دلم خیلی گرفته 😔😔😔

سلام
من تو اقدامم اما میترسم مادرشم وقتی همسرم جلو خودم میگع بهت اعتماد ندارم ...
چون تو عقد ک بودیم خونه خریدیم بعد نصف خونه رو ب نام مامانش میزنه بعد من هرچی بهش گفتم این کارو نکن گف من بهش ایمان دارم.
بعد ک خونه دار شدیم هروز سر اونا دعوامون میشد.بعد دوسال ی روز ک مادربزرگم فوت کرد اون روزم خیلی حالم بد بود حتی شوهرم بهم زنگ نزد بهم دلداری بده حتی نیومد😔 بعد ک شب کنار خیابون بهش زنگ زدم گفتم بیا دنبالم اومد دنبالم زورم میکرد میگف بیا بریم خونه مامانم مهمونی هرچی بهش میگفتم خسته ام حالم خرابه اعصابم داغونه حوصله ندارم. رفتیم که خونه هرچی از دهنش دررفت به منو خونوادم گف بعدشم گف پاشو برو می‌دونستم این دعواها از کجا آب میخورد...اون شب خیلی دلم شکست منم از خونه زدم بیرون ساعت 1شب بود یک راست رفتم حرم امام رضا اون شبم تولد امام رضا بود رفتم کنار ضریحش اونقدر باهاش درد دل کردم و گریه کردم.بهش گفتم تاکی دیگه صبر کنم بس نیس دیگه؟...
تاوان اون شبی ک دلمو شکست خدا بعد دوهفته بهش داد ک با خانوادش دعواش شد.هرروز اون مامانش میومد در خونمون به دعوا کردن.همسرم همچین شد ک فحششون میداد بعدشم خونه ای ک خریدیم ازمون گرفتن. اما درس از اون موقع ی سالی میگذره خونه دار شدیم
الانم باز من میترسم ک اون کاوسا برگرده😭
از همه بدتر اینکه همسرم میگه بهت اعتماد ندارم چون من ب عزیز ترین کسم اعتماد کردم اینطوری باهام کرد توکه جایه خود داری😔همین حرفش خیلی عذابم میده...
منم تو این شش سالی ک باهاشم حتی ی دروغ یا پنهون کاری نکردم چون متنفرم از این دوتا حتی اون موقعی ک اومد خواستگاریم بهش گفتم اونم قبول کرد....
اما متأسفانه عمل نکرد
خیلی دوسش دارم واقعا عاشقشم ی جوری ک بگه بمیر میمیرم براش
تا اینجا کلی اخلاقاشو درس کردم اما.....
بنظرتون چکار کنم؟
ببخشید که طولانی شد