانم باید جور کنه برات.
مامان : کجا؟
_ تو موسسه موسیقی و هنر رهام.
مامان : آره فردا یه زنگ می زنم به رکسانا.
ورونیکا : ممنون زن عمو جون.
بابا از جا بلند شد : من که دیگه پلکم سنگین شده.
_ شبت بخیر بابا راحت باش.
مامان هم بلند شد : منم میرم چای بیارم براتون.
_ دستت درد نکنه مامان واقعا چای لازمم.
با رفتنشون ورونیکا رو بهم گفت : نگفتی بعد از برگشتنت چی شد؟
_ چی چی شد؟
+ چرا مجردی هنوز؟ مگه این همه خودمونو نکشتیم که زود برگردی پیش عشقت؟ پس چی شد؟
_ آهان، جدا شدیم از هم.
+ چرا؟ نکنه فک کرد ترکش کرده بودی؟ باور نکرد حرفهاتو؟
_ بیخیالش خیلی وقته دیگه تموم شده قضیش، راستی اسمت خیلی سخته ها، چی صدات کنیم که راحت تو دهن بچرخه؟
نمی خواستم ورونیکا هم بدونه که تو نبود من آنیتا ازدواج کرده و با پسره لعنتی خوابیده و دیگه نشد برگردیم پیش هم.
+ اسم من دراصل آرنیکاست، ایران به دنیا اومدم دیگه، اما تو صدام کن آنا یا آنی، دوستام اینجوری صدام می کردن.
لبخندی زدم : خیلی هم خوبه همون آنا راحته.
فکرم پر زد و رفت به روزی که دوستهای آنیتا آنی صداش می کردن، دلم نمی خواست کسی اسمشو کوتاه کنه، چقدر دلتنگش بودم.
با برگشتن مامان سه تایی چای خوردیم، مامان و آنا حرف میزدن و من کنارشون نشسته بودم اما اونجا نبودم، هر از گاهی یه عکس العملی به حرفهاشون نشون می دادم، بعدم خستگی رو بهانه کردم و از جام بلند شدم، فقط شنیدم که آنا به مامانم گف : چرا آرتین مثل قبل نیس؟ اون موقع با قرص آرامبخشم آروم نبود...
نیشخندی زدم و رفتم توی اتاقم، انرژی رانندگی کردن تا خونه خودمو نداشتم.
تا نیمه های شب روی تختم قلت می زدم تا اینکه بالاخره خوابم برد.
***
صبح زود از جام پریدم، همه خواب بودن، دوش گرفتم و راه افتادم سمت رستوران. هر روز ماشینو دم رستوران پارک می کردم و یک ساعتی پیاده روی می کردم، هنسفریو تو گوشم گذاشتم و توی آهنگ غرق شدم.
فکرشم نکن دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی دلخوشم نکن فکرشم نکن
منتظر نباش اگرچه غرقه دل تو اشک و گریه ها
نمیذارم بیاد به گوش تو صداش، منتظر نباش
حالا که یکی دیگه کنارته
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من، فکرشم نکن
فکرشم نکن دوباره مثل اون روزا
یه عالم حرفای دوتایی باشه بین ما دوتا
من بی تو یه درد بی نهایتم
گمون کنم تا آسمون رسیده این شکایتم
بالاخره راه رفتنم تموم شد و برگشتم رستوران، اردلان با دیدنم زد زیر خنده : سحر خیز شدی...
_ سلام، نتونستم درست بخوابم، بچه ها اومدن؟
+ آره بابا، امشب سفارش شام مراسم داریم...
_ باشه، ببین کسی می تونه صبحونه بیاره برام؟
اردلان خندید : می خوای از کیکای کافی شاپ بیارم برات؟
_ چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
+ اما تو نخوابیدی و سر درد داری و عصبی هستی آره؟
_ نه برعکس من به بی خوابی عادت کردم...
#آرتین🙍♂️
+ تازه اومدم، چمدونم پیش صندوقدارتونه، تنها اومدم هیچکسم از اومدنم خبر نداره.
_ اردلان میگی بچه ها دو تا قهوه بیارن؟
ورونیکا سمت اردلان رفت : معرفی نمی کنی؟
_ این اردلانه دوست و همکارم و همه کاره رستوران، اینم که ورونیکا دختر عمومه خارج از ایران بزرگ شده.
اردلان عقب عقب رفت سمت در : خوشبختم، میگم الان قهوه بیارن، من رفتم.
با رفتن اردلان، ورونیکا گف : چرا دوستت فرار کرد؟
_ خب چرا میری می چسبی به طرف؟ جلف بازی در نیار.
+ اوه، به خاطر این فرار کرد؟ بیخیال بابا...
ورونیکا روی یه صندلی نشست.
_ قهوه رو که خوردیم یه آژانس می گیرم برات بری خونه مامانم اینا.
+ خودت خونه جدا داری؟
خواستم بگم آره اما ترسیدم رو سرم خراب شه، گفتم : نه، منم شب دیروقت میام، به خانوادتم خبر بده، نگرانت نشن، حالا چند وقت می مونی؟
ورونیکا با لبخند گفت : اومدم بمونم کلا، برام یه کار جفت و جور کن.
_ باشه، به بابام میگم دستتو بند کنه اما فک نکنم بتونی موندگار شی.
+ چرا؟
_ همینطوری.
یکی از بچه ها قهوه رو آورد و من همون موقع زنگ زدم آژانس، ورونیکا خیلی بهم خوبی کرده بود، اما من زیاد حال و حوصله دردسر جدید نداشتم.
آخر شب با اردلان در رستورانو بستیم و راه افتادم سمت خونه بابا اینا، درو با کلیدم باز کردم و وارد شدم، مامان و ورونیکا و بابا توی حیاط نشسته بودن.
_ سلام...
مامان و بابا گرم باهام سلام و احوالپرسی کردن، نشستم کنارشون.
ورونیکا : همیشه انقد دیر میای خونه؟
مامان : حداقل امشب که ورونیکا مهمونمونه زودتر میومدی، شام خوردی؟
_ آره خوردم، کارا زیاد بود، دیگه خودمم تو کارا کمک اردلان می کنم.
ورونیکا : برای من تو رستورانت کار نداری؟ آخه من اگه بخوام بمونم باید کار پیدا کنم حتما که برای کسی مزاحم نباشم.
_ کاری نیس برات تو رستورانم، اما اگه هیچ کاری پیدا نکردی، یه جایی هس مامانم باید جور کنه برات.
مامان : کجا؟
_ تو موسسه موسیقی و هنر رهام.
مامان : آره فردا یه زنگ می زنم به رکسانا.
ورونیکا : ممنون زن عمو جون.
بابا از جا بلند شد : من که دیگه پلکم سنگین شده.
_ شبت بخیر بابا راحت باش.
مامان هم بلند شد : منم میرم چای بیارم براتون.
_ دستت درد نکنه مامان واقعا چای لازمم.
با رفتنشون ورونیکا رو بهم گفت : نگفتی بعد از برگشتنت چی شد؟
_ چی چی شد؟
+ چرا مجردی هنوز؟ مگه این همه خودمونو نکشتیم که زود برگردی پیش عشقت؟ پس چی شد؟
_ آهان، جدا شدیم از هم.
+ چرا؟ نکنه فک کرد ترکش کرده بودی؟ باور نکرد حرفهاتو؟
_ بیخیالش خیلی وقته دیگه تموم شده قضیش، راستی اسمت خیلی سخته ها، چی صدات کنیم که راحت تو دهن بچرخه؟
نمی خواستم ورونیکا هم بدونه که تو نبود من آنیتا ازدواج کرده و با پسره لعنتی خوابیده و دیگه نشد برگردیم پیش هم.
+ اسم من دراصل آرنیکاست، ایران به دنیا اومدم دیگه، اما تو صدام کن آنا یا آنی، دوستام اینجوری صدام می کردن.
لبخندی زدم : خیلی هم خوبه همون آنا راحته.
فکرم پر زد و رفت به روزی که دوستهای آنیتا آنی صداش می کردن، دلم نمی خواست کسی اسمشو کوتاه کنه، چقدر دلتنگش بودم.
با برگشتن مامان سه تایی چای خوردیم، مامان و آنا حرف میزدن و من کنارشون نشسته بودم اما اونجا نبودم، هر از گاهی یه عکس العملی به حرفهاشون نشون می دادم، بعدم خستگی رو بهانه کردم و از جام بلند شدم، فقط شنیدم که آنا به مامانم گف : چرا آرتین مثل قبل نیس؟ اون موقع با قرص آرامبخشم آروم نبود...
نیشخندی زدم و رفتم توی اتاقم، انرژی رانندگی کردن تا خونه خودمو نداشتم.
تا نیمه های شب روی تختم قلت می زدم تا اینکه بالاخره خوابم برد.
***
صبح زود از جام پریدم، همه خواب بودن، دوش گرفتم و راه افتادم سمت رستوران. هر روز ماشینو دم رستوران پارک می کردم و یک ساعتی پیاده روی می کردم، هنسفریو تو گوشم گذاشتم و توی آهنگ غرق شدم.
فکرشم نکن دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی دلخوشم نکن فکرشم نکن
منتظر نباش اگرچه غرقه دل تو اشک و گریه ها
نمیذارم بیاد به گوش تو صداش، منتظر نباش
حالا که یکی دیگه کنارته
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من، فکرشم نکن
فکرشم نکن دوباره مثل اون روزا
یه عالم حرفای دوتایی باشه بین ما دوتا
من بی تو یه درد بی نهایتم
گمون کنم تا آسمون رسیده این شکایتم
بالاخره راه رفتنم تموم شد و برگشتم رستوران، اردلان با دیدنم زد زیر خنده : سحر خیز شدی...
_ سلام، نتونستم درست بخوابم، بچه ها اومدن؟
+ آره بابا، امشب سفارش شام مراسم داریم...
_ باشه، ببین کسی می تونه صبحونه بیاره برام؟
اردلان خندید : می خوای از کیکای کافی شاپ بیارم برات؟
_ چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
+ اما تو نخوابیدی و سر درد داری و عصبی هستی آره؟
_ نه برعکس من به بی خوابی عادت کردم...
0
1401/12/28
. .
۲۶۴ :
#آرتین🙍♂️
+ آرتین خیلی نامردی، دختر عمو و دختر خاله به اون خوبی داری اونوقت به آدم نمی گی، آدم میره غریبه رو میگیره.
با هم رفتیم توی اتاقم.
_ صبحونه بخورم میرم بالاسر بچه ها، ببینم همه چی اوکیه یا نه.
+ نپیچون خدایی...
_ چی رو نپیچونم؟ خجالت بکش، ناقص العقل تو زن و بچه داری یادت رفته؟
اردلان باز خندید و نشست رو به روم : گفتم دیگه مجبور شدم غریبه رو بگیرم، اینا رو بیخیال خبر دارم برات آرتین چه خبری.
_ باز چی شده؟
+ والا جونم برات بگه که، دیروز شایانو دیدم، شایانو که یادته؟ همون که پول می داد تو معلم خصوصیش بودی می رفتی خونشون بهش موسیقی درس می دادی.
_ باز تو یه چیز گفتیا، کفریم نکن خدایی اردلان، من برا پول می رفتم خونش؟ اون به من یه قرون پول داد؟
+ باشه حالا، اصلا تو خیّر دلسوز، مگه این شایانه همسایه آنیتا اینا نبود؟ منم ازش سراغ آنیتا رو گرفتم، گفتم ازدواج کرده؟ گف نه بابا مجرده، گفتم اما من شنیدم با اون پسر چشم رنگیه باربد ازدواج کرده، گف نه بابا باربد که رفته از این ساختمون، انگار یه مدت کوتاه تو همون ساختمون خونه گرفته بوده، اما الان چند ماهه رفته دیگم شایان اصلا اونجاها ندیدتش...غلط نکنم آرتین آنیتا ازدواج نکرده بوده الکی یچی بهت گفته.
_ اردلان کی از تو خواست بری آمار بگیری آخه؟ بعدم تو بچه ای یا من؟ آنیتا ازدواج کرد هم من می دونم هم تو، پس دیگه بیا خودمونو گول نزنیم خب؟؟
+ آقا اصلا ازدواج کرد، عقد سوری بود دیگه، به خاطر تو بود، حالام جدا شده، دختره تنهاست، یعنی هنوز دوست داره، چرا پا پیش نمیذاری تا کی از دور می خوای بری ببینیش؟ می خوای انقد دست دست کنی تا یکی دیگه بره تو زندگیش؟
_ مهم نیس برام اردلان، تو از همه چی خبر نداری...من و آنیتا نمیشه برگردیم پیش هم؟
+ اون روز آخر بابای آنیتا اومد جلوی رستوران، رفتید تو پارک چی شد؟
_ چه فرقی می کنه برات پسر؟ هرچی شد آنیتا برا من تموم شد.
+ پس چرا میری دیدنش؟
_ بازجوییم نکن اردلان، برو دنبال کارت...
+ باشه باشه من رفتم...میگم برات صبحانه بیارن...
اردلان از اتاق بیرون رفت و من عصبی مشتمو روی میز کوبیدم، لعنتی، انگار خودم می دونم دنبال چیم.
اون اردلان لعنتی از کجا می دونه من یواشکی میرم دیدن آنیتا؟ پیشونیمو فشار دادم.
صبحانمو خوردم و تا غروب کنار بچه ها مشغول بودم که ببینیم همه چیز به تعداد و درسته یا نه، بعدم سر شب مشتری اومد و بعد از کلی چونه زدن باقی مونده حسابشو داد و رفت.
رستوران و کافی شاپم چند تا مشتری داشت و من هنوز تو آشپزخونه کنار دست بچه ها بودم، تازه وقت کردم یه نگاه به گوشیم بندازم، یه پیام از مامان داشتم : امشب رکسانا و پرهام خونمونن زود بیا.
عمرا اگه بیام، چه برسه به زود؟ چرا؟ خب معلومه چون اصلا حال و حوصله ندارم، بعدم میگن چقد آروم شدی، چقد عوض شدی، آستین بالا بزنیم برات.
تا آخر شب توی رستوران بودیم و برای اولین بار برای مرتب کردن رستوران به بچه ها کمک کردم، اردلان مدام می خندید و می گف باید ازت فیلم بگیرم. کارا که تموم شد تنها راه افتادم سمت خونه. گوشیم زنگ خورد مامان بود جواب ندادم و بعد یه پیام برام اومد، ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و راه افتادم سمت واحدم. با لباسای بیرون روی مبل دراز کشیدم و تازه پیامو باز کردم :
سلام، ورونیکام، این شماره منه، کجایی پس نیومدی چرا؟
نوشتم : سلام آنا، خط جدید مبارک، کارت جور شد؟ سرم شلوغ بود.
آنا زنگ زد.
_ الو؟
+ الو سلام خوبی؟
_ خوبم مرسی...
+ خونه مجردی داری شیطون؟؟
_ آره، خونه مجردی دارم، عیب داره مگه؟؟
آنا خندید : کارم جور شد آرتین جون، دختر خالتو نامزدش همش منتظر تو بودن.
_ بیخیالشون، سرم شلوغ بود، مبارکه کارت، من خستم باید بخوابم.
+ آرتین، چرا اینجوری شدی تو؟ هنوزم می خوای اون دختر رو؟
_ چی؟
+ اگه بخوای می تونم یجوری ترتیبی بدم که دوباره رابطتون درست شه، می خوای؟
با خنده گفتم : نه قربون دستت، تو به وقتش بهم کمک کردی، گفتم که تموم شد قضیه برام، نمیشه به رابطه ای که تموم شده برگشت...خود تو هنوز دنبال برگشتن به رابطه قبلیت هستی؟
+ از اون روزا خیلی گذشته، منم زندگی جدیدی شروع کردم، اما خیلی زود اگه از پسری خوشم بیاد دوست میشم باهاش.
_ باشه ولی مراقب باشیا، اینجا ایرانه.
+ باشه بابا، به نظرت دنبال خونه هم باشم؟ مامان بابات مزاحم نیستم براشون؟
_ نه بابا میبینی که تنهان، تو هم که پول نداری.
+ باشه، ممنون مزاحمت نمیشم، شب خوبی داشته باشی.
_ شبت بخیر دختر عمو.
#آرتین🙍♂️
+ آرتین خیلی نامردی، دختر عمو و دختر خاله به اون خوبی داری اونوقت به آدم نمی گی، آدم میره غریبه رو میگیره.
با هم رفتیم توی اتاقم.
_ صبحونه بخورم میرم بالاسر بچه ها، ببینم همه چی اوکیه یا نه.
+ نپیچون خدایی...
_ چی رو نپیچونم؟ خجالت بکش، ناقص العقل تو زن و بچه داری یادت رفته؟
اردلان باز خندید و نشست رو به روم : گفتم دیگه مجبور شدم غریبه رو بگیرم، اینا رو بیخیال خبر دارم برات آرتین چه خبری.
_ باز چی شده؟
+ والا جونم برات بگه که، دیروز شایانو دیدم، شایانو که یادته؟ همون که پول می داد تو معلم خصوصیش بودی می رفتی خونشون بهش موسیقی درس می دادی.
_ باز تو یه چیز گفتیا، کفریم نکن خدایی اردلان، من برا پول می رفتم خونش؟ اون به من یه قرون پول داد؟
+ باشه حالا، اصلا تو خیّر دلسوز، مگه این شایانه همسایه آنیتا اینا نبود؟ منم ازش سراغ آنیتا رو گرفتم، گفتم ازدواج کرده؟ گف نه بابا مجرده، گفتم اما من شنیدم با اون پسر چشم رنگیه باربد ازدواج کرده، گف نه بابا باربد که رفته از این ساختمون، انگار یه مدت کوتاه تو همون ساختمون خونه گرفته بوده، اما الان چند ماهه رفته دیگم شایان اصلا اونجاها ندیدتش...غلط نکنم آرتین آنیتا ازدواج نکرده بوده الکی یچی بهت گفته.
_ اردلان کی از تو خواست بری آمار بگیری آخه؟ بعدم تو بچه ای یا من؟ آنیتا ازدواج کرد هم من می دونم هم تو، پس دیگه بیا خودمونو گول نزنیم خب؟؟
+ آقا اصلا ازدواج کرد، عقد سوری بود دیگه، به خاطر تو بود، حالام جدا شده، دختره تنهاست، یعنی هنوز دوست داره، چرا پا پیش نمیذاری تا کی از دور می خوای بری ببینیش؟ می خوای انقد دست دست کنی تا یکی دیگه بره تو زندگیش؟
_ مهم نیس برام اردلان، تو از همه چی خبر نداری...من و آنیتا نمیشه برگردیم پیش هم؟
+ اون روز آخر بابای آنیتا اومد جلوی رستوران، رفتید تو پارک چی شد؟
_ چه فرقی می کنه برات پسر؟ هرچی شد آنیتا برا من تموم شد.
+ پس چرا میری دیدنش؟
_ بازجوییم نکن اردلان، برو دنبال کارت...
+ باشه باشه من رفتم...میگم برات صبحانه بیارن...
اردلان از اتاق بیرون رفت و من عصبی مشتمو روی میز کوبیدم، لعنتی، انگار خودم می دونم دنبال چیم.
اون اردلان لعنتی از کجا می دونه من یواشکی میرم دیدن آنیتا؟ پیشونیمو فشار دادم.
صبحانمو خوردم و تا غروب کنار بچه ها مشغول بودم که ببینیم همه چیز به تعداد و درسته یا نه، بعدم سر شب مشتری اومد و بعد از کلی چونه زدن باقی مونده حسابشو داد و رفت.
رستوران و کافی شاپم چند تا مشتری داشت و من هنوز تو آشپزخونه کنار دست بچه ها بودم، تازه وقت کردم یه نگاه به گوشیم بندازم، یه پیام از مامان داشتم : امشب رکسانا و پرهام خونمونن زود بیا.
عمرا اگه بیام، چه برسه به زود؟ چرا؟ خب معلومه چون اصلا حال و حوصله ندارم، بعدم میگن چقد آروم شدی، چقد عوض شدی، آستین بالا بزنیم برات.
تا آخر شب توی رستوران بودیم و برای اولین بار برای مرتب کردن رستوران به بچه ها کمک کردم، اردلان مدام می خندید و می گف باید ازت فیلم بگیرم. کارا که تموم شد تنها راه افتادم سمت خونه. گوشیم زنگ خورد مامان بود جواب ندادم و بعد یه پیام برام اومد، ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و راه افتادم سمت واحدم. با لباسای بیرون روی مبل دراز کشیدم و تازه پیامو باز کردم :
سلام، ورونیکام، این شماره منه، کجایی پس نیومدی چرا؟
نوشتم : سلام آنا، خط جدید مبارک، کارت جور شد؟ سرم شلوغ بود.
آنا زنگ زد.
_ الو؟
+ الو سلام خوبی؟
_ خوبم مرسی...
+ خونه مجردی داری شیطون؟؟
_ آره، خونه مجردی دارم، عیب داره مگه؟؟
آنا خندید : کارم جور شد آرتین جون، دختر خالتو نامزدش همش منتظر تو بودن.
_ بیخیالشون، سرم شلوغ بود، مبارکه کارت، من خستم باید بخوابم.
+ آرتین، چرا اینجوری شدی تو؟ هنوزم می خوای اون دختر رو؟
_ چی؟
+ اگه بخوای می تونم یجوری ترتیبی بدم که دوباره رابطتون درست شه، می خوای؟
با خنده گفتم : نه قربون دستت، تو به وقتش بهم کمک کردی، گفتم که تموم شد قضیه برام، نمیشه به رابطه ای که تموم شده برگشت...خود تو هنوز دنبال برگشتن به رابطه قبلیت هستی؟
+ از اون روزا خیلی گذشته، منم زندگی جدیدی شروع کردم، اما خیلی زود اگه از پسری خوشم بیاد دوست میشم باهاش.
_ باشه ولی مراقب باشیا، اینجا ایرانه.
+ باشه بابا، به نظرت دنبال خونه هم باشم؟ مامان بابات مزاحم نیستم براشون؟
_ نه بابا میبینی که تنهان، تو هم که پول نداری.
+ باشه، ممنون مزاحمت نمیشم، شب خوبی داشته باشی.
_ شبت بخیر دختر عمو.
0
1401/12/28
. .
۲۶۵ :
#آرتین🙍♂️
واقعا این روزها خیلی تنها بودم، آنا دختر خیلی مهربونی بود، اما اون چطور می خواست رابطه من و آنیتا رو درست کنه؟
روزها میومدن و می رفتن.
آنا به کار توی موسسه عادت کرده بود و مامان و بابا هم به وجود آنا عادت کرده بودن، بیشتر از قبل به خونه بابا اینا سر می زدم و آنا مدام از اتفاقهای روزش می گفت و چیزهای مسخره و خنده دار تعریف می کرد و هممونو می خندوند.
اواخر تیر ماه، بعد از مدتها بابا یکیو آورد و دوباره استخر و جکوزی خونه رو راه انداخت، منم به یاد قدیم حوله و مایومو برداشتم و رفتم یکمی شنا کنم.
مامان : امشب مهمون داریما خالت اینا میان...زود برگرد.
_ مامان همین طبقه پایینما، قندهار نمیرم که...
آنا کنارم راه افتاد : آرتین؟
با هم از پله ها پایین رفتیم : چی شده؟
+ زیاد مزاحمت نمیشم، فقط یه کاری دارم خواستم پنهونی انجام بدم.
_ چی؟
آنا یه شیشه کوچیک از زیر بلوزش درآورد.
_ اوه، ازین کارا؟ چرا می خوای بخوری خب؟ مست نشی چت کنی؟
+ فقط یکم می خوام بخورم.
_ باشه خود دانی، چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟
+ نه فک نکنم ناراحت باشم...اتفاقا خوشحالم، زندگی جدیدمو دوس دارم.
با آنا کنار هم نشستیم.
_ زود برو که بعد من برم تو آب و شنا کنم.
+ می خوری؟
_ نه نمی خورم.
آنا یکمی شرابو مزه کرد و گفت : همه از تو حرف می زنن...
_ از من؟ همه یعنی کیا؟
+ مامانت، خالت، رکسانا، همه نگرانتن...
_ نگران چیم؟ اون وقتی هم که هر روز مست بودم و مهمونی بودم و شب می رفتم از خونه بیرون و صبح میومدم و هر روز با یه دختر بودم نگرانم بودن، حالا که چسبیدم به کارم و سمت مهمونی و دختر نمیرم باز نگرانمن...
+ منم از همین نگرانیها فرار کردم، تنهایی نگرانتن با کسی هستی باز نگرانتن.
_ عیب نداره، من عادت کردم.
آنا یکم دیگه خورد و از جاش بلند شد : میرم راحت باشی.
_ من همه جوره راحتم، اینو نمی بری؟
+ باشه شاید هوس کردی، اگه نه قایمش کن برام.
خندیدم : خیلی خب کلک...می خوای بندازیش گردن من؟
آنا هم خندید و رفت. لباسمو درآوردم و مایو پوشیدم، آب خیلی بهم آرامش می داد و شنا کردن تنها ورزشی بود که همیشه انجام می دادم اما چند سال بود کنارش گذاشته بودم و استخر هم خالی بود چون کسی جز من شنا نمی کرد، از هر فکری آزاد می شدم و فقط توی آب خستگی در می کردم.
اصلا نمی دونم چقدر زمان گذاشت، صدای رکسانا منو به خودم آورد.
+ فک می کردم دیگه نمی خوری؟
با تعجب نگاهش کردم، موهای خیسمو به سمت بالا بردم و نگاه رکسانا رو دنبال کردم، خیره بود به شیشه شراب.
_ فک می کردم دیگه سرت تو زندگی خودته...
+ واقعا که آرتین، چند وقت پیش زنگ زدی درد دل کردی، فک کردم عوض شدی.
_ خیلی وقت پیش بود، عوض شدم اما نه اونقدری که فک می کنی، نامزدت ناراحت نمیشه اومدی شنا کردن منو ببینی؟
+ پرهام هنوز نیومده...
_ نکنه هنوز دلت پیشم گیره؟
+ مسخره بازی نکن آرتین، مامانت گفت بیام صدات بزنم. اصلا من میرم.
رکسانا تند رفت سمت پله ها، با شیطنت خندیدم : باشه حالا ندو می خوری زمین...
از آب بیرون اومدم، زیر دوش وایستادم، باید چیکار می کردم که دیگه کسی نگرانم نباشه.
لباسهامو پوشیدم و از پله ها بالا رفتم، با ورودم به خونه صدای دست و جیغ بلند شد. سر جام میخکوب شدم، دست و جیغ برای چیه؟
+ تولد تولد تولدت مبارک
نگاهی به جمع کردم، بابا و مامان، خاله دیبا و آقا شهرام ، آنا، رکسانا، تولد من بود، چند سالی بود که جشن نمی گرفتم تولدمو.
_ دوربین مخفیه؟
مامان سمتم اومد، خندید و گونمو بوسید : ببخش جشن خودمونی گرفتیم برات...
_ بیخیال بابا من انتظار همینم نداشتم به خدا.
چند دقیقه بعد پرهام هم رسید، با آهنگی که آقا شهرام گذاشته بود یکمی رقصیدیم و آنا برامون رقصهای مسخره کرد و مارو خندوند، با همه شوخیها و خندوندناش انگار خیلی غصه داشت، کیکو آوردن و شمعها رو فوت کردم، گفتیم و خندیدیم و کلی عکس گرفتیم.
شامو توی حیاط خوردیم و بعد از رفتن خاله اینا مامان و آنا داشتن خونه رو مرتب می کردن، سمت مامان رفتم و پیشونیشو بوسیدم : مرسی مامان به خاطر تولدم.
+ پیشنهاد آنا بود که برای تولدت سوپرایزت کنیم.
نگاهی به آنا کرد : دمت گرم...
مامان : آرتین؟
به مامان و گوشیم توی دستش خیره شدم، صدای ویبره گوشیم میومد.
#آرتین🙍♂️
واقعا این روزها خیلی تنها بودم، آنا دختر خیلی مهربونی بود، اما اون چطور می خواست رابطه من و آنیتا رو درست کنه؟
روزها میومدن و می رفتن.
آنا به کار توی موسسه عادت کرده بود و مامان و بابا هم به وجود آنا عادت کرده بودن، بیشتر از قبل به خونه بابا اینا سر می زدم و آنا مدام از اتفاقهای روزش می گفت و چیزهای مسخره و خنده دار تعریف می کرد و هممونو می خندوند.
اواخر تیر ماه، بعد از مدتها بابا یکیو آورد و دوباره استخر و جکوزی خونه رو راه انداخت، منم به یاد قدیم حوله و مایومو برداشتم و رفتم یکمی شنا کنم.
مامان : امشب مهمون داریما خالت اینا میان...زود برگرد.
_ مامان همین طبقه پایینما، قندهار نمیرم که...
آنا کنارم راه افتاد : آرتین؟
با هم از پله ها پایین رفتیم : چی شده؟
+ زیاد مزاحمت نمیشم، فقط یه کاری دارم خواستم پنهونی انجام بدم.
_ چی؟
آنا یه شیشه کوچیک از زیر بلوزش درآورد.
_ اوه، ازین کارا؟ چرا می خوای بخوری خب؟ مست نشی چت کنی؟
+ فقط یکم می خوام بخورم.
_ باشه خود دانی، چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟
+ نه فک نکنم ناراحت باشم...اتفاقا خوشحالم، زندگی جدیدمو دوس دارم.
با آنا کنار هم نشستیم.
_ زود برو که بعد من برم تو آب و شنا کنم.
+ می خوری؟
_ نه نمی خورم.
آنا یکمی شرابو مزه کرد و گفت : همه از تو حرف می زنن...
_ از من؟ همه یعنی کیا؟
+ مامانت، خالت، رکسانا، همه نگرانتن...
_ نگران چیم؟ اون وقتی هم که هر روز مست بودم و مهمونی بودم و شب می رفتم از خونه بیرون و صبح میومدم و هر روز با یه دختر بودم نگرانم بودن، حالا که چسبیدم به کارم و سمت مهمونی و دختر نمیرم باز نگرانمن...
+ منم از همین نگرانیها فرار کردم، تنهایی نگرانتن با کسی هستی باز نگرانتن.
_ عیب نداره، من عادت کردم.
آنا یکم دیگه خورد و از جاش بلند شد : میرم راحت باشی.
_ من همه جوره راحتم، اینو نمی بری؟
+ باشه شاید هوس کردی، اگه نه قایمش کن برام.
خندیدم : خیلی خب کلک...می خوای بندازیش گردن من؟
آنا هم خندید و رفت. لباسمو درآوردم و مایو پوشیدم، آب خیلی بهم آرامش می داد و شنا کردن تنها ورزشی بود که همیشه انجام می دادم اما چند سال بود کنارش گذاشته بودم و استخر هم خالی بود چون کسی جز من شنا نمی کرد، از هر فکری آزاد می شدم و فقط توی آب خستگی در می کردم.
اصلا نمی دونم چقدر زمان گذاشت، صدای رکسانا منو به خودم آورد.
+ فک می کردم دیگه نمی خوری؟
با تعجب نگاهش کردم، موهای خیسمو به سمت بالا بردم و نگاه رکسانا رو دنبال کردم، خیره بود به شیشه شراب.
_ فک می کردم دیگه سرت تو زندگی خودته...
+ واقعا که آرتین، چند وقت پیش زنگ زدی درد دل کردی، فک کردم عوض شدی.
_ خیلی وقت پیش بود، عوض شدم اما نه اونقدری که فک می کنی، نامزدت ناراحت نمیشه اومدی شنا کردن منو ببینی؟
+ پرهام هنوز نیومده...
_ نکنه هنوز دلت پیشم گیره؟
+ مسخره بازی نکن آرتین، مامانت گفت بیام صدات بزنم. اصلا من میرم.
رکسانا تند رفت سمت پله ها، با شیطنت خندیدم : باشه حالا ندو می خوری زمین...
از آب بیرون اومدم، زیر دوش وایستادم، باید چیکار می کردم که دیگه کسی نگرانم نباشه.
لباسهامو پوشیدم و از پله ها بالا رفتم، با ورودم به خونه صدای دست و جیغ بلند شد. سر جام میخکوب شدم، دست و جیغ برای چیه؟
+ تولد تولد تولدت مبارک
نگاهی به جمع کردم، بابا و مامان، خاله دیبا و آقا شهرام ، آنا، رکسانا، تولد من بود، چند سالی بود که جشن نمی گرفتم تولدمو.
_ دوربین مخفیه؟
مامان سمتم اومد، خندید و گونمو بوسید : ببخش جشن خودمونی گرفتیم برات...
_ بیخیال بابا من انتظار همینم نداشتم به خدا.
چند دقیقه بعد پرهام هم رسید، با آهنگی که آقا شهرام گذاشته بود یکمی رقصیدیم و آنا برامون رقصهای مسخره کرد و مارو خندوند، با همه شوخیها و خندوندناش انگار خیلی غصه داشت، کیکو آوردن و شمعها رو فوت کردم، گفتیم و خندیدیم و کلی عکس گرفتیم.
شامو توی حیاط خوردیم و بعد از رفتن خاله اینا مامان و آنا داشتن خونه رو مرتب می کردن، سمت مامان رفتم و پیشونیشو بوسیدم : مرسی مامان به خاطر تولدم.
+ پیشنهاد آنا بود که برای تولدت سوپرایزت کنیم.
نگاهی به آنا کرد : دمت گرم...
مامان : آرتین؟
به مامان و گوشیم توی دستش خیره شدم، صدای ویبره گوشیم میومد.
0
1401/12/28
. .
۲۶۶ :
#آرتین🙍♂️
_ چی شده مامان؟
مامان با رنگ پریده نگام کرد، با صدای لرزون گفت: اسم عاطفه افتاده رو گوشیت، این کدوم عاطفست؟
_ عاطفه؟ بده من این آشپزمونه...
گوشی رو از دست مامان قاپیدم : زنه نصفه شبی زنگ می زنه به من.
مامان نگام کرد : آرتین، تورو خدا بگو این عاطفه نبود؟
_ عاطفه بود دیگه، چرا انقد هل کردی؟
+ منظورم اون عاطفست.
_ کدوم عاطفه؟
خودمو زدم به اون راه و بیخیال گفتم : من که یه عاطفه میشناسم، اونم این زن بی فکره، چای بخوریم یا بخوابیم؟
+ برو بخواب، ما هنوز کار داریم...
به آنا چشمکی زدم و گفتم : خوب با هم جور شدید، پس من میرم می خوابم.
رفتم توی اتاقم و به عاطفه زنگ زدم.
+ الو؟
_ الو؟ برای چی این موقع شب زنگ زدی؟
+ خواستم تولدتو تبریک بگم...
_ الان؟ روزو ازت گرفته بودن؟
+ آرتین، خب تو آخر شب به دنیا اومدی، منم تو ساعت تولدت بهت زنگ زدم.
کلافه دستی توی موهام کشیدم : باشه، اما دیگه آخر شب به من زنگ نزن.
+ چرا؟ خواب بودی؟
_ چرا نداریم، نباید زنگ بزنی.
+ خیلی خب، کی وقت داری ببینمت؟
_ چرا ببینی؟
+ یه چیزی هست باید بهت بگم.
_ الان بگو.
+ خونه باباتی؟ چرا انقدر عصبی حرف می زنی با من؟
_ منو سین جیم نکن، کارتو بگو...
+ خیلی خب، باهام بد حرف بزن، عیبی نداره، از هر جا پری سر من خالی کن.
_ هه هه چه فداکار، از کجا پرم آخه؟ تو کفری می کنی منو.
+ پدرتو پیدا کردم.
_ آهان، خیلی خوبه، از تنهایی در اومدی.
+ برات مهم نیس؟ چطور و کجا پیداش کردم؟
_ نه، فقط از من بهش نگو، واقعا حوصله دردسر ندارم.
+ چطور می تونی انقدر بی تفاوت باشی نسبت به پدر و مادرت؟
_ تو چرا همیشه بر می گردی سر خونه اولت؟ آلزایمری چیزی گرفتی خدایی نکرده؟
+ داریوش زندان بود، زمانی که من فک می کردم ترکم کرده فرار کرده بود، به خاطر بدهی، فرار کرده بود بازم گرفتنش و یه مدتی زندان بود و بعد طرف رضایت داد.
_ چشمت روشن.
+ رفتم خونه قدیمی مادرش، گف داریوش الان زن و بچه داره، با یه زن پولدار ازدواج کرده و مهاجرت کردن از ایران رفتن.
با خنده گفتم : خیلی بدشانسی...
+ چیش خنده داره؟
_ هیچیش، خیال کردم پیداش کردی سر و سامون میگیری الان.
+ مگه من دنبال سر و سامون دادن خودمم آرتین؟
_ من نمی دونم تو دنبال چی هستی، فقط کاش از زندگی من بری بیرون، کاش نمی اومدی هیچوقت.
+ من مزاحمتم؟ می خوای نباشم؟ وجودم اذیتت می کنه؟ یعنی تو حتی یه سر سوزن بهم حسی نداری؟
_ سوالات زیاد بود من آخریو یادم موند، باید بگم که نه والا حسی ندارم بهت، برام یه غریبه ای که یهو اومدی وسط زندگیمو گفتی مامانتم. من از اونایی نیستم که فقط ارتباط خونی مهم باشه برام.
+ خیلی خب من میرم پی زندگیم. هر چند تمام زندگی من الان فقط و فقط تویی.
نفسمو بیرون دادم و حرفی نزدم.
+ خداحافظ آرتین جان.
_ خداحافظ.
روی تختم دراز کشیدم، یکم عذاب وجدان گرفته بودم، یبار رکسانا به خاطر من رگشو زده بود دلم نمی خواست عاطفه هم بلایی سر خودش بیاره، صداش با بغض بود، اما من آدمی نبودم که فقط به خاطر دلسوزی و ترحم با یکی خوب تا کنم.
نگاهی به کادو تولدام کردم، کت تکی که مامان خریده بود و ساعتی که خاله داده بود، ادکلنی که آنا خرید و رکسانا هم یه شلوار خریده بود، از همون شلوارهایی که همیشه من و رهام می خریدیم، همیش از یه مغازه خرید می کردیم اما بعد از رفتن رهام دیگه پامم تو اون مغازه نذاشته بودم.
#آرتین🙍♂️
_ چی شده مامان؟
مامان با رنگ پریده نگام کرد، با صدای لرزون گفت: اسم عاطفه افتاده رو گوشیت، این کدوم عاطفست؟
_ عاطفه؟ بده من این آشپزمونه...
گوشی رو از دست مامان قاپیدم : زنه نصفه شبی زنگ می زنه به من.
مامان نگام کرد : آرتین، تورو خدا بگو این عاطفه نبود؟
_ عاطفه بود دیگه، چرا انقد هل کردی؟
+ منظورم اون عاطفست.
_ کدوم عاطفه؟
خودمو زدم به اون راه و بیخیال گفتم : من که یه عاطفه میشناسم، اونم این زن بی فکره، چای بخوریم یا بخوابیم؟
+ برو بخواب، ما هنوز کار داریم...
به آنا چشمکی زدم و گفتم : خوب با هم جور شدید، پس من میرم می خوابم.
رفتم توی اتاقم و به عاطفه زنگ زدم.
+ الو؟
_ الو؟ برای چی این موقع شب زنگ زدی؟
+ خواستم تولدتو تبریک بگم...
_ الان؟ روزو ازت گرفته بودن؟
+ آرتین، خب تو آخر شب به دنیا اومدی، منم تو ساعت تولدت بهت زنگ زدم.
کلافه دستی توی موهام کشیدم : باشه، اما دیگه آخر شب به من زنگ نزن.
+ چرا؟ خواب بودی؟
_ چرا نداریم، نباید زنگ بزنی.
+ خیلی خب، کی وقت داری ببینمت؟
_ چرا ببینی؟
+ یه چیزی هست باید بهت بگم.
_ الان بگو.
+ خونه باباتی؟ چرا انقدر عصبی حرف می زنی با من؟
_ منو سین جیم نکن، کارتو بگو...
+ خیلی خب، باهام بد حرف بزن، عیبی نداره، از هر جا پری سر من خالی کن.
_ هه هه چه فداکار، از کجا پرم آخه؟ تو کفری می کنی منو.
+ پدرتو پیدا کردم.
_ آهان، خیلی خوبه، از تنهایی در اومدی.
+ برات مهم نیس؟ چطور و کجا پیداش کردم؟
_ نه، فقط از من بهش نگو، واقعا حوصله دردسر ندارم.
+ چطور می تونی انقدر بی تفاوت باشی نسبت به پدر و مادرت؟
_ تو چرا همیشه بر می گردی سر خونه اولت؟ آلزایمری چیزی گرفتی خدایی نکرده؟
+ داریوش زندان بود، زمانی که من فک می کردم ترکم کرده فرار کرده بود، به خاطر بدهی، فرار کرده بود بازم گرفتنش و یه مدتی زندان بود و بعد طرف رضایت داد.
_ چشمت روشن.
+ رفتم خونه قدیمی مادرش، گف داریوش الان زن و بچه داره، با یه زن پولدار ازدواج کرده و مهاجرت کردن از ایران رفتن.
با خنده گفتم : خیلی بدشانسی...
+ چیش خنده داره؟
_ هیچیش، خیال کردم پیداش کردی سر و سامون میگیری الان.
+ مگه من دنبال سر و سامون دادن خودمم آرتین؟
_ من نمی دونم تو دنبال چی هستی، فقط کاش از زندگی من بری بیرون، کاش نمی اومدی هیچوقت.
+ من مزاحمتم؟ می خوای نباشم؟ وجودم اذیتت می کنه؟ یعنی تو حتی یه سر سوزن بهم حسی نداری؟
_ سوالات زیاد بود من آخریو یادم موند، باید بگم که نه والا حسی ندارم بهت، برام یه غریبه ای که یهو اومدی وسط زندگیمو گفتی مامانتم. من از اونایی نیستم که فقط ارتباط خونی مهم باشه برام.
+ خیلی خب من میرم پی زندگیم. هر چند تمام زندگی من الان فقط و فقط تویی.
نفسمو بیرون دادم و حرفی نزدم.
+ خداحافظ آرتین جان.
_ خداحافظ.
روی تختم دراز کشیدم، یکم عذاب وجدان گرفته بودم، یبار رکسانا به خاطر من رگشو زده بود دلم نمی خواست عاطفه هم بلایی سر خودش بیاره، صداش با بغض بود، اما من آدمی نبودم که فقط به خاطر دلسوزی و ترحم با یکی خوب تا کنم.
نگاهی به کادو تولدام کردم، کت تکی که مامان خریده بود و ساعتی که خاله داده بود، ادکلنی که آنا خرید و رکسانا هم یه شلوار خریده بود، از همون شلوارهایی که همیشه من و رهام می خریدیم، همیش از یه مغازه خرید می کردیم اما بعد از رفتن رهام دیگه پامم تو اون مغازه نذاشته بودم.
0
1401/12/28
. .
۲۶۷ :
#آرتین🙍♂️
اونقدر دیر خوابم برد که صبح خواب موندم، ظهر بود که از جام بلند شدم، مامان میز صبحانه رو برام چید، اولین لقمه رو برداشتم که چشمهاشو خیره به خودم دیدم.
_ چیزی شده؟
+ دیشب تا صبح خوابم نبرد.
_ چرا؟ راستی سحرخانوم کو؟ چند وقته نیس اصلا.
+ خسته نباشی، خیلی وقته دیگه نمیاد، به خاطر دیسک کمر دیگه کار نمی کنه، یه خانمی هفته ای یکبار میاد فقط کمک تمیز کردن خونه.
_ آهان، آنا کو؟ رفت سرکار؟
+ آره بنده خدا همش با تاکسی میره...
_ عیب نداره، اون از پس خودش برمیاد، من برم دیگه...
از جام بلند شدم، مامان : عاطفه دیگه بهت زنگ نزد اصلا؟
_ عاطفه؟
+ دختر میهن خانوم، م ما مادرِ...
_ آهان اون، نترس مامان، تو فقط مامان منی.
پیشونیشو بوسیدم و از خونه بیرون زدم.
***
ماشینو دم رستوران پارک کردم، کامیار گوشی به دست دم در وایستاده بود.
+ سلام.
_ سلام...
خواستم برم تو جلوم وایستاد.
+ خوبید؟
_ خوبم مرسی...چیزی شده؟
+ نه نه چیزی نشده...
_ چیزی می خوای بهم بگی؟ پول لازمی؟
+ نه نه، کاری ندارم، اومدم هوا بخورم.
_ خب پس زود هوا بخور، من برم داخل.
اردلان از در رستوران بیرون اومد : به به آقا آرتین خوش اومدی.
به کامیار نگاه کرد و بعد دستشو پشت من گذاشت.
_ سلام چتونه شما امروز؟
+ میای بریم یه دوری بزنیم با هم؟
_ حالت خوبه اردلان؟ رستورانو ول کنم به امان خدا؟
+ کامی هس، بچه ها هستن همه، حالا یه روز جفتمون تو رستوران نباشیم چی میشه مگه؟
وارد رستوران شدم : چتونه شماها؟ چه گندی زدید؟
با دقت دور تا دور رستورانو نگاه کردم، چشمم افتاد طبقه بالا داشتن کافی شاپو تزیین می کردم، یه آن فک کردم نکنه بخوان سوپرایزم کنن به خاطر تولدم، اما نه احتمالا جریان یه چیز دیگه بود.
+ نمیری تو اتاقت؟
_ نه می خوام همینجا بشینم، حواسم به کارا باشه، تو چته امروز اردلان؟
+ هیچی...
_ طبقه بالا رو چرا تزیین می کنن؟
+ یکی رزرو کرده.
_ کی؟ با کی هماهنگ کرده؟
+ با سام و سعید هماهنگ کرده...
سام و سعید تو کافی شاپ کار می کردن.
+ شیوام بیعانه گرفته...
_ آهان خب اوکیه...
+ برا غروب میای بریم بیرون باهم؟
شیوا که تازه از سرویس بهداشتی اومده بود بیرون، با دیدن من رنگش پرید و با ترس گفت : سلام، روز بخیر.
_ سلام روز شمام بخیر.
+ ببخشید من نمی دونستم...
اردلان پرید وسط حرفش : عیب نداره برو سر کارت مشکلی نیس.
یکی دو ساعتی همونجا نشسته بودم، اردلان هم همش دور و بر من می چرخید.
_ اردلان تو کار و زندگی نداری؟ کلافم کردی، اگه مرخصی می خوای بری بیرونی جایی برو، فقط دور من نباش.
+ باشه خیلی خب...
اردلان از در رستوران رفت بیرون و همونجا وایستاد، نگاهی به شیوا کردم : ببینم چقدر بیعانه گرفتی؟ نمی دونی اول باید هماهنگ کنی با من؟ برای چی رزرو کردن؟
شیوا به تته پته افتاده بودو بعد ساکت شد، گفتم : چیه؟ چرا اینجوری شدی؟ داری ری استارت می کنی؟
+ منو ببخشید آقا آرتین، پیش اومد، آخه من نمی دونستم که...دیگه نشد کنسل کنم چون بیعانه گرفتیم، چون چون که دیگه...
اردلان دست پاچه اومد تو: پاشو آرتین بریم تو اتاقت، حالم بده.
از جام بلند شدم : برا چی؟ چه مرگته تو امروز؟
با باز شدن در رستوران و وارد شدن سورنا و ده پونزده نفر همراهش، مغزم سوت کشید، تیپش و مدل موهاش و استایلش کلا تغییر کرده بود، سورنا با یه لبخند مسخره و یه غرور خاصی اومد سمت من : سلام آقا آرتین، راضی به زحمت نبودم، واقعا انتظار نداشتم برا استقبالم بیای.
من که از دیدن سورنا خشکم زده بود با تعجب گفتم : چی می گی واسه خودت؟ تو اومدی تو رستوران من، بعد میگی من اومدم استقبال تو؟
+ ا؟ مگه خبر نداشتی قراره بیام؟ من از صبح زود با دوستام طبقه بالا رو رزرو کردم.
#آرتین🙍♂️
اونقدر دیر خوابم برد که صبح خواب موندم، ظهر بود که از جام بلند شدم، مامان میز صبحانه رو برام چید، اولین لقمه رو برداشتم که چشمهاشو خیره به خودم دیدم.
_ چیزی شده؟
+ دیشب تا صبح خوابم نبرد.
_ چرا؟ راستی سحرخانوم کو؟ چند وقته نیس اصلا.
+ خسته نباشی، خیلی وقته دیگه نمیاد، به خاطر دیسک کمر دیگه کار نمی کنه، یه خانمی هفته ای یکبار میاد فقط کمک تمیز کردن خونه.
_ آهان، آنا کو؟ رفت سرکار؟
+ آره بنده خدا همش با تاکسی میره...
_ عیب نداره، اون از پس خودش برمیاد، من برم دیگه...
از جام بلند شدم، مامان : عاطفه دیگه بهت زنگ نزد اصلا؟
_ عاطفه؟
+ دختر میهن خانوم، م ما مادرِ...
_ آهان اون، نترس مامان، تو فقط مامان منی.
پیشونیشو بوسیدم و از خونه بیرون زدم.
***
ماشینو دم رستوران پارک کردم، کامیار گوشی به دست دم در وایستاده بود.
+ سلام.
_ سلام...
خواستم برم تو جلوم وایستاد.
+ خوبید؟
_ خوبم مرسی...چیزی شده؟
+ نه نه چیزی نشده...
_ چیزی می خوای بهم بگی؟ پول لازمی؟
+ نه نه، کاری ندارم، اومدم هوا بخورم.
_ خب پس زود هوا بخور، من برم داخل.
اردلان از در رستوران بیرون اومد : به به آقا آرتین خوش اومدی.
به کامیار نگاه کرد و بعد دستشو پشت من گذاشت.
_ سلام چتونه شما امروز؟
+ میای بریم یه دوری بزنیم با هم؟
_ حالت خوبه اردلان؟ رستورانو ول کنم به امان خدا؟
+ کامی هس، بچه ها هستن همه، حالا یه روز جفتمون تو رستوران نباشیم چی میشه مگه؟
وارد رستوران شدم : چتونه شماها؟ چه گندی زدید؟
با دقت دور تا دور رستورانو نگاه کردم، چشمم افتاد طبقه بالا داشتن کافی شاپو تزیین می کردم، یه آن فک کردم نکنه بخوان سوپرایزم کنن به خاطر تولدم، اما نه احتمالا جریان یه چیز دیگه بود.
+ نمیری تو اتاقت؟
_ نه می خوام همینجا بشینم، حواسم به کارا باشه، تو چته امروز اردلان؟
+ هیچی...
_ طبقه بالا رو چرا تزیین می کنن؟
+ یکی رزرو کرده.
_ کی؟ با کی هماهنگ کرده؟
+ با سام و سعید هماهنگ کرده...
سام و سعید تو کافی شاپ کار می کردن.
+ شیوام بیعانه گرفته...
_ آهان خب اوکیه...
+ برا غروب میای بریم بیرون باهم؟
شیوا که تازه از سرویس بهداشتی اومده بود بیرون، با دیدن من رنگش پرید و با ترس گفت : سلام، روز بخیر.
_ سلام روز شمام بخیر.
+ ببخشید من نمی دونستم...
اردلان پرید وسط حرفش : عیب نداره برو سر کارت مشکلی نیس.
یکی دو ساعتی همونجا نشسته بودم، اردلان هم همش دور و بر من می چرخید.
_ اردلان تو کار و زندگی نداری؟ کلافم کردی، اگه مرخصی می خوای بری بیرونی جایی برو، فقط دور من نباش.
+ باشه خیلی خب...
اردلان از در رستوران رفت بیرون و همونجا وایستاد، نگاهی به شیوا کردم : ببینم چقدر بیعانه گرفتی؟ نمی دونی اول باید هماهنگ کنی با من؟ برای چی رزرو کردن؟
شیوا به تته پته افتاده بودو بعد ساکت شد، گفتم : چیه؟ چرا اینجوری شدی؟ داری ری استارت می کنی؟
+ منو ببخشید آقا آرتین، پیش اومد، آخه من نمی دونستم که...دیگه نشد کنسل کنم چون بیعانه گرفتیم، چون چون که دیگه...
اردلان دست پاچه اومد تو: پاشو آرتین بریم تو اتاقت، حالم بده.
از جام بلند شدم : برا چی؟ چه مرگته تو امروز؟
با باز شدن در رستوران و وارد شدن سورنا و ده پونزده نفر همراهش، مغزم سوت کشید، تیپش و مدل موهاش و استایلش کلا تغییر کرده بود، سورنا با یه لبخند مسخره و یه غرور خاصی اومد سمت من : سلام آقا آرتین، راضی به زحمت نبودم، واقعا انتظار نداشتم برا استقبالم بیای.
من که از دیدن سورنا خشکم زده بود با تعجب گفتم : چی می گی واسه خودت؟ تو اومدی تو رستوران من، بعد میگی من اومدم استقبال تو؟
+ ا؟ مگه خبر نداشتی قراره بیام؟ من از صبح زود با دوستام طبقه بالا رو رزرو کردم.
0
1401/12/28
. .
۲۶۸ :
#آرتین 🙍♂️
سورنا بهم نزدیکتر شد و گفت : فک نمی کردم از دیدن من و موقعیتم انقد جا بخوری، فک کردی تا ابد پادوی رستورانت می مونم؟
نیشخندی زدم : برو خوش باش.
+ آره من میرم بالا که دوستای عزیزم بیشتر از این معطلم نشه، راستی تو چرا مجردی هنوز؟ کو اون عشق آتیشیت؟
چونه سورنا رو محکم توی دستم گرفتم و با حرص گفتم : دلم نمی خواست دوستات بفهمن چقدر آدم بیخودی هستی، حیف شد خودت حرفشو پیش کشیدی.
چونشو ول کردم سورنا چند قدم عقب رفت : من آدم بیخودیم؟ تو هیچ وقت نمی تونی موقعیت و محبوبیت منو داشته باشی، تو همیشه از من می ترسی، حتی از ترس من عشقتو ول کردی.
_ خیلی خری، خبراتم خیلی قدیمیه، برو بالا خوش باش.
+ اوووه چه آروم و منطقی، پس کو اون آرتین عصبی؟ کو اون آرتینی که فک می کرد خداست؟
اردلان : دنبال شر نگرد، خودتو از چشم دوستات ننداز...
سورنا : من؟ من از چشم بیفتم؟ من تازه اسمم همه جا رو زبوناست، حتی الان عشقت داره حسرت می خوره چرا منو قبول نکرد.
_ خفه شو دیگه، اگه می خوای اینجا وایستی و زر بزنی برو بیرون از رستوران من.
+ من برم بیرون؟ من بیعانه دادم رزرو کردم مگه الکیه؟
دست بردم توی جیبم، کیف پولمو بیرون آوردم و تراولا رو پرت کردم سمت سورنا : گمشو بیرون تا تورو با شیشه رستورانم با هم ننداختم بیرون، همون شیشه ای که قبلا شکوندی.
سورنا و بقیه کسایی که همراهش بودن از در بیرون رفتن.
عصبی رومو کردم سمت اردلان : از ظهره منو می پیچونی، چی می شد بگی این پسره قراره بیاد اینجا؟
+ ترسیدم عصبی شی...
_ الان مثلا عصبی نشدم؟
شیوا : تورو خدا اخراجم نکنید.
_ از این به بعد همه چی با من هماهنگ میشه، همه چی! فک کردید اینجا بچه بازیه؟ با همتونم؟ اون تزیینارو بکنید بندازید دور.
در رستورانو میبندم تا وقتی طبقه بالا تمیز نشده رستوران تعطیله.
اردلانو کنار زدم و رفتم توی اتاقم، از صدای بهم کوبیدن در اتاقم شیشه پنجره لرزید.
از سورنا عصبی نبودم، بیشتر از اردلان و بقیه ناراحت بودم. نمی فهمیدم سورنا چرا بازم دنبال شر می گرده، آرامش و رفاه اومده به زندگیش اما باز میاد اینجا و مزخرف میگه.
گوشیمو گرفتم دستم و خیره شدم به عکسهای آنیتا.
***
یک هفته از اون روز می گذشت، هوا خیلی گرم بود، تازه از آرایشگاه رفته بودم خونه که گوشیم زنگ خورد.
آنا بود.
_ الو؟
+ الو آرتین خوبی؟
_ خوبم مرسی، تو خوبی؟
+ کجایی؟
_ خونم، کجا باشم.
+ تو اینترنت پر شده از تو...
_ چی؟
+ آره ندیدی؟ امروز همکارام می گفتن، مامانت اینام دیدن.
_ چی رو دیدن؟ جریان چیه؟
+ سورنا مجد، بازیگری که به تازگی شهرت و محبوبیت زیادی پیدا کرده، آینده حرفه ای خود را به خطر انداخت...
_ چی؟
+ فیلمش پخش شده تو کل اینترنت، همه از تو حرف می زنن، میگن اون پسر دیگه که تو فیلمه کیه؟
_ برام بفرست فیلمو.
+ باشه میفرستم الان فیلمو...فعلا خداحافظت آقای معروف.
آنا فیلمو برام فرستاد، یه نفر از من و سورنا فیلم گرفته بود، شیوا و اردلانم تو فیلم بودن، کار اونا نبود اما نمی دونستم کار کیه، یعنی کی فیلم گرفته بود ازمون؟
آنا بهم پیام داد : برا رستورانتم تبلیغ شد.
فیلم گرفتن به کنار، کی فیلمو پخش کرده بود، از بچه های رستوران بود یا دوستهای سورنا، هرکس بود می خواست سورنا رو خراب کنه، یعنی یه جورایی به ضرر سورنا شده بود و همه طرفداراش ازش خواسته بودن که توضیح بده درباره حرفهاش.
نیشخندی زدم و گوشیمو کنار گذاشتم.
1
1401/12/28
عاطفه موسوی
ممنون عزیزم
0
1401/12/28
. .
💗💗💗💗
0
1401/12/28
. .
۲۶۹ :
#آنیتا👧
از جام پا شدم، کل دیشب به حرفهای باربد فکر می کردم و دیر وقت خوابم برده بود، نگاهی به ساعت کردم، یه ساعت دیگه باید می رفتم دیدن ملیکا و ماندانا، از اتاقم بیرون رفتم، انگار کسی خونه نبود، جالب بود، صبحانمو خوردم و آماده رفتن شدم، زنگ زدم آژانس و راه افتادم سمت رستورانی که ملیکا آدرسشو فرستاده بود.
به مامان زنگ زدم، جواب نداد، منم پیام دادم و بهش خبر دادم.
احتمالا باربد رفته بود خونش و مامان هم رفته بود به رایان و المیرا سر بزنه، المیرا اینا تازگی نزدیک ما خونه خریده بودن و دیگه هر وقت می خواستیم می رفتیم پیش هم.
دم رستوران پیاده شدم و واردش شدم، ملیکا و ماندانا زودتر از من اومده بودن، حسابی تغییر کرده بودن، ماندانا آرایش کرده بود و ملیکا موهاشو رنگ کرده بود، رفتم پیششون و همدیگه رو بغل کردیم، بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم دور میز.
ماندانا : وای آنی دلم خیلی تنگ شده بود برات.
ملیکا : باور کن فک می کردم نمیای، آخه چرا انقد دور شدی از ما؟
_ دیوونه چرا نیام؟ خب دانشگام راهش دوره، تابستونم همش بچه المیرا رو نگه می داشتیم.
ماندانا : آخی عزیزم، چه خبر دانشگاه؟
_ خوبه.
ملیکا زد رو دستم : دوست موست پیدا کردی یا نه؟
_ آره پیدا کردم، دخترای خوبین، البته نه به خوبی شما.
ملیکا : نگاه کن ماندانا، از بس ما رو ندیده چه رسمی حرف میزنه باهامون، خجالت نکش آنی، منظورم پسر مسره.
_ ناهار سفارش نمیدیم؟
ماندانا : خانوم سفارش داده خودش.
ملیکا : چیه مگه؟ ناراحتید الان؟ شیشلیک بده؟ نگفتی آنی؟ پسر مسر.
_ نه بابا پسر چیه؟
ملیکا : ماندانا به این بچه مثبتی عاشق شده، تو مراحل اولیه مخ زنیه، اونوقت تو یه ساله سینگلی؟
ماندانا : گیر نده ملی، منم مخ نمی زنم الکی شایعه نکن.
ملی : آنی نکنه هنوز با آرتینی؟
از شنیدن اسم آرتین جا خوردم : اون قضیه که خیلی وقته تموم شده.
ملی : آخه تو اون فیلمی که ازش اومد بیرون، جوری حرفهای سورنا درباره تو عصبیش کرد که فک کردم هنوز با همید.
_ چی؟ چه فیلمی؟
ماندانا : ملیکا ول کن دیگه، از یه چیز دیگه حرف بزن.
_ نه آخه من نمی دونم جریان چیه؟
ملیکا : تو فضای مجازی نیستی؟ بابا قضیه برای یک ماه پیشه، صبر کن تو گوشیم دارم.
ملیکا گوشیشو سمت من گرفت و یه فیلمو پلی کرد، با دیدن آرتین ضربان قلبم تند شد، خیلی دل تنگش بودم، فیلمو دوبار نگاه کردم، از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم، باورم نمی شد من این همه دلتنگ آرتین بودم و تمام مدت داشتم این حسو سرکوب می کردم.
_ من برم دستمو بشورم.
از جام بلند شدم و رفتم توی سرویس بهداشتی، خیلی آرتینو می خواستمش اما چطور می تونستم بازم داشته باشمش، چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم توی آینه دستشویی خیره شدم، بغضمو خوردم و باز نفس کشیدم.
نمی دونستم عصبی شدن آرتین وقتی سورنا از من میگه بخاطر نفرتش از منه یا غیرت و علاقش، نمی دونستم.
اما خودمو تو حد و اندازه آرتین نمی دیدم. یکمی آروم شده بودم، با لبخند برگشتم سمت میز و نگاههای نگران ملیکا و ماندانا رو که دیدم، الکی خندیدم و کنارشون نشستم : اینجا کجاس ملی؟ انقد باکلاسه بعد آب دستشوییش سرده.
ملیکا هم خندید : لابد تو جای آب گرم و سردو بلد نبودی.
یکی دو ساعتی با هم بودیم و از خاطرات مدرسه گفتیم و خندیدیم و دیگه حرفی از آرتین نشد.
به محض رسیدن به خونه، به مامان سلام کردم و رفتم توی اتاقم و توی اینترنت دنبال اون ویدیو گشتم.
هنسفری به گوش چند بار نگاش کردم، چقدر دلتنگ صداش بود، رفتم سمت کشوی لباسهام و پلاستیکی که لباسهایی که تو آخرین قرار تنم بودو توش گذاشته بودم درآوردم، بعد از یک سال هنوز بوی آرتینو می داد، چشمم به دستبند آرتین افتاد، یادم نمی اومد کی از دستم درش آوردم، بستمش دور مچم و لباسهامو توی بغلم گرفتم و بوشون کردم، چشمهامو بستم، خدا رو شکر که حداقل آرتین هنوز تنهاست، شاید بازم یه روزی بهم برسیم.
***
هفته اول کلاسها رو نرفتیم و ۵ مهر بابا منو با کلی اسباب و اثاثیه و خوراکی رسوند خوابگاه، تو این مدت تمام دلخوشیم شده بود دیدن ویدیوی آرتین انگار تازه دیدمش و شناختمش و عاشقش شدم.
با رسیدن منا و پریا، سه تایی وسایلمونو توی اتاق چیدیم و از تابستون گفتیم، هم اتاقی دیگمون ترم اولی بود و اسمش صبا بود، با هم شام خوردیم و تا آخر شب فیلم نگاه کردیم.
با اینکه صبح ساعت ۸ کلاس داشتیم اما تا ۲ بیدار بودیم، صبح سه تایی با تیپهای جدید از خوابگاه بیرون رفتیم.
دم دانشگاه یه لحظه یکیو دیدم شبیه آرتین، با یه ماشین عین ماشین آرتین، شیشه های دودیش و فاصله زیاد نمی ذاشت تشخیص بدم، ماشین با سرعت از جا کنده شد و رفت، الکی داشتم برای خودم خیالاتی می شدم، آخه آرتین چمیدونه دانشگام کجاست.
منا زد به پهلوم : کجایی آنیتا؟
_ ببخشید همینجام.
منا : میگم تو هم یه تغییری بده به خودت، ماشالله همه بچه ها از این رو به اون رو شدن.
_ بیخیال، مگه چمه همینجوری؟
#آنیتا👧
از جام پا شدم، کل دیشب به حرفهای باربد فکر می کردم و دیر وقت خوابم برده بود، نگاهی به ساعت کردم، یه ساعت دیگه باید می رفتم دیدن ملیکا و ماندانا، از اتاقم بیرون رفتم، انگار کسی خونه نبود، جالب بود، صبحانمو خوردم و آماده رفتن شدم، زنگ زدم آژانس و راه افتادم سمت رستورانی که ملیکا آدرسشو فرستاده بود.
به مامان زنگ زدم، جواب نداد، منم پیام دادم و بهش خبر دادم.
احتمالا باربد رفته بود خونش و مامان هم رفته بود به رایان و المیرا سر بزنه، المیرا اینا تازگی نزدیک ما خونه خریده بودن و دیگه هر وقت می خواستیم می رفتیم پیش هم.
دم رستوران پیاده شدم و واردش شدم، ملیکا و ماندانا زودتر از من اومده بودن، حسابی تغییر کرده بودن، ماندانا آرایش کرده بود و ملیکا موهاشو رنگ کرده بود، رفتم پیششون و همدیگه رو بغل کردیم، بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم دور میز.
ماندانا : وای آنی دلم خیلی تنگ شده بود برات.
ملیکا : باور کن فک می کردم نمیای، آخه چرا انقد دور شدی از ما؟
_ دیوونه چرا نیام؟ خب دانشگام راهش دوره، تابستونم همش بچه المیرا رو نگه می داشتیم.
ماندانا : آخی عزیزم، چه خبر دانشگاه؟
_ خوبه.
ملیکا زد رو دستم : دوست موست پیدا کردی یا نه؟
_ آره پیدا کردم، دخترای خوبین، البته نه به خوبی شما.
ملیکا : نگاه کن ماندانا، از بس ما رو ندیده چه رسمی حرف میزنه باهامون، خجالت نکش آنی، منظورم پسر مسره.
_ ناهار سفارش نمیدیم؟
ماندانا : خانوم سفارش داده خودش.
ملیکا : چیه مگه؟ ناراحتید الان؟ شیشلیک بده؟ نگفتی آنی؟ پسر مسر.
_ نه بابا پسر چیه؟
ملیکا : ماندانا به این بچه مثبتی عاشق شده، تو مراحل اولیه مخ زنیه، اونوقت تو یه ساله سینگلی؟
ماندانا : گیر نده ملی، منم مخ نمی زنم الکی شایعه نکن.
ملی : آنی نکنه هنوز با آرتینی؟
از شنیدن اسم آرتین جا خوردم : اون قضیه که خیلی وقته تموم شده.
ملی : آخه تو اون فیلمی که ازش اومد بیرون، جوری حرفهای سورنا درباره تو عصبیش کرد که فک کردم هنوز با همید.
_ چی؟ چه فیلمی؟
ماندانا : ملیکا ول کن دیگه، از یه چیز دیگه حرف بزن.
_ نه آخه من نمی دونم جریان چیه؟
ملیکا : تو فضای مجازی نیستی؟ بابا قضیه برای یک ماه پیشه، صبر کن تو گوشیم دارم.
ملیکا گوشیشو سمت من گرفت و یه فیلمو پلی کرد، با دیدن آرتین ضربان قلبم تند شد، خیلی دل تنگش بودم، فیلمو دوبار نگاه کردم، از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم، باورم نمی شد من این همه دلتنگ آرتین بودم و تمام مدت داشتم این حسو سرکوب می کردم.
_ من برم دستمو بشورم.
از جام بلند شدم و رفتم توی سرویس بهداشتی، خیلی آرتینو می خواستمش اما چطور می تونستم بازم داشته باشمش، چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم توی آینه دستشویی خیره شدم، بغضمو خوردم و باز نفس کشیدم.
نمی دونستم عصبی شدن آرتین وقتی سورنا از من میگه بخاطر نفرتش از منه یا غیرت و علاقش، نمی دونستم.
اما خودمو تو حد و اندازه آرتین نمی دیدم. یکمی آروم شده بودم، با لبخند برگشتم سمت میز و نگاههای نگران ملیکا و ماندانا رو که دیدم، الکی خندیدم و کنارشون نشستم : اینجا کجاس ملی؟ انقد باکلاسه بعد آب دستشوییش سرده.
ملیکا هم خندید : لابد تو جای آب گرم و سردو بلد نبودی.
یکی دو ساعتی با هم بودیم و از خاطرات مدرسه گفتیم و خندیدیم و دیگه حرفی از آرتین نشد.
به محض رسیدن به خونه، به مامان سلام کردم و رفتم توی اتاقم و توی اینترنت دنبال اون ویدیو گشتم.
هنسفری به گوش چند بار نگاش کردم، چقدر دلتنگ صداش بود، رفتم سمت کشوی لباسهام و پلاستیکی که لباسهایی که تو آخرین قرار تنم بودو توش گذاشته بودم درآوردم، بعد از یک سال هنوز بوی آرتینو می داد، چشمم به دستبند آرتین افتاد، یادم نمی اومد کی از دستم درش آوردم، بستمش دور مچم و لباسهامو توی بغلم گرفتم و بوشون کردم، چشمهامو بستم، خدا رو شکر که حداقل آرتین هنوز تنهاست، شاید بازم یه روزی بهم برسیم.
***
هفته اول کلاسها رو نرفتیم و ۵ مهر بابا منو با کلی اسباب و اثاثیه و خوراکی رسوند خوابگاه، تو این مدت تمام دلخوشیم شده بود دیدن ویدیوی آرتین انگار تازه دیدمش و شناختمش و عاشقش شدم.
با رسیدن منا و پریا، سه تایی وسایلمونو توی اتاق چیدیم و از تابستون گفتیم، هم اتاقی دیگمون ترم اولی بود و اسمش صبا بود، با هم شام خوردیم و تا آخر شب فیلم نگاه کردیم.
با اینکه صبح ساعت ۸ کلاس داشتیم اما تا ۲ بیدار بودیم، صبح سه تایی با تیپهای جدید از خوابگاه بیرون رفتیم.
دم دانشگاه یه لحظه یکیو دیدم شبیه آرتین، با یه ماشین عین ماشین آرتین، شیشه های دودیش و فاصله زیاد نمی ذاشت تشخیص بدم، ماشین با سرعت از جا کنده شد و رفت، الکی داشتم برای خودم خیالاتی می شدم، آخه آرتین چمیدونه دانشگام کجاست.
منا زد به پهلوم : کجایی آنیتا؟
_ ببخشید همینجام.
منا : میگم تو هم یه تغییری بده به خودت، ماشالله همه بچه ها از این رو به اون رو شدن.
_ بیخیال، مگه چمه همینجوری؟
0
1401/12/28
. .
۲۷۰ :
پریا : آره به خدا ضایست ترم یک یه جور باشی ترم هشت ناجور.
بعد خندید.
منا : آنیتا تو با این فیست چرا اصلا دنبال پسر نیستی؟
_ آخه یکیو دوس دارم خودم.
پریا : خالی نبند آنی، ما یه سال هم اتاقیما...
_ خالی چیه؟ دارم راست میگم.
منا : چطور این همه وقت نگفتی بهمون؟ همون پسرست که اوایل میاوردت دانشگاه؟ همون چشم رنگیه؟
_ نه بابا...
منا : پس اون کی بود؟
_ دوست خانوادگیمون.
منا : برووو...
_ باور کن، حالا بیخیال بریم تو کلاس بشینیم زودتر.
دلم نمی خواست بگم باربد شوهرم بود و من جدا شدم.
رفتیم سر کلاس و دیگه منا و پریا چیزی ازم نپرسیدن، بالاخره هفته به آخر رسید و بابا اومد دنبالم که بریم خونه، خوشبختانه پنجشنبه و جمعه و شنبه کلاس نداشتم.
تا رسیدنمون خونه هوا یکم تاریک شده بود.
در خونه رو که باز کردیم دیدیم مامان داره مثل سیر و سرکه می جوشه، صورتش سرخ شده بود.
_ چی شده مامان؟
مامان : سلام، رضا از کلانتری زنگ زدن، عرفانو تو مهمونی گرفتن، اونم کی؟ دیشب...ازشم مواد گرفتن یا مواد مصرف کرده بوده من نفهمیدم. حکم موادش زندانه اعدامه نمی دونم نمی دونم.
بابام شوکه تر از من گفت : چی؟ چه موادی؟ چطوری؟ کجا بوده؟ دیشب مگه خونه نیومد؟
مامان : نه، من فک کردم خونه دوستش مونده.
بابا : کدوم دوستش؟
مامات : نمی دونم، نمیشناسم.
بابا : کجا باید بریم؟ من برم آزادش کنم این بی مصرفو، منو بگو خیال کردم آخر شب اومده تو اتاقشه، ازبس در اتاقش بستس معلوم نیس کِی هس، کِی نیس.
بابا از در خونه بیرون رفت و من نگاهی به مامان کردم : مامان خوبی؟
+ نه خوب نیستم...
تمام بدنش می لرزید و منن ترس برم داشته بود. رنگش سرخ بود و می لرزید.
+ مامان بیا بریم دکتری چیزی.
مامان بیحال روی مبل افتاد و دستشو روی قلبش گذاشت : آنیتا...
هول شده بودم، تند شماره اورژانسو گرفتم، ترسیدم سکته کنه.
تند لباس تن مامان کردم، مامان بیحال بود و حرف نمی زد، بنده خدا از استرس اینطوری شده بود.
اورژانس زود اومد و گفتن باید ببریمش بیمارستان احتمال سکته هست، دوتایی توی آمبولانس نشستیم.
_ مامان عرفان که سالمه، چرا انقد ترسیدی آخه؟
گوشیم زنگ خورد بابا بود.
_ الو بابا؟
+ الو آنیتا، من به باربد زنگ زدم ببینم اون با خبره یا نه اما جواب نمیده، بهش زنگ بزن ببین خبر داره اینا کین عرفان باهاشون می چرخه؟ این احمق که معتاد نیس حتما مواد برا یکی دیگست.
با تعجب گفتم : من زنگ بزنم؟
بابا : نه عمم ازون دنیا بیاد زنگ بزنه. خدافظ.
بابا گوشی رو قطع کرد، با رسوندن مامان به بیمارستان، منم با استرس توی اورژانس بالا و پایین می رفتم، شماره باربدو گرفتم.
+ جانم؟
_ الو باربد؟
_ جانم؟ بگو؟
_ چرا بابام زنگ زد بهت جواب ندادی؟
_ شرمنده، ترسیدم بخواد دعوتم کنه خونتون، روم نشه نه بگم، آخه بعد از ظهر قبل ازینکه بیاد دنبالت منو دید گف باید بیای خونمون.
_ خبر داری عرفانو گرفتن؟ تو پارتی؟ با مواد؟
+ چی؟ نه من خبر نداشتم اصلا، آخرین بار خونه شما دیدمش، امروزم برا یه کاری اومدم، زنگ زدم ببینمش خاموش بود.
_ به بابام یه زنگ بزن، خب تو بهتر میشناسی دوستاشو.
+ باشه، تو کجایی الان؟ این صداها چیه؟
_ بیمارستانم، مامانم حالش بد شد..
+ تنهایی؟
_ آره.
+ کدوم بیمارستانی؟ من نیم ساعت دیگه اونجام.
_ بیمارستان ارغوان.
+ باشه نترس الان میام خداحافظ.
دکتر گفت مامانم سکته خفیف کرده و باید تحت نظر باشه، وضعیتش پایدار بشه میفرستنش بخش.
خدایا عرفان داشت چیکار می کرد.
نیم ساعت مثل یه قرن گذشت و بالاخره باربد اومد.
+ حال مامانت خوبه، الان با دکترش حرف زدم.
_ سلام، ممنون اومدی، منم پرسیدم.
+ خودت خوبی؟ نگرانم کردی حسابی.
_ خوبم، به بابام زنگ زدی؟
+ آره تو راه داشتم باهاش حرف می زدم.
پریا : آره به خدا ضایست ترم یک یه جور باشی ترم هشت ناجور.
بعد خندید.
منا : آنیتا تو با این فیست چرا اصلا دنبال پسر نیستی؟
_ آخه یکیو دوس دارم خودم.
پریا : خالی نبند آنی، ما یه سال هم اتاقیما...
_ خالی چیه؟ دارم راست میگم.
منا : چطور این همه وقت نگفتی بهمون؟ همون پسرست که اوایل میاوردت دانشگاه؟ همون چشم رنگیه؟
_ نه بابا...
منا : پس اون کی بود؟
_ دوست خانوادگیمون.
منا : برووو...
_ باور کن، حالا بیخیال بریم تو کلاس بشینیم زودتر.
دلم نمی خواست بگم باربد شوهرم بود و من جدا شدم.
رفتیم سر کلاس و دیگه منا و پریا چیزی ازم نپرسیدن، بالاخره هفته به آخر رسید و بابا اومد دنبالم که بریم خونه، خوشبختانه پنجشنبه و جمعه و شنبه کلاس نداشتم.
تا رسیدنمون خونه هوا یکم تاریک شده بود.
در خونه رو که باز کردیم دیدیم مامان داره مثل سیر و سرکه می جوشه، صورتش سرخ شده بود.
_ چی شده مامان؟
مامان : سلام، رضا از کلانتری زنگ زدن، عرفانو تو مهمونی گرفتن، اونم کی؟ دیشب...ازشم مواد گرفتن یا مواد مصرف کرده بوده من نفهمیدم. حکم موادش زندانه اعدامه نمی دونم نمی دونم.
بابام شوکه تر از من گفت : چی؟ چه موادی؟ چطوری؟ کجا بوده؟ دیشب مگه خونه نیومد؟
مامان : نه، من فک کردم خونه دوستش مونده.
بابا : کدوم دوستش؟
مامات : نمی دونم، نمیشناسم.
بابا : کجا باید بریم؟ من برم آزادش کنم این بی مصرفو، منو بگو خیال کردم آخر شب اومده تو اتاقشه، ازبس در اتاقش بستس معلوم نیس کِی هس، کِی نیس.
بابا از در خونه بیرون رفت و من نگاهی به مامان کردم : مامان خوبی؟
+ نه خوب نیستم...
تمام بدنش می لرزید و منن ترس برم داشته بود. رنگش سرخ بود و می لرزید.
+ مامان بیا بریم دکتری چیزی.
مامان بیحال روی مبل افتاد و دستشو روی قلبش گذاشت : آنیتا...
هول شده بودم، تند شماره اورژانسو گرفتم، ترسیدم سکته کنه.
تند لباس تن مامان کردم، مامان بیحال بود و حرف نمی زد، بنده خدا از استرس اینطوری شده بود.
اورژانس زود اومد و گفتن باید ببریمش بیمارستان احتمال سکته هست، دوتایی توی آمبولانس نشستیم.
_ مامان عرفان که سالمه، چرا انقد ترسیدی آخه؟
گوشیم زنگ خورد بابا بود.
_ الو بابا؟
+ الو آنیتا، من به باربد زنگ زدم ببینم اون با خبره یا نه اما جواب نمیده، بهش زنگ بزن ببین خبر داره اینا کین عرفان باهاشون می چرخه؟ این احمق که معتاد نیس حتما مواد برا یکی دیگست.
با تعجب گفتم : من زنگ بزنم؟
بابا : نه عمم ازون دنیا بیاد زنگ بزنه. خدافظ.
بابا گوشی رو قطع کرد، با رسوندن مامان به بیمارستان، منم با استرس توی اورژانس بالا و پایین می رفتم، شماره باربدو گرفتم.
+ جانم؟
_ الو باربد؟
_ جانم؟ بگو؟
_ چرا بابام زنگ زد بهت جواب ندادی؟
_ شرمنده، ترسیدم بخواد دعوتم کنه خونتون، روم نشه نه بگم، آخه بعد از ظهر قبل ازینکه بیاد دنبالت منو دید گف باید بیای خونمون.
_ خبر داری عرفانو گرفتن؟ تو پارتی؟ با مواد؟
+ چی؟ نه من خبر نداشتم اصلا، آخرین بار خونه شما دیدمش، امروزم برا یه کاری اومدم، زنگ زدم ببینمش خاموش بود.
_ به بابام یه زنگ بزن، خب تو بهتر میشناسی دوستاشو.
+ باشه، تو کجایی الان؟ این صداها چیه؟
_ بیمارستانم، مامانم حالش بد شد..
+ تنهایی؟
_ آره.
+ کدوم بیمارستانی؟ من نیم ساعت دیگه اونجام.
_ بیمارستان ارغوان.
+ باشه نترس الان میام خداحافظ.
دکتر گفت مامانم سکته خفیف کرده و باید تحت نظر باشه، وضعیتش پایدار بشه میفرستنش بخش.
خدایا عرفان داشت چیکار می کرد.
نیم ساعت مثل یه قرن گذشت و بالاخره باربد اومد.
+ حال مامانت خوبه، الان با دکترش حرف زدم.
_ سلام، ممنون اومدی، منم پرسیدم.
+ خودت خوبی؟ نگرانم کردی حسابی.
_ خوبم، به بابام زنگ زدی؟
+ آره تو راه داشتم باهاش حرف می زدم.
0
1401/12/29
سمیرا ابوالحسنی
سلام عزیز دلم میشه بقیه ی رمان رو بزارید
0
1401/12/29
. .
👆
0
1401/12/29
. .
👆
0
1401/12/29
. .
👆
0
1401/12/29
سمیرا ابوالحسنی
کجا گذاشتین من سر در نمیارم کجا برم 🥲🥲🥲
0
1401/12/29
سمیرا ابوالحسنی
لطفا لطفا اینجا بزارید حالاکه خوندم و فکر مشغوله ادامه اش رو بزار لطفا